سلام دوستان.
اول از همه تاکید کنم که موضوع حرف من خیانت نیست و دو سال هست توبه کردم و همه چی رو به سیاهچال ناخوداگاهم سپردم
اما شاید لازم باشه توضیح بدم
من متا سفانه از دوران نوجوونی عادت بدی داشتم .دوست پسر داشتم.این عادت ادامه پیدا کرد که به معنی واقعی کلمه پدرم عاجز شد و منو شوهر داد.خودم راضی نبودم و شوهرمو نمیخواستم.اما چیزایی دیدم ازش که الان عاشقشم
بله چون ازدواجم زورکی بود به کارام ادامه دادم
شوهرم گذاشت برم دانشگاه واما اونجا حتی به استاد متاهلو با ابروم هم رحم نکردم و کارمون بیخ میدا کرد...بیچاره طوری شده که بعد اینهمه مدت میرم دانشگاه هول میکنه و میخواد بخوره زمین!
ببخشید طولانیه اما کلافه ام.همه چی رو هم میگم تا بشناسید منو.گذشتمو.الان من دیگه تغییر کردم.
الان یه پسر یکسال و نیمه دارم که عمرم خودشو باباشه
خلاصه اون موقع دو سال پیش دهنم هنوز بوی شیر میداد.قد و لجباز بودم.از شوهرم بدم میومد.دنبال عشق ایده الم توی این پسر و اون پسر بودم...
تا یکروز شوهرم مچمو بدجور گرفت ...همون دو سال پیش.دو سال و خورده ای
از ترسم فرار کردم.از ترس مجازات حتی خونه مامانم هم نرفتم.بعد سه روز بابام پیدام کرد.شوهرم اومد اونجا گفت میدم سنگسارت کنن و فقط اشک میریخت.اما....حتی ازم شکایتم نکرد.حتی نزاشت مامان خودش بفهمه.شهرستان هستن اونا.بعد یکماه که خونه مامانم بودم اومد پیشم.همه عشقی که توی چند سال زندگیمون بهم داده بود و من نمیخواستم ببینم یکجا دوباره بهم داد و بعد از گریه های دوتاییمون منو بخشید و برگردوند خونمون
از اون موقع فهمیدم عشق یعنی چی گذشت یعنی چی
اما خب اون خورد شد.
یکسال هم جلسات مشاوره بودیم
یکسال فقط داد میزد و اشک میریخت و من فقط و فقط آغوشم براش باز بود و محبت بی دریغم
تازه چشمام باز شده بود و از کل خطاهام توبه کردم و قدرشو میدونستم
تو همه اون اوضاعش ناخواسته باردار هم شدم که الان خدا رو شاکرم که همچین پسر شیرینی دارم
الان یکساله زندگیم ارومه
شوهرم ارومه.
اما...
گاهی بی دلیل عصبی میشه
انگار چیزی براش تداعی میشه
احساس حقارت یا چیه نمیدونم
همش میگه از چشمهای آبی گریزونم.یعنی از رنگ چشمهای من
زن یا مرد چشم آبیو بلوند ببینه عصبی میشه
حتی تلویزیون فیلمهای خارجی هم نمیبینه.البته نمیزاره من متوجه بشم اما خب میشم.کلا تغییر حالتشو میبینم.اما خب من و قیافم رو تحمل میکنه.یه جوری نسبت به من احساس کمبود میکنه و دایم خودشو ظاهرشو با من و برادرم مقایسه میکنه و عصبی میشه.انگار رفته توی ناخوداگاهش که من به خاطر ظاهرم زن بدی هستم.اما اینو تو خودش خقه میکنه و بصورت پرخاش خودشو نشون میده.قبول دارم کوه گناه بودمو به خاطر ظاهرم خیلی کارها کردم اما الان با تمام وجودم عاشقشم.دوساله توبه واقعی کردم.حرفامو قبول میکنه اما یه چیزی درونش اذیتش میکنه که هنوز مونده.
من فقط تحمل میکنمو محبت
شب میخوابه و نصف شب بلندم میکنه و میگه خواب د دیدم و نمیتونم به زندگیمون ادامه بدم و اینا...میگم چرا؟دلیل بی ربط میاره.اما میدونم یاد کارهای من میفته.کلا قضیه هضم نشده توی زندگیمون .
بلکه فقط یه جا مدفونه و هر از گاهی مشکل سازه و شوهرم عصبی شده
من غیر از محبت و نشون دادن عشقم چه طور میتونم کمکش کنم که احساس ترس یا تحقیر یا هر چیش از بین بره
بعد از دوسال اثرات کار من مونده
من عاشقشم
عاشق خودشو پسر
علاقه مندی ها (Bookmarks)