
نوشته اصلی توسط
asemaneabi222
سلام عزیزم،خواهش می کنم دوستم
همونطور که pooh عزیز گفتن اون مطلب رو مطالعه کنید شاید بحرانی که مربوط به این دوره باشه رو دارید،اما خب منم این استرس رو یه دوره ای داشتم هرچند خیلی مونده به 30 سالگی برسم،ولی کارهایی که انجام دادم برای رفع استرسم این بود،اول از همه ارتباطم رو با خدا قوی کردم واقعا خودش مایه آرامش حقیقی آدم میشه بعد هم سعی کردم هر زمان از چیزی نگران بشم سریعا به این فکر میکردم راه حلش چیه مثلا اگه از امتحان استرس داشتم با خودم فکر میکردم در بدترین حالتش میوفتم و ترم بعد برمیدارم دنیا هم به آخر نمیرسه و بعد با خودم میگفتم من تلاشم رو کردم همیشه هم هوش و استعدادم خوب بوده به قول معروف بچه زرنگه بودم پس توانا هستم و نتیجه ی تلاشم رو میگیرم،و اینکه از هر چیزی میترسیدم خودمو توی موقعیتش قرار میدادم یادمه از تاریکی میترسیدم و خونه ما یه باغ بزرگ داشت من شبها به خاطر افکار اشتباه و منفی خودم میترسیدم وارد باغ بشم البته سنم خیلی کم بود ولی خب این ترس هم بی مورد بود برای همین یک روز به خودم گفتم من روزها توی این باغ از زیباییش لذت میبرم،شبها این همون باغ زیباست فقط هوا تاریک شده تازه ستاره ها هم هستن و زیباتر شده،روژان عزیز هیچ چیزی به اندازه ی افکارت بهت کمک نمیکنه باور کن جدی میگم،شاید یه جورایی حق با همسرت باشه که باید از پس مشکلت بر بیای چون همسرت مطمئنه که توانایی،کار خیلی خوبی کردی تنها به جلسه رفتی ولی سعی کن اعتماد به نفست رو بالا ببری اونم از این راه بدست میاد که اگه از جلسه بعدی ترسیدی بازهم شرکت کنی و این بار اول از همه حاضر بشی بعدش که تموم شد متوجه میشی که هیچ اتفاق خاصی نیوفتاد و استرس بی مورد داشتی،وقتی مشکل اساسی توی زندگیت نیست پس همه اینا بر میگرده به افکارت روشون کار کن تا استرس ازت دور بشه.روژان جان منم استرسم به حدی بود که از سایه خودم میترسیدم توی یه مقطعی البته این استرس علت داشت ولی داشتم خودم به خودم آسیب میرسوندم حالا هر علت محکمی هم داشته باشم دلیل نمیشد به سلامتم آسیب برسه،یادمه شب که میشد غم دنیا توی دلم میومد از شبها متنفر بودم اصلا خوابم راحت نبود به زور خوابم میبرد و چون با فکر و نگرانی و تشویش میخوابیدم هزار بار بیدار میشدم و در نهایت به خاطر نداشتن خواب کافی سردرد میگرفتم ،این شرایط رو یه دوره ی کوتاه داشتم و هیچ کسی هم نفهمید من این شرایط رو دارم یعنی نذاشتم بفهمن،ولی تموم تلاشم رو کردم به نظم زندگی همیشه م برگردم و عاملی که موجب شد این استرس برام بوجود بیاد باهاش مبارزه کردم و حذف کردم،دروغ نمیگم الان هم استرس میگیرم ولی الکی و بیخود نیست یه ترس که بهم گوشزد میکنه جانب احتیاط رو رعایت کنم نه اینکه هراس بی اساس داشته باشم که میدونم و به یقین رسیدم خیلی مخربه،تنها عاملی که موجب شد آرامشم گرفته بشه خودم و فکرم بودم و تنها عاملی که موجب شد آرامشم برگرده بازهم خودم بودم الان همه چیز لذت میبرم چیزهای کوچیک شادم میکنه،هر ساعت و هر مکان و هر دوره ای رو میپدیرم و تا زمانی که توش قرار دارم بهترین استفاده رو ازش میبرم،منظورم اینه خودم خواستم که آرامش داشته باشم دنبالش رفتم مطالعه کردم، کمک گرفتم ،عبادت کردم و جلوی افکار منفیم رو گرفتم حتی گاهی وقتها با خودم دعوا کردم ...
شما هم میتونی شک نداشته باش به تواناییهات،راستی حتما ورزش کن هر روز ورزش کن،هر روز دوش بگیر،کارهایی که دوست داشتی و داری رو انجام بده،یه کلاس ثبت نام کن ،مثلا نقاشی یا هر چیزی که دوست داری با توجه به علایقت،به خودت برس...
امیدوارم به زودی آرامشت برگرده،دیگه از هیچ چیزی هراس بی اساس نداشته باشی،مطمئن باش در پناه خدایی و خدا حسابی هواتو داره و رهات نکرده
علاقه مندی ها (Bookmarks)