سلام دوستاى عزيز
اول يه مختصر از شرايطم مى گم و بعدش مى رم سراغ مشكلم.
شيدا هستم ٢٧ ساله، متاهل و فرزندى نداريم. ٢.٥ ساله كه با همسرم در كانادا زندگى مى كنم. فوق ليسانس هستم و همسرم دكترا.
از كودكى پدر و مادرم شديدا روى درس و دوست هاى من حساس بودن. هميشه مى گفتن بهترين دوستاى واقعى تو پدر و مادر هستن كه بى هيچ چشمداشتى دوستت دارن. اگه با دوستى تلفنى صحبت مى كردم مدام تذكر مى دادن كه وقتت رو ايجورى هدر نده. اگه مى گفتم مى خوام برم تولد دوستم مى گفتن ما نمى دونيم كيا ميان اونجا و نمى شه برى. اگه مى گفتم با دوستم برم پياده روى مى گفتن ما باهات ميايم پياده روى. كلا يادم نمى اد در ساعات غير كلاس و مدرسه من دوستامو ديده باشم. حتى براى دانشگاه هم اجازه ندادن شهرى جز تهران رو تو انتخابام بزنم. خودشونم اصلا با دوستاشون رفت و امدى نداشتن. نه اينكه به من اعتماد نداشتن يا من اهل برنامه اى بودم، نه. من حتى تو كل دوران دانشجوييم با پسرى سلام عليك نكردم!
الان خيلى نياز دارم كه دوستى داشته باشم چون اينجا هيچ كسى رو نداريم وغربت و تنهايى خيلى ازار دهنده شده. همسرم هم ادم زياد اجتماعى نيست و وقتى هم مياد خونه اكثر وقتش به مطالعه ميگذره.
و اما مشكلى كه دارم اينه كه احساس مى كنم اون جورى كه من به دوستى و دوستام اهميت مى دم اونا نمى دن. تو اكثر دوستى هام اين احساس رو دارم كه من دارم بيشتر مايه ميزارم و اونا گاهى سوء استفاده مى كنن. جورى شدم كه هم نداشتن دوست ازارم ميده ( مهارتى هم در پيدا كردن دوست ندارم، گاهى وقتا مى گم بچه كه بوديم چه راحت دوست مى شديم، يه جمله مى گفتيم " مياى با هم دوست بشيم" و تمام، اخى يادش به خير...) و هم رفت امد با دوست. نمى دونم مشكل من هست كه مهارت ندارم يا زياد اجتماعى نيستم يا اينكه توقعم زياده يا مشكل از ادمايى هست كه من باهاشون برخورد دارم!
من خيلى در اين زمينه تلاش كردم ولى هميشه با ديدن يه بى معرفتى يا بى تفاوتى سرد شدم!
همسرم ميگه " اينجا كلا قيد پيدا كردن يه دوست واقعى كه بشه روش حساب كرد رو بايد زد. "
الان تو اين غربت من و همسرم تنهاى تنها هستيم و جز همديگه كسى رو نداريم.
چند نمونه از دوستى هايى كه براى ادامش انگيزه اى ندارم براتون مى نويسم.
چند تا دوست خوب داشتم تو دبيرستان كه تا مدت ها بعد از اتمام دبيرستان بهشون زنگ مى زدم و احوالشون رو مى پرسيدم ولى اونا زنگ نمى زدن و خودشونم هر دفعه مى گفتن واى ما بى معرفت نيستيما فقط گرفتاريم. خوب بعد يه سال كه ديدم اونا زنگ نمى زنن و يا اگه مى زنن فقط كارم دارن يا اشكال درسى دارن منم ديگه سرد شدم و رابطه تمام شد.
يه دوستى داشتم كه از اول دبيرستان با هم بوديم تا بعد دانشگاه ( بيش از ١٠ سال دوستى ) از وقتى اومدم خارج از كشور اكثرا من بهش زنگ مى زدم. اونم مى زد ولى من بيشتر. هميشه تولدش رو تبريك مى گفتم ولى بعد ٤-٥ بارى كه من پشت سر هم زنگ زدم و اون حتى تولدم رو تبريك نگفت ديگه زنگ نزدم و اونم يه سالى ميشه كه ديگه خبرى ازش نيست ( ايشون كسى بود كه من خيلى براش مايه گذاشتم، كمترينش اين بود كه ٢ سال معلم خصوصى اش بودم و مجانى بهش درس ميدادم ).
دوستى هاى اينجا كه ديگه بدتر از ايران. يه دوستى پيدا كرديم كه خيلى ادعاى رفاقتش ميشد اسباب كشى داشت رفتيم كمكش هر وقت مى رفتم ايران ميامدم ٥-٦ كيلو از اين طرف و اون طرف براش مياوردم ولى خودش رفت حتى بدون خداحافظى، اسباب كشى داشتيم گفت اميدوارم راحت انجام بشه. منم ديگه كاريش ندارم!
من چون زياد دوست نداشتم نمى دونم همه اين مدلين تو دوستى يا من زيادى مايه مى زارم و توقع ام زياده يا اينكه اصلا مشكل از ادماى اطراف منه! شما دوستياتون چطوريه؟ دوستايى دارين كه بتونين در روزاى سخت روشون حساب كنيد؟
علاقه مندی ها (Bookmarks)