سلام و تشکر از سایت خوبتان..
شاید مشکل من متفاوت باشه ولی چاره ای نداشتم..تو همیاری ب نتیجه ای نرسیدم و کسی درکم نمیکرد..انقد بدبخت شدم که کسی درکم نمیکنه...
از زندگیم خسته شدم....من واقعن میخام بمیرم..نمیتونم زندگی کنم..اداره زندگی تو این شرایطم خییییلی سخته ......من نمیتونم...
نمیدونم از کجا و چجوری بگم..خیلی اشفته و عصبی ام..:((
از اولش براتون مینویسم ازهمون 10ـ11 سال پیش.شاید طولانی بشه .ازتون خاهش میکنم بخونین و راهنماییم کنین.

اگه دوست عزیزی حوصله نکرد همشو بخونه تو پست بعدیم فقط مشکلات الانمو مینویسم اونو بخونه.
منو برادرم که 1سال ازم بزرگتره تو ی مدرسه راهنمایی درس میخوندیم.دقیقا یادم نیس کلاس چندم بودم ولی شاگرد راهنمایی بودیم.وطبیعتا برادرمم ی کلاس ازم جلوتر بود.ی روزی فک کنم تو حیاط مدرسه بودیم که برادرم بهم گفت فلان پسرو میبینی؟گفتم اره چیشده مگه؟گفت اون پسر بدیه.ناپاکه.کثیفه واز این حرفا..گفت اگه بهش برخوردی کردی دستاتو بشور.رفتی خونه لباساتو عوض کن.دوربرش نرو...منم باورم شد.از اون روز ب بعد ی روز خوش ندیدم.همیشه مواظب بودم که نکنه اون پسره بیاد دوربر من باهام برخورد کنه..همیشه
استرس داشتم.میون اون همه دانش اموز حتمن برخوردی بینمون ایجاد میشد دیگه..چند باری سرصف.تو حیاط تو راه مدرسه باهم برخوردی داشتیم منم مجبور بودم لباسامو عوض کنم.دستامو زودی ب هزار زحمت بشورم.وسایل درسمو(خودکارو مدادو ..)بشورم.تو حیاط و سالن هواسم بود اگه اون پسره جایی قدم گذاش من از اونجا رد نشم.تا پا جای پای اون نذارم.اگه اون از ی شیری تو آبخوری آب میخورد من دیگه از اون استفاده نمیکردم.اگه اون با معلمی دس میداد من نباید دس میدادم.اگه اون جایی مینشت تو زنگ تفریح من مجبور بودم دوربر اونجا نرم.وهزاران کارهای دیگه ک رفته رفته حساسیت منو بیشتر کرد.روزی میرفتم خونه مامانبزگم اونو تو یکی از محله ها دیدم فهمیدم خونش اونجاهاس.از اونروز ب بعد از خیابون دیگه میرفت خونه فامیلام.اگه مامانم میگفت از اینجا بریم عصبانی میشدم ..نمیرفتم .حرفمون میشد.اینکارام باعث شد دید خانوادم ب من بدتر بشه.ارزش من تو خونوادم کم شد.له ام کردن.ولی من تقصیری نداشتم من فقط قربانی شدم...

یکی از همکلاسیام دوست اون پسره بود تو حیاط باهم بودن.وقتی همکلاسیم میومد تو کلاس داغون میشدم.اگه ب چیزی دس میزن انگاری دنیا روسرم خراب میشد.خیلی اوضاع بدی بود.من شاگرد زرنگی بودم(تعریف از خود نباشه)ب همه کمک میکردم تو درس ها.اکثر بچه ها بامن دوست صیمی بودن.من میدیدم که این دوستای صمیم با اونپسر برخود میکردن ومن نمیتونستم دیگه باهاشون باشم.بینمون فاصله افتاد خودشونم متوجه شدن بهم گلایه میکردن.دوستام اولی چیزی بودن ک از دستشون دادم.ب هزار زحمتو مصیبت که قابل بیان نیس ک چقد شکنجم دادن من راهنماییو تموم کردم.تصمیم گرفتم دیگه پسر خوبی باشم.وسواسی نباشم.رفتم اول دبیرستان نشستم کنار ی پسری که با ویلچر میمود مدرسه.اولش خوشال بودم میخاسم بهش کمک کنم.خیلی دوس دارم کمک کردنو.ولی نشد ک نشد.بازم شرو کردم.چون نمیتونستم بهش کمک کنم دلم شکست و این بخاطر برادرمه.

من حتی تو مدرسه دسشویی هم نمیرفتم.از ابخوری هم اگه واجب نمیشد استفاده نمیکردم.تشنه مینشستم سر کلاس.این همه سختی فقط بخاطر حرفای برادر احمقم...
اونجاهم ی دوست صمیمی که محلمون نزدیک هم بود پیدا کردم.ولی نتونستم نگهش دارم.روزایی بود که میگفت پیاده بریم اما من نمیتونستم چون تو راه هزار بار دچار مشکل وسواسی میشدم.اونم ناراحت میشد..
من تو مدرسه ب این چزا حساس بودم نمیدونم همون وسواسی میشه یا ی چیز دیگس:وقتی مثلا ی سسی (سس سفید)ریخته میشد زمین اگه من ازکنارش رد میشدم باید دستامو میشستم..اگه کتابم میوفتاد زمین جلدشو عوض میکردم.خودکارمو دوستم میگرف باید یکی دیگه میخریدم...من خیلی سختی کشیدم.من با معدل 19/3رفتم دبیرستان اما این مشکلاتم انقد اذیتم کردن که نتونسم ب درسم برسم.خیلی سخته وقتی کتابت کثیفه برش داری بخونیش.وقتی خودکارت تمیز نیس برداری باهاش بنویسی...اینا باعث شد من از درس جدا بشم..تو دوران دبیرستان بیش از حد اذیت شدم.حالا جاهایی که دوس دارم برم نمیتونم برم.محدودیت برام ایجاد شده تو شهر.من تو ی شهر قشنگی زندگی میکنم خیلی دوسش دارم اما نتونستم از زیبایی هاش لذت ببرم.هر وقت رفتم بیرون بجای تماشای شهرو طبیعت فکرم ب وسواسی بود.ب ادمای دور برم.ب زمین بود که نکنه ی وقت چیزی باشه پامو بذارم روشواز این کارا..
خانوادم هم زمینه این مشکلاتمو فراهم میکردن...ینی اصن براشون مهم نبود که من چرا درس نمیخونم.(ولی ب ظاهر اینجوری نشون میدادن)با اینکه میدونستن مشکلم چیه اما یبار نشد بشینن باهام حرف بزنن فقط غرمیزدن.پدرمادر من(بنظرمن)خیلی ادم کوته فکری هستن همیشه ادعا دارن زیاد میفهمن.ادمه با درکی هستن.اما اینجور نیس.اصن موقعیتی درست نکردن ک ادم بتونه یکم باهاشون حرف بزنه.شایدم واس من اینجوری میکردن.من حتی 3 بار براشون نامه نوشتم که من چنین مشکلی دارم.بریم دکتر.عذاب میکشم.حتی گفتم برادرم اینارو بهم گفته.یادم میاد زمستون بود هوا سرد بود.منم اون روز با داداش اون پسره(اونم تو همون مدرسه بود)برخوردی داشتم و مجبور شدم بدون کاپشن برگردم خونه.همه جام یخ زده بود.داشتم مریض میشدم.اما مامانم همش سرزنشم میکرد.یبارم نپرسید چرا کاپشنت تنت نیس؟!!!متاسفانه من لکنت هم دارم و مورد تمسخر
شدید
برادرم هم قرار میگرفتم تو نامه ها همه چیو واسشون گفتم ولی...نامه هارو خوندن و اومدن مسخرم کردن.اوضاع بدترم شد.اخرش تو نامه اخری نوشتم ازتون متنفرم.ازتون نمیگذرم.
من همیشه با خونوادم دعوا داریم. همش حرفمون میشه.اصلن ازشون خوشم نمیاد دلم میخاد همین الام بمیرن دلم خنک بشه.بابا مگه گناه من چی بود که تو فامیل باید خرد بشم که همیشه خونوادم تحقیرم کنن.مگه این همه مشکل باعثش خونوادم نیسسسسس؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
تازگیا که شستنو لباس عوض کردنو دوش گرفتنام زیاد شده همش دعوام میکنن و مسخرم میکنن.بهم میگن مریضی احمقی..هرچی میگم باعثشون شماهایین نیفهمن که نمیفهمن.من فک میکنم برادرم از قصد اون حرفارو بهم گفته بود.اخه رفته رفته وضعیت من برتر شد ولی وضعیت برادم خوب شد.تا الان که همش برادرمم سرزنشم میکنه و من نمیتونم بهش بگم بابا لعنتی تو باعث شدی من این همه سختی بکشم.درس نخونم...چون اگه بگم خوشال میشه.خیلی ادم بد ذاتیه.
از خونوادم بدم میاد ازشون بیزارم...هیچ تلاشی نکردن من خوب بشم.همیشه مجبورم جلوشون گردن کج کنم چون نمیتونم دلیل کارامو توضیح بدم.هرچن بگم هم ک فایده ای نداره...
این ماجرای لعنتی و البته خیلی خلاصه رو میشه استارت مشکلاتم و وسواسم عنوان کرد..اما بقیه مشکلاتم و این که چجوری و ب چیا حساسمو تو پست بعدی میگم...
- - - Updated - - -
الان حدودا یک سالی میشه که تو سربازیم....
قبل خدمت تو کارگاهمون کار میکردم..کارگاه کفاشی داریم ما..
من از وقتی انصراف دادم از تحصیل رفتم توکارگاه..کار کفاشی زیاد کار بهداشتی نیس..زیاد ک نه اصلن نیست.
مثل کار مکانیکی ..تعمیرگاه میمونه..اما من که حساستر و نازک نارنجی تر شده بودم خیلی دردناک بود برام...
ما ی فامیل دروی داشتیم بیکار بود و اونم کفاش بود..بابام گفت اومد کارگاه ما تا کار کنه با ما..
اون ادمیه که قبلا مشروب میخورد اون موقع ها اوایل ترکش بود اگه راس گفته باشه..سیگاری هم بود و هست شدید..بدون هیچــــــگونه بهداشت فردی اجتماعی..بدون فرهنگ..بدون اینکه تو غذا خوردن رعات کنه...میدیدی مثلا موقع غذاخوردن انگشتشو لیس میزد..وای الانم مینویسم عصبی میشم...
حالا بعد ناهار..میخاس خیر سرش کار کنه//..برخورد دستاش ب ابزار کار و بعد اون برخورد من ب همون ابزار منو دیوونه میکرد..اینا همش تقصیر بابامه..ولی مجبور بودم خودمو عادی نشون بدم
این خیلی زیاد برام دردناک بود..هیچ ارامش و اعصابی الان برام نمونده..ولم کنن همه چیو میزنم میشکنم روانی شدم..
منی از بدو تولدم مورد تحقیر واقع شدم ..همش مشکل داشتم دیگه تحملم کم شده بود حتی شده بود موقع کار با دیدین اون رفتارای اون دست پام سست میشد و کارم عقب میوفتاد و باعث میشد بابام دعوام کنه..ولی من توانشو داشتم بلد بودم میتونسم کارمو از زمان تعیین شده هم زودتر تموم کنم..اما چرا نمیکردم؟؟
چون داداشم باعث وسواسیم شده..چون اهمیت ندادن والدینم ب نامه هام رفتارهام منو اینجوری کرد....چون اونو بابام اورد تو کارگاه..دلیلش ایناس نه تنبلیه من..من محکوم شدم ب جرمی که مرتکب نشده بودم..
خدا چجور عادله؟؟؟نمیبینه من چجوری دارم نابود
میشم؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟:((
حتی شده بود ب گوشی بابام هم دست زده بود..هنوز که 2 3 سالی میگذره هنوزم اون صحنه های کثیف جلوی چشامه عین ی کابوسن برام..
اینجاش جالبه که بعد اینکه من رفتم خدمت بابام ب برادم میگفته که علی اصن کار نمیکرد تو کارگاه..ولی من با اون همه مشکل میرفتم سرکار اون موقع ها داداشم دانشجو بود منو بابام نون اور خونه بودیم..ولی بابام خیلی نمک نشناسه ازش متنفرم.....
هنوزم نمیتونم ب گوشی بابام دست بزنم..
فک میکنم وقتی اون فامیلمون دستشو میکرده دهنش خب طبیعتا" کثیف میشد ..بعد منتقل میکرده ب گوشی بابام الان که دست بزنم انگار من دستمو زدم ب دهن و زبون و دندون همون کارگره..فکر من اینجوریه؟؟؟..و بهش اعتقاد دارم...:((
الان وقتی با کسی حرف میزنم همش حس میکنم دستم رفته تو دهنش..باید هرجوری شده بشورمش..
تازگیا خیلی ب صورت دهن گوش چشم بینی افراد حساسم..موشکافی میکنم در حد لالیگا..دارم زجر میکشم....
نمیتونم ب قاشق و استکان کسی دس بزنم..نمیتونم برم تو خیابونا پیاده بگردم..
همه میگن خداروشکر کن سالمی بله درسته سالمم حاااااالا اگه لکنتمو حذف کنیم..که خیلی منو ب کشتن نزیک کرده..ولی من چ استفاده مفیدی از بدنم کردم؟؟؟مگه وسواس میذاره؟؟؟
من ب بودن خدا ایمان کامل دارم..میدونم که هس و تنهاس..ولی ب خوب بودنش مهربون بودنش عادل بودنش ایمان ندارم هیچ از خدا هم بدم میاد...خدا منو خلق کرده فقط و فقط برای عذاب هاش..همه جوره ذارم زجر میشکم...کابوسهای کودکیم منو اذیت میکنن....ازلکنت بیزارم..از سرخ شدن جلو فرمانده بیزارم..از مسخره شدن توسط دخترای فامیل بیزارم....
از مسخره شن توسط بابا و مامانم متنفرم....
از خونوادم خیلی متنفرم خیلی زیاد تا جایی که فقط بهشون فحش میدم..ارزوی مرگ بابامو دارم....
اینم بگم خونواده خودمم هیچ رعایتی نمیکنن..هرچقد یاشون میدم ..باز شلخته ان..فرهنگ حالیشون نیس...از طرفی سرزنش هاشون داره دیوونم میکنه...بابام که میگه فقط باید کار کنم بدم بهش خرج کنه..و باید تو کار کفاشی بمونم اما من بعد خمت ب هیچ وجه نمیرم سمت کفاشی ازش بیزارم..
دیگ چی بگم..خیلی ناامیدم..
از همه بدم میاد..من نمیتونم زندگی کنم....
انقد حواسم ب لکنت و سواس بود از دنیا غافل شدم..هیچ تجربه و اگاهی در هیچ زمینه ای ندارم..زندگی برام جهنم شده میخام بمیرم.....
مشکلاتم منو کشونده سمت خودارضایی انواع عکس فیلم س.ک.س.ی.....انواع فانتزی های س.ک.سی خدا هم مقصره..که منو توخونواده بدی خلق کرد...من قربانی شدم......................دارم یوونه میشم چیکار کنم..چرا خا منوو نمیکشه؟؟؟؟از عذاب من لذت میبره؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟



علاقه مندی ها (Bookmarks)