دیگه از خودم خسته شدم، انگار نرم کم با نرم هیچ جامعه ای نمیخونه، برا همه تعریف نشده ام. هیچ وقت نمیدونم کی چی باید بگم، جواب همه تواینجور مواقع اینه که فقط خودت باش ولی وقتی میپرسن خب چی شد، بعد از اینکه براشون تعریف میکنم قضیه رو چطور پیش بردم فقط شماتت میشم، اینجوری میشه که دوباره حس میکنم نرم من نرم جامعه نیست...
بقیه چطور سریع درست فکر میکنن؟!!، سریع درست عمل میکنن؟!!، چطور هر چیزی براشون پیش بیاد در صدم ثانیه درست ترین ری اکشن رو نشون میدن؟! ری اکشنی که اگه من سه روزم فکر میکردم هرگز امکان نداشت به ذهنم برسه.
قبلا تو یه سایت تست شخصیت شناسی دادم(اگه کسی سر رشته ای از روانشناسی داشته باشه میدونه چی میگم، اسمش درست یادم نمیاد، چهارتا حرف انگلیسی بود...)، نتیجش این بود که به ندرت کسی همچین تیپ شخصیتی ای داره، نمیدونم شاید یکی از دلایل این همه عجیب بودنم این باشه، شایدم هیج ربطی نداشته باشه...
خلاصه اینکه از این قدر برای همه غیر قابل درک بودن، از این همه عجیب و غریب بودن، از این همه ندونستن که باید کی چیکار کنم خسته شدم، همش میترسم که الان باید چیکار کنم، الان باید چجوری بود، چی غلطه چی خوبه. از اینکه باید خودمو برای همه توضیح بدم خسته ام، از اینکه بعد از هر رفتاری همه ی نگاه ها به سمتمه که چیزی از احوالاتم بفهمن حالم بهم میخوره! چطور ممکنه!؟! من بین همین آدما بزرگ شدم، (حتی توی فامیل هم همینه! من که دیگه با اونا بودم، مدام هم من از اونا تاثیر گرفتم، هم اونا منو دیدن،) چرا براشون عجیب هستم؟!
برای اینکه شما هم منو ببینین یه مثال میارم،مثلا وقتی دبیرستانی بودم، وقتی معلم برای حل تمرین صدام میکرد، تند میدوئیدم سمت تخته(واقعا برام جالبه بدونم الان، بدون اینکه فکر کنید، بی معطلی چی به ذهنتون اومد؟!) اگه تعجب کردین و مثل بقیه توضیح میخواین این وصف ذهن من در اون لحظه هست: انقدر ذوق و شوق داشتم که تمرین رو مثل فیثاغورث حل کنم و معلم انگشت به دهن بمونه که از صندلیم (که وسطای کلاس بود) تا پای تخته مثل حالت دویدن، تند میرفتم... ولی خب همه چشاشون گرد میشد و چندباری هی میپرسیدن برای چی اینجوری میکنی!!
احساس میکنم برای زنده بودن و ادامه دادن درست زندگی، باید مثل ساختمون خراب شم و از نو آجرامو بچینن...انگار سیستم عامل من اصلا user-friendly نیست
در رابطۀ با آدما این به من منتقل میشه که اونا براشون مهم نیست من چه جور آدمی هستم، بلکه از من میخوان که همونطور که خودشون میگن رفتار کنم. اونا فکر نمیکنن که من هم شخصیت خودمو دارم، من هم در مقابل تعاملات اونها، ری اکشن های خودمو دارم. من یه آدم تکراری نیستم، یه موجود زنده ام، در مقابل هر چیزی عکس العمل خودمو دارم چون احساسات خودمو دارم!! چون طرز فکر و زاویه ی دید خودمو دارم!
چرا این مسئله برای فقط من قابل درکه! چرا من در مورد هرکسی، این درک رو دارم، درکش میکنم، میذارم خودش باشه، به خاطر خودش بودن و رفتارها و عکس العمل هاش هیچ کاری نمیکنم که از خودش شرمنده شه، ولی بقیه خیلی راحت نگاه های متعجبانه از خودشون نشون میدن؟!! چنان برای خوندن ذهنم روم متمرکز میشن انگار با ربات طرفن! "سمعاً و طاعتاً"!! فقط اینو میخوان بشنون!
علاقه مندی ها (Bookmarks)