سلام
فکرمیکنم کم و بیش منو بشناسیداما یه مختصرتوضیحی میدم ازخودم
یک سال و چندماهه ازدواج کردم . من 23وهمسر 24 سالشه
مشکل خیلی حاد و اساسی نداریم باهم جز چندمورد که موجب استرس من توی زندگی شده
تازگیا به شدت دچار استرس و نگرانی شدم
از صحبت با همسرم از اینکه ازش درخواست کنم میترسم از اینکه مامانم بیاد خونمون میترسم از اینکه بگم بریم جایی میترسم از اینکه کسی بهم کادو بده یا برام بیارن میترسم از اینکه بهش بگم نه میترسم ازاینکه درمقابل خانوادش مخالفت کنم میترسم و خیلی مسائل دیگه
بذارید براتون یه مثال واضح و عینی بزنم
همین چند وقت پیش که تولد پیامبر بود مامانم گفت میخوام بیام خونتون یکم عیدی بیارم براتون!!! همسرم گفت عیدی واسه چی و چرا و اگه مامانت بیاد و بخواد گوشت و مرغ و اینا بیاره خودت میدونی ... .
مامانم اومد اتفاقا با خودش یکم گوشت برامون آورد !!(هروقت برای خودشون میخرن برای ماهم کنار میذاره بخدا به پیر به پیغمبر نه من ازش میخوام برامون بیاره نه به حرفام که میگم نیار و بذار روی پای خودمون بایستیم گوش میده!)+دستکش و اسکاچ آشپزخونه!!!!(خب براخودش خریده بود برامنم آورد!!)
بماند چقدر با مامانم بحث کرد که نباید این کارو بکنین و ... بعدشم بامن دعوا کرد . منم بهش گفتم میدونم ناراحته ودرکش میکنم ولی واقعا ازدستم کاری برنمیاد و حتی گفتم که قبلش با مامانم تلفنی صحبت کردم و گفتم اگه میخوای گوشت و این چیزا بیاری نمیخواد و لازم نیست . بلخره یکم آروم شد
بعد یه مدت دوباره شروع کرد که آره دستکشات پاره شده بودن به مامانت گفتی برات بخره!!! منم عصبانی شدم و داد زدم که آخه من برای چی باید به مامانم بگم دستکش آشپزخونه برام بخره؟؟؟
اونم دیگه هیچی نگفت
این یه نمونه از بحثای متداول ماست . که اون قبول دار هیچ کمکی از سوی خونوادم نیست . درصورتی که وضع مامان و بابام خوبه و دوس دارن منم یه سهمی از این وضع خوبشون داشته باشم
به مامانم میگم این کارو نکنین میگه دوس دارم با این کار نیاز خودمو رفع میکنم به شوهرم میگم هیچ جوری نمیپذیره
دوس داره من مقابل خونوادم باشم . من خواهر و برادر کوچیکتر از خودم دارم . دلشون برام تنگ میشه دلم براشون تنگ میشه اما نمیان خونمون از ترس شوهرم !!!
نمیدونم چی کار کنم . همین رفتارش یه استرس و دلهره خاصی توی دلم انداخته که باعث میشه اصلا ازش نخوام جایی بریم یا کاری بکنیم.
مامانم گاهی دستی بهم پول میده میگم نیاز ندارم میگه باشه بذار پیشت باشه چجوری بهش بگم لازمم نیست؟ میخوام مستقل باشم؟ هرجوری میگم باز هرکدوم ساز خودشونو میزنن
خیلی مستاصل شدم لطفا کمکم کنین مشکلم اساسی حل بشه
در ضمن حضوری پیش مشاورهم رفتم فایده خاصی نداشت
شبا موقع خواب افکار مختلف توی سرم رژه میرن خسته شدم
- - - Updated - - -
مامانم میگه شوهرت خودخواهه و تورو برای خودش میخواد
دوس دارم بدون دلهره برم خونه مامانم
بدون دلهره زندگی کنم
بدون استرس دعوا و دلخوری
- - - Updated - - -
مامانم میگه باید جلوی همسرت و خونوادت طرف خونوادت باشی . باید جلوی شوهرت بایستی و بگی میخوام از مامانم اینا پول قرض کنم . میگه باید جلوش بایستی و بگی هرکاری خونوادم میکنن درسته . میگه ازش مشورت نگیر بهش نگو باهم میریم خرید و اگه چیزی خواستی بخری باهاش مشورت نکن!!! میگه اگر برات چیزی خریدم محکم برو بایست جلوش و بگو مامانم خریده دوس داشته بخره
اما ازم بر نمیاد . من اینجور آدمی نیستم . من عشق بینمون رو دوس دارم . اهمیتی که شوهرم برام قائله رو دوس دارم . اینجوری باشم که میشم مثل مامانم و بابام با یه زندگی بی عشق و عاطفه
اگه نرم خونه مامانم اینا دلم تنگ میشه . اگه برم مدام این حرفا رو میزنه . میگم نگو . یه مدت نمیگه اما باز میگه
هیچ کس منو درک نمیکنه هیچ کس
علاقه مندی ها (Bookmarks)