سلام:
نمی دانم باز کردن این تاپیک جدید صحیحه یا نه...
نمی دونم واقعا ریشه این همه خستگی ها از کجاست..
نمی دونم ایا می تونم ........
همیشه دوستان تالار در بهترین و بدترین شرایط کنار هم بودند و هیچ زمان از هم کمکشون رو دریغ نکردند و همیشه راه گشای زندگی هم بودند و ....اگر بنا به گفتن باشد این گفتن ها و تعریف ها زیاد است من تنها می خواستم........بگذرم..
مدت هاست که مشکلی داشتم..تو تالار گشتم و تاپیک های مشابه و گاها لینک هایی که دوستان برای کمک به این موضوعات داده بودند را خوندم و از کتاب های خودم هرچه بلد بودم کردم و روانشناس حضوری که از دوستام بود هم گفتم وو هنوز سر در گریبانم...
تا حالا شنیدین که می گن کوزه گر از کوزه شکسته آب می خوره....عینا شده قضیه من....
من از زمان کودکی به هر دلیلی که هیچ زمان رازش را نفهمیدم بیش از حد ..واقعا بیش از حد مورد توجه خانواده ام بودم.تا جایی که یادم می یاد مامانم همیشه خواب می دید که منو دزدیدن!!! و هنوز با وجودیکه من 26 سالمه هنوز این ترس ها و چک ها و دنبال کردن ها و خبر گرفتن های مداوم خانواده گریبان منو گرفته آنقدر که هراس گنگی گاهی ..تنها گاهی در من به وجود میاد ولی با این وجود بارها این چهارچوب ها رو شکستم ولی به قیمت فشار روحی روی خانوادم و چون آزار اون ها رو از اینکه از من بی خبر باشند می دیدم باز نرم می شدم و دوباره و دوباره و دوباره.......
هیچ وقت راز این توجه ها رو نفهمیدم..هیچ وقت....
ولی برام جالب بودند و هستند....این ها تنها مقدمه ای از حس من بود و چیزی که تمام دوران کودکی و نوجوانی و جوانیمو شامل شد و تنها چیزی که من در کل زندگیم ازش ناراحت بودم همین موضوع نگرانی های خانواده ام بود ....
چون دختر شادی بودم و هستم و همیشه شیطونم و می خندم حتی اگر بخوام 1 ساعت برای خودم باشم یا اشکی بریزم مصادف میشه با گریه مادرم و درد قلب پدرم و ...به هم ریختن خونه و اندوه کسانی که عاشقشونم..برای همین همیشه سعی کردم غصه هامو برای خودم نگه دارم...
به هر حال من بزرگ شدم و الان سالی است که موضوعی عذاب من شده....
خودمم نمی دونم چرا....هرچی می گردم کمتر پیدا می کنم...
ولی آنقدر مدتهاست خواب هام آشفته شده که حد نداره...نمی دونم شاید چون من هیچ زمان تنها بار غمی رو بدوشم نکشیدم یا یاد نگرفتم زیاد غصه بخورم..
منتها الان مدتی است که خواب های آشفته و به کنار اون جیغ و وحشت در خواب امان من رو بریده..آنقدر خواب های ترسناک و وحشتناکی می بینم که سابقه نداشته..قبلا ها گاهی وقتی غصه می خوردم این طور می شدم ولی خیلی کم......خیلی کم...ولی بعد اون واقعه وحشتناک که منجر شد من احساس کنم نباید به هیچ کس اعتماد کنم احساس می کنم همه انسان های اطرافم همون طور نقاب دارند و برای منافع خودشون هر کاری می کنند..هرشب خواب می بینم که همکارام ..دوستام همه چهره هاشون کنار می رن و من وسط یک عالمه چهره ترسناک و خطرناک می مونم و جیغ می زنم و .....
نمی دونم چه باید کرد؟
همه کار کردم..همه کار هایی که در این مواقع مشاوران می گن و گاهی پزشکان دارو می دهند و ....ولی من شادم..همه روز می خندم..حتی ذره ای هم به چیزهایی که به دروغ شنیدم فکر نمی کنم چون بی ارزشند ولی انگار ناخود اگاهم بدجوری لطمه خورده...
به هیچ کس نمی تونم اعتماد کنم...مدام فکر می کنم دارن از سادگی و مهربانیم سو استفاده می کنند....همش خواب می بینم دور و وری هام اونی نیستند که دارن نشون می دن....و من می بینم ناگهان نقاب هاشونو بر می دارند و من می مانم و چهره هایی ترسناک....
نمی دونم چطور میشه این ضمیر نا خود آگاه رو پاک کرد و تمیزش کرد....
از این خواب ها می ترسم...هیچ زمان این طور نبودم ..حتی از خوابیدن هم می ترسم..و با خودم می گم این بار که بخوابم چه کسی تو خوابم نقابشو بر میداره...
چه میشه کرد...
می ترسم..از انسان ها ....
آیا شما راهی سراغ دارید.....
نم دونم..واقعا نمی دونم..
علاقه مندی ها (Bookmarks)