رسیدن به طلاق بعد از چهار سال جنگ و دعوا
سلام
27سالمه و همسرم 38 سال، 4 سال هست که ازدواج کردیم
مشکلات خیلی زیادی با هم داشتیم، مشاور رفتیم، دعوا ها کردیم، خانواده ها پا در میانی کردن و ... همه و همه گذشت فکر میکردم خوشبختم و زندگیم خوب شده اما دوباره دعواها شروع شده از اسفند شروع شد از جایی که من بعد از اینکه بارها به طور غیر مستقیم بهش گفتم به زنها زل نزنه یه بار به صورت مستقیم گفتم و قاطی کرد. یک هفته ای باهام حرف نزد. اینو بگم شوهر بسیار کینه ای است. تا اینکه عید رفتیم شمال با دوستش و خانمش، اونجا کلا اونا هر چی میگقتن ما باید میگفتیم چشم، و کلا به من تیکه می انداختن و من هم حالت قهر گرفتم به خودم تا حساب کار دستشون بیاد.
به شوهرم هم گفتم حق رو داد به اونا و کلا باید برای اونا غذا میپخت و هرجا اونا میگفتن میرفتیم و...
شوهرم جلوی اونا مدام میومد سمتم و سعی میکرد که ما رو با هم خوب نشون بده اما به محض اینکه رسیدیم خونه شروع کرد. . گفت میخوام جدا بشم. الیته من قبلش بهش گفته بودم که دیکه نمیتونم تحملت کنم و میخوام جدا بشم . واقعا هم دلم میخاد دیگه نباشه، خیلی ازش عذاب میکشم. ما از دو جنس خییلی مختلفیم.اصلا با هم تفاهم نداریم. مشاور قبل ازدواج هم گفت بدرد هم نمیخورید اما از روی احساس ازدواج کردیم.از طرفی از جدایی میترسم، از تنهایی میترسم، از اینکه هنوز درامدی ندارم ، پدر مادرم شهر دیگه ای هستن و من تو این شهر هیچ کس رو ندارم. مادرم مریضه، استرس براش سمه، میدونم پدرم داغون میشه اگه جدابشم. من شوهرمو هم دوست دارم هم ازش متنفرم
واقعا ازش عذاب میکشم. میدونم از الان که این دعوا شروع شده تا یک ماه زندگیم داغونه.چون تنهام خیلی اذیت میشم. خیلی خیلی زیاد. تازه الان هرچی بهش اس زدم میگم که دوست دارم و دست از این کارهات بردار، میگه نه تو ابروی منو بردی و دیکه باهات زندگی نمیکنم. در صورتی که خودش بارها وقتی میرفتیم خونه مامان بابام با من حرف نمیزد و اون بنده خداها رو عذاب میداد.
همه چی رو ازم مخفی میکنه. خیلی جاها لو میره، اصلا نمیتونم بهش اعتماد کنم
همیشه ارزو داشتم یه شوهر خوب داشته باشم
دوستان من اصلا حال خوشی ندارم
نمیدونم باید چیکار کنم؟