سلام میشل عزیز
ممنونم
ریشه هایی که فعلا حدس میزنم:
1.چون درسم تموم شده دچار سردرگمی در انتخاب راه ادامه تحصیل هستم و آشفتگی ذهنی دارم (ارشد بخونم نخونم چی بخونم کجا بخونم...)
2.اثرات اون دعوایی که قبلا گفتم در من هست.به خصوص در ارتباط با مادرشوهرم.
3.حس اینکه همسرم درکم نمیکنه دارم و با این فکر تحملم کم میشه.
4.اعماد به نفسم خیلی کم شده (زیاد تحقیر شدم و دید بدی به خودم پیدا کردم. یعنی برچسب هایی که بهم زدنو دیگه خودمم باور دارمو باعث تضعیف روحیه زیادی شده)
5.وقتی از همسرم ناراحت میشم چون میدونم اگه ناراحتیمو بگم اون قبول نمیکنه و تازه شاکی هم میشه که تو حق نداشتی از این اتفاق ناراحت شی، این موضوع که مکرر پیش میاد روحیم خیلی خراب میشه و اعضابم ضعیف میشه.
6.از نظر هرمونی هم به هم ریختم که میدونم تاثیر گذاره بر اعصاب.
7.حس میکنم محرم راز همسرم خانوادشن نه من. و این فکر خیلی بهم فشار میاره. (من از نظر همسرم صلاحیت مشورت در امور مالی رو زیاد ندارم و دائم با مامان و باباش حرف میزنه که برام آزار دهندست و وقتی ازش میخوام با منم حرف بزنه میگه این مسائل جز کار منه و به تو ارتباطی نداره، پدر و مادرم تجربه دارن که با اونا حرف میزنم. بهش میگم من نمیگم از من بپرس چی کار کنی، فقط منو در جریان بذار برام تعریف کن چی کار میکنی، میگه مگه بیکارم بیام واسه تو تعریف کنم!)
8.حس اینکه قدر خانوادمو نمیدونه آزارم میده.
9.حس میکنم از خدا دورم و بعد از هر دعوایی بین من و همسرم و یا کار بدی که میکنم، خیلی فشار بهم میاد که چقدر من بدم این کارو کردم...
فعلا چیز دیه ای به ذهنم نرسید میشل جان. اگر موردی بود حتما میام میگم
علاقه مندی ها (Bookmarks)