سلام دوستان خوبم
شاید وقتی مشکل منو بخونید بهم بخندید..و شایدم بگین اینم خوشی زده زیر دلش و چه چیزی رو برای خودش مشکل میدونه..اما من واقعا اینو برای خودم مشکل میدونم و میخوام بهم لطف کنید و راهنماییم کنید.توی تاپیکی که قبلا ایجاد کردم خیلی وقته ازش میگذره شرح مختصری از زندگیم دادم..اما خوب چون خیلی وقته که گذشته و دوستای تازه وارد هم توی این تالار کم نیستند براتون دوباره یه شرح کوتاه میدم. من و همسرم با هم یکسال تفاوت سن داریم.دقیقا سه سال و چهار ماهه که ازدواج کردیم و شش ماه هم عقد بودیم.الان یک فرزند دختر دو ساله دارم. زندگی خوبی دارم و همسرم رو هم به شدت دوست دارم.
شاید برای بعضی ها قابل قبول نباشه ولی آشنایی ما از طریق اینترنت بود و بعد منجر به ازدواج شد اما یه ازدواج موفق که هرگز پشیمونی توش نبوده. شوهرم رو دیوانه وار دوست دارم و الان دیگه با وجود دخترمون زندگیمون خیلی شیرین و با خوشیه
نمیتونم بگم اصلا مشکل نداریم، مثل خیلی از زن و شوهر ها بحث و دعوا داریم و با مشکلات مختلفی سر و کله میزنیم و شوهر من مثل خیلی از مردها عیبهایی داره کما اینکه خودم هم از بعضی عیوب مبرا نیستم
اما مشکلی که من اینجا میخوام ازش صحبت کنم اینه که من با وجود اینکه بیش از 3 سال هستش که ازدواج کردم اما در عرض این سه سال و اندی هرگز از شوهرم دور نبودم و جدا نشدم
با اینکه من از شهر خودم خیلی دورم و به خاطر ازدواجم مجبور شدم با همسرم به شهرشون بیام اما حتی برای به بار هم نشده که بدون اون پیش خانوادم برم و ازش دور بشم...و بالعکس اون هم تا حالا نشده که حتی برای یه شب از خونه دور باشه البته نه اینکه نخواسته باشه ...من اجازه ندادم
اوایل خوب بخاطر تنها بودنم مراعات می کرد اما دیگه الان با وجود دخترم چندین بار خواسته که به سفرهای چند روزه بره و من با بحث و خواهش و خلاصه هر جور که بگین منصرفش کردم
نمیدونم چیکار کنم؟ وقتی ازم دور میشه دلشوره دارم همش بغض میکنم البته اون خیلی پیش میاد که به تنهایی با همکارها و دوستاش قرار بیرون برای غذا خوردن و یا رفتن به باغ و تفریحات سالم دیگه داره اما خیلی که ازم دور شده باشه صبح تا شبه
نمیدونم شاید اگه توی یه شهر با خانوادم بودم اینقدر بهش سخت نمیگرفتم و به هوای پدر مادر و خواهرم اجازه میدادم هر جا میخواد بره
من اینو میدونم که مردها گاهی به تنها بودن و تنها تفریح کردن احتیاج دارن اما آخه من چیکار کنم..الان چند روزیه که زمزمه میکنه برای 28 صفر دارن با همکارها جور میکنن که چهار پنج روز برن مشهد حتی امروز صبح میگفت که همین روزا بلیطم رو هم تحویلم میدن گفته اینبار تو چه بخوای و چه نخوای من میرم
اما دوستان باور کنید الان دیگه تنها بخاطر خودم و تنهاییم نیست...دخترمون به شدت به پدرش وابستس وقتی یه ساعت از خونه میره بیرون اونقدر گریه میکنه و بابا میگه که من مجبور میشه به شوهرم زنگ بزنم و زودتر بیاد نصفه شب از خواب پا میشه و با گریه میگه بابا منم با اینکه پدرش خوابه اونو پیشه باباش میخوابونم اونم دستش رو میندازه گردن باباش و میخوابه
البته خودش اینقدر دخترمون رو وابشته کرده چون اونم به شدت دخترمون رو دوست داره میخوام بگم یعنی اگه بره مطمئنم که دخترم دوام نمیاره و به شدت ضربه روحی میخوره
خودمم که بدترم و نمیتونم دوریش رو ببینم...شاید باورتون نشه اما وقتی سر کار هستم و زنگ میزنه که امروز یکی از همکارا ناهار دعوت کرده و خودت و دخترمون باید تنهایی برین خونه بغض گلوم رو میگیره و نمیتونم اعتراضم رو ازش پنهان کنم انگار همیشه عادت دارم که هر روز یه جور باشه اون بیاد دنبال من محل کارم و بعد بریم دم مهد کودک دنبال دخترم و بریم خونه با هم ناهار بخوریم اگه غیر از این باشه خیلی حالم بد میشه
حالا با همه این تفاسیر شما میگین من چیکار کنم؟؟؟ اگه بخواد چند روز بره مشهد من اینجا تنهایی با دخترم چیکار کنم شاید سوال کنین که اون کسی رو نداره؟ چرا اتفاقا خواهر و برادر داره و ما هم منزل پدرشوهرم زندگی میکنیم تنهای تنها نیستم اما خونه رو بدون اون نمیتونم تحمل کنم امکانش هم نیست که ما رو ببره چون میگه 28 صفر مشهد خیلی شلوغ میشه و زن و بچه بردنی نیست از طرفی قول داده قبل از عید با ماشین خودمون بریم مشهد که برای سال تحویل اونجا باشیم
دوستای خوبم این بار همسفر از شما کمک میخواد بهم بگین چیکار کنم ..مانعش بشم؟ بذارم بره؟ پس با دلتنگی خودم چیکار کنم باور کنید دیوونه میشم
خواهش میکنم راهنماییم کنید
علاقه مندی ها (Bookmarks)