دوستان سلام میخوام بهم کمک کنید نمیدونم چیکار کنم.
یک و نیم سال پیش با پسر دائیم عقد کردم .چندسال پیش ازطریق پدرش خواستگاری کردن و من جواب نه دادم. بعد از چند سال یکی از اقوام نزدیکمون واسطه شد برای خواستگاری دوباره و من با اینکه علاقه ای به ایشون نداشتم اجازه دادم بیان خونمون شاید با صحبت کردن چند جلسه ای به دلم بشینه چون تا اون تاریخ با هم غیر سلام علیک معمولی حرفی رد وبدل نشده بود .(با اینکه فامیل بودیم ولی ارتباطمون خیلی کم بود توضیح اینکه همشهری نبودیم) خلاصه اینکه اومدن و من همون جلسه اول حس ام رو گفتم اون اولش ناراحت شد ولی بعدا گفت که خوبه که صریح بهم گفتی. چند هفته ای گذشت ومن به خاطر منطقی بودنش و اینکه انسان پاک وسربه زیری هست با ایشون ازدواج کردم اما نه با علاقه. اما خیلی از کارهاش اذیتم میکنه و احساس میکنم یه جوری در قبال من بی تفاوته من همون اول بهش گفتم که خرید و عروسی نمیخوام و همراهیت میکنم که خونه بخری اما شرایط جوری شد که به خاطر حرف داداشش پولاش رو گذاشت بورس و کلی ضرر کرد و مجبور شدیم برای شروع زندگی اجاره کنیم منم چون از اجاره نشینی خوشم نمی اومد آپارتمان خالی بابامو گفتم اجاره کنیم اونم قبول کرد حالا م قراره اونجا زندگی کنیم اما احساس میکنم اشتباه کردم که ملاحظه اش رو کردم چون جوری برخورد میکنه که انگار خانواده ی من وظیفه اشونه .خودش اومدنی هفته ای دو روز میاد می مونه اما پنج ماه به پنج ماه تعارفم نمیکنه بیام دنبالت بریم خونه ما .حتی آخر هفته ها میاد خونمون نمیکنه یه چیز کوچیک کادو بیاره با اینکه بهش گفتم دوست دارم بهم یه چیز کوچیک بیاری حتی شده یه جفت جوراب .حالا کار به جایی رسیده که همین چیزای کوچیک جمع شده و عقده شده وسر هرموضوعی باهاش حرفم میشه اونم قهر میکنه می دونم منم اشتباه زیاد دارم اما وقتی از خواسته هام براش میگم فقط گوش میکنه ولی در عمل هیچی.ببخشید که طولانی شد.
علاقه مندی ها (Bookmarks)