سلام دوستان
نمیدونم چی بگم پستهای قبلموکه میخونم میگم وای چقدراوضاع اونموقع بهتربوده روحیم بهتربوده شوهرم بهتربوده بچه نداشتم والان چقدر توی باتلاق گیرکزدم
رابطه همسرومادرم افتضاح عید نوروز یک سب اونجابودیمودیگه همسرم نیمده وماخانوادمو حدود۴باربابقبه فامیل دعوت کردیم وهمسرم مرغ خرید گفت به مادرت بگو برامون خورشت مرغ درست کنه یه شب بریم اونجا مادرم اونهارو گرفت و مصرف کرد وتمام کفتم مامان این هفته بیایم اونجا گفت نه حال ندارم هفته دیگه������حتی وقتی من گاهی بدون اطلاع قبلی میرفتم گفت هرزمان نیااطلاع بده و با برنامه ریزی ولی خودش باخاله هام یا دوستاش هرروز پیش هم هستن
دیشب خانوادمواقوام مهمان بودن همسرم فقط سلام کرد به مادرم ودیگه حرف نزد باهاش مامانم هم برای همه چایی ریخت بجزهمسرم !همسرم همش دازه ایرادمیگیره چه خانواده ای هسین یاحتی از فامیلهای دیگه چرافلانی جلوی من روسری سر کرد جلوی فلانی برداشت مگه من هیزم(حیض؟)یعنی برای همه چی من باید جواب بدک بعد یه قیافه ای میگیره که من میترسم دسشب فرزندم ۴سالشع جلوس مهمونا دادزدمن کازتون میخوام ببینمم همسرم گف بخاطر مامانت بچه هم بهم بی اجترامی کردن یاد گرفته!خیلی اوضاع خرابه و دیگه نمیتونم درستش کنم وچندماهیع انگار خشم ونفرتو میبینم توی همسرم همش میگف تو خوبی خانوادت نه یه بارگف دوستت ندارم این حرف خیلی برام سنگین بود واحساس کردم دیگه اخر خطه
هربارهم بااین اتفای مشابه میبینم ادامه زندگیم فقط تلخی تلخی تلخی هست برای هردو تنفررو میبینم توی چهرش میگه توخوبی ولی من هیچی نمیبینم ازرفتارش محبت علاقه احترام لبخند احترام به نظر من خرید کادوی کوچیک نوازش ۰۰۰۰ما تقریباهیچ رابطه ای هم باخانوادم نداریم بجز امدن گاهگاهی برادر کوچکم ولی کلااحساس میکنم همسرم مشکلاتی هم پاره که تازه دارم پیدامیکنم مثل بدبینی وسواس کنترل کردن خودمحور بودن شدید نفرت وکینه ازخانوادم اوقات تلخی دراکثر مواقع دیگه لحظات سیرینی بینش نمیمونه که نفس تازه کنیم خیلی به جدایی فکرمیکنم میدونید اینقدررررهممسرم براش مهم بوده که خانوادم فلان وبهمان که منو نمیبینه وقدرمنو نمیدونه
علاقه مندی ها (Bookmarks)