سلام دوستان
سخته گفتن این مشکلی که دارم ولی خب انقد مشکل به تبعش برام پیش اومده که مجبورم مطرحش کنم
مشکل اینه که من تو یه خونواده ای بزرگ شدم که محبت کردن ظاهری رو بلد نیستن.نه پدر نه مادر نه داداشام نه فامیل
برای بچه های کوچیکتر مخصووووصا دخترا ارزش کمی قائلن و با حرفا و حرکاتشون تحقیر میکنن اونارو یا مسخرشون میکنن و دختر تا زمانی که ازدواج نکرده ارزشی نداره
این موضوع باعث شده اکثر بچه های فامیل اعتماد به نفس نداشته باشن یا یه جوری با خودنمایی سعی کنن خودشونو نشون بدن
میتونم بگم مشکل اصلی خانواده مادرم هستن که از لحاظ عاطفی خیلی بی احساسن یا بهتر بگم فقط نسبت به خواهر برادر پدر مادر احساس دارن.مادرم که باید پشت و پناه من باشه سنگ صبورم باشه که بتونم مشکلاتمو بهش بگم تبدیل شده برام به یه غریبه.هر حرفیم که باهم زدیم شده دعوا و بگو مگو
هیچ وقت نشده باهم بریم بیرون بهمون خوش بگذره و دعوا نکرده برگردیم خونه
عقایدمون زمین و آسمونه
الان که 22 سالمه و 4 ماهه نامزد کردم تازه فهمیدم چقدر مشکلات و عقده های روانی دارم که هر روز داره برام مشکلات مختلف به وجود میاره
یه آدم درونگرا و گوشه گیر که با کوچیکترین مشکلی به هم میریزه چون کسیو ندارم که باهاش حداقل دردل کنم و پشیمون نشم
همیشه سرکوفت پشت سرکوفت...
نمیدونم بگم متاسفانه یا خوشبختانه، ولی مادرشوهرم برعکس مادر خودم خیییییلی با بچه هاش خوبه و براشون ارزش قائله
خواهرشوهر 13 سالمو انقد تکریم و احترام میکنه که مثه یه خانوم کامل رفتار میکنه
با وجود اینکه حسود نیستم ولی بهش خیلی حسادت میکنم همیشه میگم چی میشد مامان منم یکم اینجوری بود...
خیلی زیاد به نامزدم وابستم و روش حساسم خیلی بیش از حد
با وجود اینکه خیلی دوسم داره و اینو میدونم ولی خیلی تحملم براش سخت شده. کار و درگیریاشم خیلی روش فشار آورده و این باعث شده خیلی زود عصبی بشه و سرم داد بزنه و ...
منم خب خیلی حساسم خیلیم دوسش دارم این دعواها خیلی تو روحیم اثر میزاره و هر روز بدتر از دیروز میشم لاغرتر میشم افسرده تر میشم و از جلو چشش بیشتر میفتم...
تروخدا کمکم کنین زندگیم داره ازهم میپاشه