سلام من مدتهاست پست های این انجمن میخونم و به خاطر اینکه دیدم خیلیها از تجربیاتشون با بقیه صحبت میکنن خیلی خوشحال شدم منم مشکلم بگم تا از تجربیات دوستان استفاده کنم برای بهتر تصمیم گرفتن و پیدا کردن راه حل منطقی برای زندگیم.
در مقابل با مشکلات دوستان که اینجا میبینم میشه گفت من مشکل حاد و خاصی ندارم
اما میخوام پیشگیری کنم که بعدا نیاز به درمان نداشته باشم.
من 29 سالمه و تازه متاهل شدم (تازه یک ماهه عقد کردم و قرار ماه دیگه هم برم سر خونه زندگیم)
هشت سال هم بود که کار میکردم و تو کارم ادم موفقی هستم اما همیشه تو زندگیم دو تا چیز برام خیلی مهمه بوده و شاید انقدر که برام مهمه جز دغدغه هام شده
یکی عشق یکی احترام
همیشه تو افکارم و احساس های درونیم دنبال عشق و احترام بودم و هستم همه من ادم مهربون و مودبی میشناسن به کسی بی احترامی نمیکنم و تحمل ندارم کسی بهم بی احترامی کنه
بعد عقدم متوجه مسائلی شدم که به شدت ذهن من درگیر کرده که اگه برای من اتفاق بیفته من باید چیکار کنم
خانواده شوهر من سه تا پسر دارن و با هم زندگی میکنن همه با وجودی که زن و بچه دارن سر یه سفره میشینن غذا میخورن و جمع میکنن
یعنی چهار طبقه خونه است اما همه از صبح تا شب خونه مادر شوهرم هستن فقط برای خواب و استراحت میرن خونه های خودشون
من از این سبک زندگیها خیلی لذت میبرم خدا رو شکر هم خانواده خیلی خوبی هستن و خیلی خوب و بدون تنش با هم زندگی میکنن یعنی از اینکه کنار هم هستن لذت میبرن و از روی اجبار و زور دور هم جمع نمیشن و این زندگی بدون تنش تو خانواده همسر من شعار نیست و واقعا وجود داره به طوری که من با کامل میل پذیرفتم وارد جمعشون بشم
فقط یه مشکل دارن اونم اینکه پسرها لذت میبرن از اینکه دستور بدن (چیزی که من تا الان متوجه شدم اینکه به شدت عاطفی و مهربونن و چیزی تو دلشون نیست) ولی دوس دارن ادای ادمهای جدی در بیارن و توقع دارن چیزی میگن طرف مقابل که عروس ها باشن سکوت کنن
مثلا جاری هام که سفره میاندازه به جای تشکر میگن چقدر بدمزه بود ولی در اصل خوشمزه بود و تا ته غذا رو هم میخورن (چون همش دوس دارن ادای ادمهای جدی در بیارن با لحن جدی میگن و وانمود نمیکنن دارن شوخی میکنن یعنی اگه کسی غریبه باشه فکر میکنه دارن جدی میگن)
اما تو خانواده ما این رسم نبود مثلا اگه من غذایی درست میکردم اگر هم خوشمزه نشده بود همه از من تشکر میکردن
یا مثلا اگه با برادرهام به اختلاف میخوردم همیشه پدرم جلو جمع از من حمایت میکرد و تو خلوت بهم میگفت که رفتارت درست نبوده و نباید این کار میکردی
این حمایت و رفتار پدرم همیشه برای من این باور به همراه داشته که باید به همه ادمها احترام بزارم و برای همه شخصیت قائل بشم و متقابل هم همه باید برای من احترام قائل بشن.
اینکه مدام یک نفر بخواد ملاحظه بقیه بکنه به نظرم در دراز مدت کار خسته کننده ایی میشه و ادم شاید دچار افسردگی یا اینکه از زندگی سرد بشه .
حالا من نمیدونم اگه کسی بخواد با من اینطوری حرف بزنه من چه عکس العملی نشان میدم منی که همیشه تو خانواده ام مورد احترام بودم و همیشه تو محل کارم همه بهم احترام میزارشتن
یعنی من هم باید بپذیرم اگه فردا برادرهای همسرم چیزی گفتن خودم به نشنیدن بزنم یا باید جو تغییر بدم ؟
به نظر شما چطوری میتونم این سنت غلط که در خانواده همسرم وجود داره رو تغییر بدم ؟![]()
علاقه مندی ها (Bookmarks)