سلام به همگی دوستان،من تازه وارد م و امیدوارم که بتونم با کمک شما دوستان شوهرم رو برگردونم مخصوصا با کمک بالهای صداقت عزیز...
من 32 سالمه و ازسن 9-10 سالگی با خانواده در آلمان زندگیکمی
میکنم! تقریبا 10سال پیش از طریق چت با همسرم آشنا شدم ایشون اونوقتا ساکن بلژیک بودند بعد از 8ماه ارتباط چتی ایشون پیشنهاد کردن همو ببینیم و منم قبول کردم و بعد از 2سال رفت و آمد تسمیم ازدواج گرفتیم! همسرم دوست نداشت که بلژیکو ترک کنه و بیشتر اصرار داشت من اونجا برم ولی من اونوقتا دانشجو بودم و گفتم اگه منو میخوای باید خودت بیای و اون پذیرفت،خلاصه اولش واسش سخت بود چون جای تازه زبان تازه و آدمهای جدید،ولی خیلی زود کار پیدا کرد و چنگی زبان یاد گرفت من واقعا بهش افتخار میکنم چون خیلی زود خودش با محیط عادت داد! که گداری ولی بحث میکردیم میگفت سوده اگه تو می امدی بهتر بود ولی من خانوادم اینجا بودن،درسم هنوز تموم نشده بود و ایشون تو بلژیک تنها بودن،دوست زیاد داشت ولی به جز مامان و بابا ش که تو جنگ مرده بودن همه ایران بودن ولی کارش خوب بود و مهمتر از همه از کارش راضی بود،چون شوهرم مهندس پتروشیمی هستش و تو بلژیک بهش پول خوب میدان ولی چون آلمان درس نخونده بود و مهندسی بلژیک بود اینجا قبول نشد و باید توی یک درجه پایینتر از چیزی که بود کار می کرد
- - - Updated - - -
خلاصه کم و بیش از آلمان واسه همین خوشش نمی آمد،ولی باهم خوشبخت بودیم و همیشه میگفت سوده من واسه تو همه کار میکنم بعد از 4سال زندگی تسمیم گرفتیم بچه دار بشیم با اونی که من هنوز درسم تموم نشده بود من دانشجوی دندون پزشکی بودم و هر وقت میخواستم مرخصی ور میداشتم و با شوهرم مسافرت میرفتیم،من همیشه دوست داشتم اول زندگی کنم بعد درس ولی اشتباهم همانجا بود...خلاصه چون میدونستم شوهرم بچه خیلی دوست داره حامله شدم،دوران حاملگی با دذس و دانشگاه و فشار درسهام منو رونه بیمارستان کرد و من 4ماه از حاملگیمو تو بیمارستان گذرندم حتی اجازه بلند شدن تخت رو نداشتم هر حرکت اشتباه من ممکن بود جون بچمو به خطر بندازه!!!توی این مدت 4ماه شوهرم هر وقت از سذ کار میآمد میرفت خونه غذا واسم درست میکرد و می امد پیشم تا شب پیشم میشست با تمام خستگی که داشت،واقعا همیشه واسه راحتیم از خودش زده ولی من بعضی وقتا به فکر خودم بودم! البته منم از صبح که میرفتم دانشگاه وقتی میامدم همه کار واسه آرامش و خوشبختیمون میکردمآ..
- - - Updated - - -
همه چیز خوب بود تا وقتی که ما هر چقدر گشتیم یه مهد کودک واسه دختر 6 ماهمون پیدا نکردیم،همه جا اسم نوشتیم ولی دیگه چارهی ندیدیم جز اینکه بریم یه شهر دیگه و انجا بگردیم که بعد گفتم بریم اون شهری که مامانم ایا هستند اونا حتماً کمک میکنن و شوهرم با این جابجایی از محل کارش دور شد همینطور من به دانشگاه!!! رفتیم خونه جدید اولش هی میگفت دیدی از کارم دور شدم حالا باید نیم ساعت تا کارم رانندگی کنم فقط واسه اینکه تو بخواهی نزدیک خانواده باشی اون وقتا من زیاد دانشگاه نمیرفتم،واسه امتحانا میرفتم یا سمینارامو که واجبی بود و بیشتر پیشه دختر م بودم،بعد از تولد یک سالگی دخترم واسه اولین بار بهد از 20سال به اصرار شوهرم که میخواست خواهر و برادر اش و فامیل رو ببینه رفتیم ایران،خیلی خیلی خوش گذشت و من و هم اون حسابی هوای شدیم ولی بعد از یک ماه برگشتم! من اوایل زندگی سر ارث و میراث پدری شوهرم زیاد باهاش بحث میکردم چون خواهرش 11سال تو خونه شوهرم زندگی میکرد و من دوست داشتم خونهرو بفروشه. سهم خواهرشو بده تا خودمون هم صاحب خونه بشیم،که هر وقت رفتیم ایران مجبور نباشیم تمام یک ماه خونه خواهر شوهرم باشیم،شوهر خواهر شوهرم مضحبی بود و من خوب اتقادی به حجاب ندارم و ایشون همیشه معضب میشدن،منم دوست نداشتم که با اونی که خودم صاحب خونهام و ایشون حالا دارن اینجا زندگی میکنن معضب باشن و روسری میذاشتم،ولی کلا خواهر شوهرم همیشه خیلی زحمت میکشید و فقلاده محربون بود...تو ایران همه خانواده شوهرم عاشق من بودن و منم دوسشون دارم واقعا...
از ایران که برگشتیم شوهرم کمی عقب نشینی کرد،که گداری سر چیزای الکی بحث میکرد،منم سوده قبل نبودم،قر میزدم چون شوهرم با کم محلیهاش عذیتم میکرد! همیشهام اینچوری نبود،بیشتر وقتها خوب بود و من سر هر چیزیی گیر میدادم ولی اون همیشه ساکت بود و بیشتر تو خودش میریخت! همیشه عشقش اول من بودم ولی از وقتی که دخترم امد اون شود اولینش البته واسه منم دخترم بهترینه! بعد از مدتی سر بحث دعوامون شد و شوهرم قهر حسابی کرد،من هرچقدر باهاش خوب بودم اون نخواست آشتی کنه،شوهری که اصلا تا حالا از گل کمتر بهت نگفته بود حالا داد میزد که من به مامانماینا گفتم بیاید،امدن و آشتی دادنمون،اون گفت سوده به خانواده من توحین کرده که بهش فهموندم اشتباه میکنه و من اونارو دوستشون دارم موضوع سر خونه است و بهد از آشتی یه چند مدتی دوباره همه چیز خوب بود،بعد شوهرم تسمیم گرفت بره خونه رو بفروشه و سهم خواهرشو بده و اصرار داشت که دیگه آلمان نمونیم و بریم ایران چون به جفتمون خوش گذشته بود،ولی اون فقط یه مسافرت بود و توی یک ماه نمیشد زندگی در ایران رو خلاصه کرد،دیگه از شوهرم اصرار و از من انکار که شوهرم گفت من میرم ایران کارای خونع رو کنم دنباله کارم میرم اگه کار گیرم امد میام میبرمتون،منم گفتم برو اگه کار گیر آوردی میام! شوهرم چون میدونست من از ته دل راضی نیستم با دودلی دفت ایران خیلی دنباله کار رفت البته تو رشته خودش ولی چون 36 سالش بود دیگه واسه استخدام دیر بود و برگشت! البته باید بگم دلیل دیگهای که شوهرم میخواست بره تنهایی بود،اون نه دوست اینجا داشت نه فامیل فقط من و خانواده من و البته یک پسر خاله داره اینجا ولی سمش بالاس و اون بیشتر دنباله هم سن میگشت،همیشه یر خودشو با بازی با دخترمون گرم میکرد خیلی دوسش داشت!!!
علاقه مندی ها (Bookmarks)