سلام به همه دوستان
احتمالا متنم خیلی اشفته و درهمه ....وقتی ذهنم مشوشه نمیتونم درست بنویسم.پیشاپیش عذر خواهی میکنم.
اینروزها بعد از یه دوره طولانی سکوت و بی تفاوتی دوباره دارم میشم الهه قدیم.دوباره افسرده و حساس و زود رنج...
یکسال پیش که اومدم توی تالار داغون و افسرده بودم...ازدواجم حسابی به بن بست رسیده بود و مهمتر از اون خودم بودم که زندگی رو فراموش کرده بودم.شبها تا صبح بیدار بودم و روزها میخوابیدم..هدفی نداشتم.زندگیم با قرص و مسکن جریان داشت تا اینکه یه شب اینجا رو پیدا کردم ...احساس کردم خدا صداهامو شنیده .گریه هامو دیده و داره کمکم میکنه..به کمک چیزایی که تو تاپیک خودم و دیگرون یاد گرفتم سعی کردم پاشم دوباره شروع کنم..بشم همون دختر شاد و فعال قدیمی..برنامه داشته باشم.زندگیمو .رابطمو بسازم..بزرگ شم.رشد کنم.زندگی کنم....
مدتی همه چیز خوب بود ..اگرچه اوضاع رابطم تغییر زیادی نکرده بود اما من آدم دیگه ای شده بودم.کلاس زبان میرفتم..هر ترم شاگرد اول شدن بهم انگیزه میداد..دیگه از بی تفاوتیها و بی محلی شوهرم کمتر اذیت میشدم..اینکه باهم رابطه جنسی نداشتیمو من براش جذابیت نداشتم زیادم برام مهم نبود...چون ار بودن با خودم لذت میبردم تا اینکه فهمیدم شوهرم علاوه بر شب بیداریهاشو و خیانتهای مجازیش و دیدن سایتهای مبتذل و ماهواره تا پاسی از شب فراتر هم رفته....تو گوشیش اتفاقی یعالمه اس ام اسهای ناجور دیدم.ظاهرا حدسهام درست بودن.احتمالا حتی اون روزی که اثر قرمزی رژ لب روی گردنش دیدم اشتباه نکرده بودم...دوباره شکستم...دوباره خورد شدم..من که داشتم تلاشمو میکردم.من که داشتم دست و پا میزدم تا خودمو نجات بدم چرا ؟خدایا واقعا چرا؟
بیشتر از همسرم از خدا ناراحت بودم...اون که منو میدید..اون که تک تک لحظات عذابمو شاهد بود...اون که میدونست با چه خلوص نیتی ازدواجمو شروع کرده بودم چرا؟
چرا تو این زندگی شوهرم خطا میکرد.من تاوان میدادم؟
چرا من درجا میزدم و اون پیشرفت میکرد؟
چرا من از جایگاه خوبی که داشتم سقوط کردم و اون به واسطه این ازدواج و موقعیتهایی که براش ساخته شد بالا و بالاتر رفت تا جائیکه من براش حقیر و بی ارزش شدم؟
خدایا تو که دیدی با چه شرایطی ازدواج کردم...خودت که میدونی هنوزم ناراحت این نیستم چرا بدون کوچکترین توقعی زنش شدم..تو از دلم خبر داری مگه نه؟شروع زندگی بدون عروسی.بدون کادو.با ده تا سکه مهریه ...بدون هیچی به معنی واقعی کلمه......(اینارو میگم که بدونین اگه شوهرم تونست از نظر مالی از صفر صفر به اینجا برسه گذشت و فداکاری منم بی تاثیر نبوده)خدا شاهده که برام ظواهر مهم نبوده و نیست اما الان که پولدار شده گذشته رو فراموش کرده...الان میفهمم که کار خیلی از پدر مادرها درسته وقتی که شرایط سختی رو واسه دختر دادن میذارن....مردها وقتی واسه بدست آوردن چیزی زحمت بکشن قدرشو میدونن...وقتی کسی مثل من علیرغم سطح مالی بالا و رفاه پدر و مادرم به حداقلها راضی شدم باید هر روز بشنوم که" از خداتون بوده که انقد راحت قبول کردین...لابد میدونستن کسی تو رو نمیخواد "خیلی ناراحتی برو"10 تا سکه هم چیزیه؟"لب تر کنی میندازمت جلوت بری پی کارت"
بعد از 5 سال زندگی تمام باورهایی که باهاش بزرگ شده بودم دچار اختلال شده
مگه پدر و مادرم یادم ندادن دروغگو هیچوقت به جایی نمیرسه؟پس چرا شوهرم با اینهمه دروغ تمام کار و اموراتش میگذره؟
مگه بهم یاد ندادن قلب بزرگ و بخشنده ای داشته باشم؟پس چرا هربار که خطای شوهرمو بخشیدم بلای بزرگتری سرم اومد؟
مگه بهم یاد ندادن نباید قلب کسیو بشکونم چون حتما سرم میاد؟پس چرا تاوان خطای شوهرم رو من میدم؟اون قلب منو شکوند و من عذاب کشیدم
مگه یادم ندادن اگه تلاش کنم به خواسته هام میرسم؟پس چرا فقط درجا میزنم
این روزها مهمتر ازین سوالات و صداهای درونیم مدام به خودم میگم مگه یبار زنده نیستم؟مگه فقط یبار زندگی نمیکنم؟چرا باید همه چیو تحمل کنم تا به هیچی برسم؟
وقتی دلسا میگه بریده میفهممش...با تمام وجودم میفهمم
وقتی پاییزه میگه خسته شده درکش میکنم.....
من با تمام وجودمو شاپرک..سارا...لائورا...فاطمه و خیلی از خانمهای دیگه تالار رو درک میکنم چون میدونم چقد سخته که دیده نشی...یا کسی نباشه بهت انرژی بده...یا بی توجهی دیده باشی و یا...
الان قصدم از باز کردن این تاپیک اینه:
چطوری زندگیمو تو خونه شوهرم بدون حضور اون بسازم؟کسی میتونه کمکم کنه چطور تو ذهنم از بین ببرمش؟کاراشو ..رفتاراشو...بدیهاشو
اون قید منو مدتهاس که زده..منم باید بتونم..میخوام بشم مثله اون..به فکر پیشرفت و رشد شخصیم باشم..اما نمیدونم با این صداهای درونم چه کنم؟
دلم میخواد شغلی دست و پا کنم...برنامه و هدف داشته باشم اما هیچ پولی ندارم...حتی دیگه نمیدونم چی دوست دارم..اعتماد بنفسمو کلا از دست دادم...از نیازمند بودن به همسرم خسته شدم...انگار تمام انرژی درونم خالی شده...کمکم کنید لطفا
میخوام بیخیال بهبود رابطم بشم و مدتی فقط به فکر بهبود حال و احوال خودم باشم..میخوام بدونم و بفهمم خلاصه چیزایی که قبولشون داشتم درسته یا واقعیتهایی که تو زندگی دیگرون میبینم؟چرا هر کس بیرحم تره شادتره؟چرا خانمهای خوب این تالار بیشتر از خیلی از خانمهایی که من دور و برم میبینم و قصدشون از زندگی و ازدواج فقط پول و خوشیه عذاب میکش؟چرا من و امثال من فقط باید رنج بکشیم و تلاش کنیم برای رسیدن به حداقلی که حق طبیعیه هر آدمیه؟حق و حقوقی مثل احترام..قدردانی.محبت.توجه.؟ ؟؟؟؟
علاقه مندی ها (Bookmarks)