
نوشته اصلی توسط
lonely flower
سلام دوستان،
خیلی دلم گرفته، خیلی بیشتر از خیلی. لطفا حوصله کنید و بخونید.
من قرار بود تا 4 ماه دیگه ازدواج کنم، ولی مسائلی پیش اومد که مجبور شدم 2 ماه پیش با نامزدم کات کنم.
امن توی نوجوانی 5 سال با نامزدم دوست بودمف دوستی که بیشترش از راه دور و تلفن خبر همو داشتیم،چون شهر دیگه دانشجو بود( از 16 تا 21 سالگی من) این دوستی ادامه داشت و از اولشم به قصد ازدواج بود، بعد 5 سال دوستی وقتی بهش گفتم رفت و آمد خانوادگی رو شروع کنیم، هی من من کرد و رغبت نشون نداد، منم خیلی به غرورم برخورد و باهاش بهم زدم، اونم فقط یکی دو بار زنگ زد که نظرمو عوض کنه و بعدش راحت قبول کرد. الان من 26 سالمه اون 30 سالش.
6 ماه پیش بعد از 5 سال( توی این مدت من 2 بار بهش ایمیل دادم) ایمیل داد که اگه هنوز بهش علاقه دارم، بیاد خواستگاریم. چون همیشه دوسش داشتم با کمال میل قبول کردم، 4 ماه رفت و آمد خانوادگی داشتیم، بعد اومدن واسه خواستگاری. تمام مدت ما با هم دعوا داشتیم، هر نظری می دادم مخالفت می کرد، هیچ حرفی از زندگی آیندمون نمی زد. تا من بحث آینده رو پیش می کشیدم حالش بد می شد، با اینکه وضع مالی خوبی داشتند از رفتارها و طرز فکرش فقط می شد خسیسی رو برداشت کرد.
کمترینها رو برای زندگیمون می خواست. اگه می گفت فعلا نمی تونم اما به خاطر عشقمون تلاش می کنم بهترین زندگیو برات فراهم کنم، واقعا راضی می شدم، اما هیچ وقت همچین چیزی به من نگفت. مرتب منو به مادی بودن متهم می کرد، فقط شعار می داد، می گفت ماشین به آدم شخصیت نمیده، آدم به ماشین شخصیت میده، قبول، ولی فقط می خواست حرص منو در بیاره. از خودش هیچ اختیاری نداشت. بعد از خواستگاری فهمیدم پدر، مادر اون حتی برای خرید آینه شمعدون هم باید دخالت کنند. حتی مادرش می گفت فیلمبردار عروسیمون باید اونی باشه که اون میگه.
مهریه 110 تا خواستیم، قبول هم کردند، اما بع یک ماه گفت می دونی 110 سکه چقد پوله؟! داشتند و باز مثل گداها رفتار می کرد!
وقتی هم دید تعداد مهمونای ما بیشتره گفت یعنی چی!؟ خودتون عروسی بگیرین!
تمام مدت هم اصرار داشت که واقعا عاشقمه! آخه کدوم یکی از رفتاراش عشقو نشون می دن؟
پسرایی که دارین این حرفا رو می خونین، مگه غیر اینه که شما وقتی دختری رو دوست دارین، دلتون می خواد دنیا رو به پاش بریزین؟ جونتونو فداش کنین؟
سوال من اینه که به نظر شما،این آقا وقتی با این پیش فرض که به همه خواسته های مادی و معنوی ( اون هم عادی) من نه بگه اومد جلو، اصلا چرا منو انتخاب کرد؟ من که داشتم زندگیمو می کردم! بارها به من گفت مگه تو کی هستی که واست کاری بکنم و مدام تحقیرم می کرد....منم از وابستگی شدیدی که داشتم نتونستم زودتر کات کنم.
الان انقدر داغونم که نمی تونید فکرشو کنید، می دونم که اگه ازدواجم می کردیم به یه روز نمی کشید زندگیمون، ولی چون تنها عشق زندگیم بود نمی دونم چرا همیشه فکر می کردم با همین شخص ازدواج می کنم نه کس دیگه. انتظار داشتم حداقل خونوادش به خاطر تمام رفتارای زشتشون ازم معذرت بخوان، خصوصا اینکه پدرامون با هم دوستن، ولی اسم منم دیگه نیاوردن.
علاقه مندی ها (Bookmarks)