شاید خیلی ها تونستن از نزدیک کعبه رو ببینن، دستشون رو روی سنگهاش بزارن و دورش بچرخن، کعبه یک مکعب ساده اس اما برای هر کسی متفاوته. همه این مکعب رو مثل هم نمی بینن...
میخواستم کسانی که این تجربه رو داشتن بیان و از اولین لحظه ای که کعبه رو دیدن بگن، از احساسشون و بعد طواف و هوای شرجی مکه...
وقتی به مسجد الحرام رسیدیم همه اش با خودم فکر می کردم کعبه چطور به نظرم میاد، با اینکه بارها توی تلوزیون و عکسهای مختلف دیده بودمش، یه صحن خیلی بزرگ و یک ساختمان سیاه رنگ بزرگ که وسطش قرار داره...
قدمهام نه تند میشد و نه آهسته، نه جرأت تند رفتن داشتم و نه تحمل آهسته رفتن... سرم پایین بود تا نکنه از دور ببینمش، میخواستم وقتی نزدیکش شدم سرم رو بالا بگیرم و بهش نگاه کنم.
سرتاپا سفید پوشیده بودم، پای برهنه ...
دیگه نزدیک شده بودیم، همه سرشون بالا بود گریه می کردن و بعد سجده کردن، صدای حق حقشون رو میشنیدم اما من هنوز جرأت بلند کردن سرم رو نداشتم، برای همین بدون اینکه نگاه کنم سجده کردم، یه احساس عجیبی توی دلم بود اما گریه نمی کردم...
دیگه وقتش بود که سرم رو بلند کنم، آروم نشستم و روبه روم رو نگاه کردم................! کعبه درست مقابلم بود.........! اما من رو بهتی فرا گرفته بود که .. انگار دنبال چیزی می گشتم... دنبال خدا؟؟؟!!! نمی دونم! اما ناخودآگاه لبخند زدم، زمزمه کردم «خدایا حالا بیشتر از همیشه معلومه که همه جا هستی» یکی از همراهانمون حرفم رو شنید با تعجب بهم نگاه کرد. گفت عظمت کعبه رو نمی بینی؟ گفتم عظمت کعبه؟! چرا عظمت کعبه؟ یعنی من اومدم اینجا که کعبه رو ببینم؟ این همه راه! این همه آدم فقط اومدن که عظمت کعبه رو ببینن؟ تازه کعبه به نظر من توی عکسها و تلوزیون بزرگتر به نظر میرسید، حتی صحنش! اصلا فکر نمی کردم انقدر فضاش کوچیک باشه، توی ذهن من خیلی بزرگتر بود...
اما من واقعا برای دیدن کعبه نرفته بودم، من برای چی رفته بودم؟ برای اینکه مسلمان هستم؟ اما حج که فقط مختص به مسلمانها نیست! برای اینکه بهم بگن حاجیه؟ چه دلیل مسخره ای!! برای چی؟ به همه این چیزها فکر می کردم، من یه کعبه دیگه هم توی دلم داشتم، اونجا هم همیشه خدا بود، اینجا هم خونه خداست! ...
باید طواف می کردیم، 7 دور... خلاف عقربه های ساعت، خلاف چیزی که اسیرمون کرده... خیلی ها دعا می خوندن، خیلی ها آروم راه می رفتن، خیلی ها به حالت دو بودن، خیلی ها یک عدد رو مدام زمزمه می کردن که عدد دورشون بود... اما من همه چیز از یادم رفته بود، خدایا من چی می خواستم؟ چرا هیچ آرزویی ندارم، برای دیگران چرا، اما برای خودم هیچ چیزی به ذهنم نمی رسید، تازه باید حواسم به تعداد دورها هم بود... خدایا چرا من هیچ آرزویی برای خودم ندارم؟ چرا احساس می کنم چیزی نیاز ندارم؟؟ بعد هم نماز و بعد نوبت سعی صفا و مروه بود... یک ساختمان سنگ شده، پر از کلمن های آب، با سقف و کولر و تجهیزات، تازه بعضی می گفتن که مسافتش رو هم کمتر کردن، هیچ نشانی از کوهی هم نبود... دو تا مهتابی سبز زده بودن که آقایون این فاصله رو می دویدن اما خانمها نه!
هاجر این مسیر رو می دوید، اما الان آقایون می دون، چون دویدن برای خانمها خوب نیست!!! هاجر روی سنگ و خار و خاشک می دوید در جستجوی یک قطره آب، ما روی سنگ صاف راه می رفتیم و هر آن که اراده می کردیم می توانستیم یک لیوان آب از کلمنها بخوریم! هاجر زیر نور آفتاب سوزان بود بالای سر ما سقف... تازه یک ساختمان سه طبقه است!
یک شب می خواستم دوباره طواف کنم، اما نه هفت بار، اصلا نمی خواستم بشمارم، به خدا گفتم تا هر وقت که توان داشته باشم دور کعبه می چرخم، نمی خواستم ذهنم درگیر اعداد بشه، چرخیدم، هیچ وقت لذت اون طواف رو فراموش نمی کنم... تا اذان صبح می چرخیدم.... آرامش بزرگی بود... من برای همان لحظه ها بود که به مکه اومده بودم، به خاطر همون چیزی که اون شب گرفتم، همون حسی که تجربه کردم، انگار که روی زمین نبودم و پرواز می کردم....
کعبه یک مکعب ساده بود، کعبه یک نماد بود، کعبه یک یاد آورنده بود........
وگرنه خدا محدود به جا و مکان نیست.....
![]()
علاقه مندی ها (Bookmarks)