سلام،ديگه روم تميشه بيام اينجا تاپيك بزنم،چون ميدونم به نظر همه هيچ قصدى براى تغيير ندارم و ميام كه غر بزنم....
اما ايندفعه تصميم جدى گرفتم،
چن شب پيش داشتم خودكشى ميكردم،انقد عصبانى بودم و وحشتناك بودم كه خودم الان تعجب ميكنم
عكسامونو پاره كردم.
ديگه تحمل ندارم،جالبه من از رفتاراى شوهرم بريدم ولى بقيه كسانيكه در حريانن فك ميكنن عيب از منه كه زيادى حساسم.
ميخوام كمتر اذيت شم.ديگه هيچ كنترلى ندارم رو خودم
مخصوصا با موج حديدى از مشكلات كه داره رو سرم خراب ميشه،اگه اينجورى پيش برم ميميرم:
پدر شوهرم مريض احواله و شوهرم همه ش نگرانشه،يه سره غصه ميخوره،دور از چشم من گريه ميكنه،كلى مسيوليت افتاده رو دوشش.هفته ديگه م عروسيمونه،مطمينم زير يه سقف رفتنمونم با تنش و بدبختى شروع ميشه تو اين شرايط و من تحملشو ندارم...
ديروز كه عيد بود،ناهار عموش دعوت كرد تو روستا مارو،همون روز بابامم مارو دعوت كرده بود از قبل،منم چون شب قبلش كه عيد بود روستا بوديم و بابامو نديديم اصرار كردم بريم خونه بابامينا.
اومديم رسيديم نزديك شهر كه اس ام اس مامانم رسيد ناهار ميريم خونه مادربزرگ،شام ميريم بيرون.
اينو كه گفتم ديونه شد هرچى دلش خواس گفت و قسم خورد نه شب ميام نه ظهر.منم ديدم عصبانيه اصرار نكردم فقط گفتم پس بيا باهم باشيم يه چيز بخوريم،منم نميرم.
اونم منو از ماشين انداخت بيرون با حرفاش.
دوباره تو خونه با مامانم بحثم شد كه چرا نميايم خونه مامان بزرگم و نرفتم اخرش.
گفتم حتما عصر شوهرم مياد واسه روز پدر اينجا.پدرشوهرمم سفر بود ز زدم تبريك گفتم.
ولى شوهرم نيومد.
دنيا رو سرم خراب شد،احساس كردم همه چيز با اين جرقه شد مثه روز اول.
دوستمو ديدم: ازش كمك خواستم،كلى نصيحتم كرد كه اون اعصابش از جاى باباش خورده هرچقدم اصرار كنى نمياد ولش كن بذار خودش تصميم بگيره ،اصرار نكن.جلو مامان باباتم سر و تهشو هم بيار يه جورى.
منم هرجور فك كردم ديدم نميشه،چى بگم،اخه ناراحته فوقش شامم نمياد بيرون نه كه بى احترامى به اين بزرگى كنه تبريكم نگه.
گل گرفتم رفتم خودمو كشتم بيا بريم تمومش كن گف نميام،تو طرف اونارى ميگيرى و همه تون مثه همينو... نيومد.
اومدم خونه تا بابام گف امادخ شيد بريم بيرون منم دق دليمو سر اون بيچاره خالى كردم و كلا برنامه شامو بهم ريختم.
به شوهرم گفتم اينكارى كردم دلت اروم شد؟!
واقعا انگار دلش اروم شد،گف پاشو بيا پيش من.
رفتم تا صب گريه كردمو باهاشم حرف نزدم،واقعا پاشدم خودمو بكشم نذاشت،لباسامو پارو كردم...زياد تحويلم نگرف.
اما اخر شب كه ديد حالم بدجورخ اومد معذرت خواست.گف فردا ميام خونتون.
- - - Updated - - -
چن تا چيز اديتم ميكنه:
چرا شوهرم اونهمه گفتم به بابام اين توهين رو كردم و فلان ،يه بارم نگفت چرا گفتى؟! كارت بد بوده؟ در صورتيه خودش از گل نازكتر به پدرش نميگه از وقتى مريضه.يعنى خوشحاله؟ يعنى دنبال همين بود؟
امروز كه اومد باز دوباره يهو قاطى كرد.مثلا اومده بود بابامو بببنه ،هنوز بابام سر كار بود قاطى كرد بده ناهارمو ميرم.نميدونم چون مامانم بابت كادو تشكر نكرد يا... نميدونم.فقط ميدونم دوباره عين روز اول همه چيو داره ميذاره زير ذره بين.دنبال بهونه ست.همه ش از كاراشون ايراد ميگيره،تو قيافه ست،...(كادو تو پلاستيك بود ديده نميشد.بعد كه ديد مامانم تشكر كرد،)
چيكار كنم كه باز همه چى خراب نشه،؟ تحملش سخته،فك ميكردم بعد اونهمه بدبختى ديگه ياد گرفته اينكارو نكنه.
چجورى خودمو كنترل كنم، ؟ دلم نميخواد ديگه بشينم گريه كنم اونم نيگام كنه.عزت نفس ميخوام،فقط راهش قرصه،؟!
من براى ناراحتى شوهرم براى باباش چيكار كنم؟ احساس ميكنم داره فراموشم ميكنه و فشار باباشو ميكشه تو زندگيمون .اگه نه ٢ماه بود نه لج ميكرد،نه اينجورى بحث داشتيم....حرفاشم به من نميگه.نميگه ناراحته،همه ش يواشكى گريه ميكنه
ميخوام حالا كه داريم مييم خونمون يه شروع دوباره داشته باشيم.باههش بحرفم؟ چى بگم؟
علاقه مندی ها (Bookmarks)