به انجمن خوش آمدید

لینک پیشنهادی مدیران تالار همدردی:

 

"گلچین لینکهای خانواده، ازدواج و مهارتها(به روز شد)"

دانلود موسیقی و آرامش
دسترسی سریع به مطالب و مشاوران همـدردی در کانال ایتا

 

کانال مشاوره همدردی در ایتا

صفحه 1 از 2 12 آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 1 تا 10 , از مجموع 14
  1. #1
    عضو کوشا آغازکننده

    آخرین بازدید
    جمعه 26 شهریور 95 [ 14:54]
    تاریخ عضویت
    1391-6-24
    نوشته ها
    215
    امتیاز
    4,122
    سطح
    40
    Points: 4,122, Level: 40
    Level completed: 86%, Points required for next Level: 28
    Overall activity: 16.0%
    دستاوردها:
    1000 Experience PointsTagger Second ClassVeteran
    تشکرها
    566

    تشکرشده 594 در 190 پست

    Rep Power
    34
    Array

    من دچار استرس شدید و بی خوابیم. راه حلش چیه؟؟

    سلام.من مدتیه دچار بی خوابی شدید شدم روز هر قدر خودمو خسته کنم بازم شب خوابم نمیبره. همش چشمام خشکه و میسوزه از طرفی استرس و اضطرابم هم زیاد شده. با اینکه کلا استرسی بودم اما این استرس از یه جنس دیگه است. از خونه بدم اومده اما اصلا رغبتی برای تنها بیرون رفتن ندارم. میترسم با کارم روبرو شم. تلفنهامو جواب نمیدم. حوصله کسی رو ندارم. رابطه های دوستیمو کات کردم و وابسته همسرم شدم. فقط تنها انگیزم برای بیرون رفتن اینه که با اون برم قدم بزنم و ازونجاییکه همسرم اصلا بیرون رفتنو دوست نداره حاضر نیست همراهیم کنه و من مجبورم خونه رو تحمل کنم. کارم رو نمیتونم رسیدگی کنم چون اینقدر استرس میگیرم که تحملش ممکن نیست. تمام چیزایی که با زحمت بدست آوردم(دوستام روابطم اعتبارم کارم و..) دارم از دست میدم. کمکم کنین
    الانم مثل یه احمق دارم گریه میکنم.....

  2. #2
    عضو کوشا

    آخرین بازدید
    سه شنبه 18 آبان 95 [ 01:43]
    تاریخ عضویت
    1392-1-31
    نوشته ها
    326
    امتیاز
    4,077
    سطح
    40
    Points: 4,077, Level: 40
    Level completed: 64%, Points required for next Level: 73
    Overall activity: 11.0%
    دستاوردها:
    Tagger Second Class1000 Experience PointsVeteran
    تشکرها
    1,507

    تشکرشده 858 در 268 پست

    حالت من
    Shad
    Rep Power
    46
    Array
    سلام دوست عزیز
    بلانسبتتون نگید احمق،دلتون گرفته گاهی هم لازمه آدم تا نهایت آرامش گریه کنه.
    چند سالتون هست؟
    چندساله ازدواج کردید؟
    مشکلی با همسرتون دارید یا چیزی شما رو رنج میده؟
    توی کارتون اتفاقی افتاده که استرس دارید؟

  3. کاربر روبرو از پست مفید asemaneabi222 تشکرکرده است .

    روژان20 (دوشنبه 04 آذر 92)

  4. #3
    عضو کوشا آغازکننده

    آخرین بازدید
    جمعه 26 شهریور 95 [ 14:54]
    تاریخ عضویت
    1391-6-24
    نوشته ها
    215
    امتیاز
    4,122
    سطح
    40
    Points: 4,122, Level: 40
    Level completed: 86%, Points required for next Level: 28
    Overall activity: 16.0%
    دستاوردها:
    1000 Experience PointsTagger Second ClassVeteran
    تشکرها
    566

    تشکرشده 594 در 190 پست

    Rep Power
    34
    Array
    وای اصلا فکر نمیکردم کسی این موقع بیاد بخونه مطلبمو. مرسی دوستم
    من حدودا 30 سالمه و نزدیک5 ساله ازدواج کردم. مشکل خاصی نه اما همسرم آدم خیلی محکم و با اراده و خونسردیه و به نظرش این حالات من مسخره بازی میاد. اون نمیتونه درک کنه من چرا از یه موضوع استرس میگیرم اینا رو ضعف میدونه و فکر میکنه باید خودم از پسش بربیام. اون بخاطر این مشکلاتم با من همدردی نمیکنه .
    درمورد کارم همیشه استرس داشتم با اینکه ظاهرم اعتماد به نفس بود. اما چند تا مشکل برا کارم پیش اومد که شاید حتی علتش حبس کردن خودم تو خونه و سرنزدن به کارم باشه. من نمیتونم مثل قبل با مشکلات کارم کنار بیام و البته کارمو دوست هم نداشتم اما خب موفق شدن تو کارم برام هدف بود و کنار میومدم اما امشب به همسرم گفتم میخوام کارمو تموم کنم و اون هم قبول کردو گفت با این استرست ارزش نداره ادامه بدی. اما من نمیتونم بی خیالش بشم و از دست بدمش وقتی زحمت کشیدم. اما نمیتونم هم تلاش کنم. اصلا تنها نمیتونم پامو بذارم بیرون. امروز برای یه جلسه ساده اینقدر استرس گرفته بودم که نمیخواستم برم و به داداشم گفتم باهام بیاد(این خیلی زشته برام) بعد لحظه آخر پشیمون شدم گفتم نمیخواد بیای اما بسختی جلسه رو گذروندم و هنوز آخرای جلسه بود عین یه دزد یواشکی میخواستم در برم که مسیول جلسهخ منو دید و خیلی از دستم ناراحت شد چون فکر کرد اهمیت نداشته برام و این تاثیر خیلی منفی رو کارم میذاره.

  5. کاربر روبرو از پست مفید روژان20 تشکرکرده است .

    asemaneabi222 (دوشنبه 04 آذر 92)

  6. #4
    عضو همراه

    آخرین بازدید
    یکشنبه 25 اردیبهشت 01 [ 00:01]
    تاریخ عضویت
    1390-6-17
    نوشته ها
    1,916
    امتیاز
    39,710
    سطح
    100
    Points: 39,710, Level: 100
    Level completed: 0%, Points required for next Level: 0
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    Tagger First ClassOverdriveVeteran25000 Experience Points
    تشکرها
    3,893

    تشکرشده 3,095 در 1,314 پست

    Rep Power
    316
    Array
    پست 17 اینجا رو بخونید.
    ببینید این علایم رو دارید یا نه؟
    http://www.hamdardi.net/thread30127-2.html

  7. 2 کاربر از پست مفید Pooh تشکرکرده اند .

    asemaneabi222 (دوشنبه 04 آذر 92), روژان20 (دوشنبه 04 آذر 92)

  8. #5
    عضو کوشا

    آخرین بازدید
    یکشنبه 07 دی 99 [ 19:06]
    تاریخ عضویت
    1392-7-02
    نوشته ها
    216
    امتیاز
    8,297
    سطح
    61
    Points: 8,297, Level: 61
    Level completed: 49%, Points required for next Level: 153
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    VeteranTagger First Class5000 Experience Points
    تشکرها
    0

    تشکرشده 201 در 111 پست

    Rep Power
    34
    Array

    Icon2008

    سلام عزیزم
    به نظرم کتاب از حال بد به حال خوب آقای دیوید برنز رو تهیه و حتما مطالعه کنید خیلی خیلی در این زمینه مفید و کمک کننده هست.

  9. کاربر روبرو از پست مفید بی همدم تشکرکرده است .

    روژان20 (دوشنبه 04 آذر 92)

  10. #6
    عضو کوشا

    آخرین بازدید
    سه شنبه 18 آبان 95 [ 01:43]
    تاریخ عضویت
    1392-1-31
    نوشته ها
    326
    امتیاز
    4,077
    سطح
    40
    Points: 4,077, Level: 40
    Level completed: 64%, Points required for next Level: 73
    Overall activity: 11.0%
    دستاوردها:
    Tagger Second Class1000 Experience PointsVeteran
    تشکرها
    1,507

    تشکرشده 858 در 268 پست

    حالت من
    Shad
    Rep Power
    46
    Array
    سلام عزیزم،خواهش می کنم دوستم
    همونطور که pooh عزیز گفتن اون مطلب رو مطالعه کنید شاید بحرانی که مربوط به این دوره باشه رو دارید،اما خب منم این استرس رو یه دوره ای داشتم هرچند خیلی مونده به 30 سالگی برسم،ولی کارهایی که انجام دادم برای رفع استرسم این بود،اول از همه ارتباطم رو با خدا قوی کردم واقعا خودش مایه آرامش حقیقی آدم میشه بعد هم سعی کردم هر زمان از چیزی نگران بشم سریعا به این فکر میکردم راه حلش چیه مثلا اگه از امتحان استرس داشتم با خودم فکر میکردم در بدترین حالتش میوفتم و ترم بعد برمیدارم دنیا هم به آخر نمیرسه و بعد با خودم میگفتم من تلاشم رو کردم همیشه هم هوش و استعدادم خوب بوده به قول معروف بچه زرنگه بودم پس توانا هستم و نتیجه ی تلاشم رو میگیرم،و اینکه از هر چیزی میترسیدم خودمو توی موقعیتش قرار میدادم یادمه از تاریکی میترسیدم و خونه ما یه باغ بزرگ داشت من شبها به خاطر افکار اشتباه و منفی خودم میترسیدم وارد باغ بشم البته سنم خیلی کم بود ولی خب این ترس هم بی مورد بود برای همین یک روز به خودم گفتم من روزها توی این باغ از زیباییش لذت میبرم،شبها این همون باغ زیباست فقط هوا تاریک شده تازه ستاره ها هم هستن و زیباتر شده،روژان عزیز هیچ چیزی به اندازه ی افکارت بهت کمک نمیکنه باور کن جدی میگم،شاید یه جورایی حق با همسرت باشه که باید از پس مشکلت بر بیای چون همسرت مطمئنه که توانایی،کار خیلی خوبی کردی تنها به جلسه رفتی ولی سعی کن اعتماد به نفست رو بالا ببری اونم از این راه بدست میاد که اگه از جلسه بعدی ترسیدی بازهم شرکت کنی و این بار اول از همه حاضر بشی بعدش که تموم شد متوجه میشی که هیچ اتفاق خاصی نیوفتاد و استرس بی مورد داشتی،وقتی مشکل اساسی توی زندگیت نیست پس همه اینا بر میگرده به افکارت روشون کار کن تا استرس ازت دور بشه.روژان جان منم استرسم به حدی بود که از سایه خودم میترسیدم توی یه مقطعی البته این استرس علت داشت ولی داشتم خودم به خودم آسیب میرسوندم حالا هر علت محکمی هم داشته باشم دلیل نمیشد به سلامتم آسیب برسه،یادمه شب که میشد غم دنیا توی دلم میومد از شبها متنفر بودم اصلا خوابم راحت نبود به زور خوابم میبرد و چون با فکر و نگرانی و تشویش میخوابیدم هزار بار بیدار میشدم و در نهایت به خاطر نداشتن خواب کافی سردرد میگرفتم ،این شرایط رو یه دوره ی کوتاه داشتم و هیچ کسی هم نفهمید من این شرایط رو دارم یعنی نذاشتم بفهمن،ولی تموم تلاشم رو کردم به نظم زندگی همیشه م برگردم و عاملی که موجب شد این استرس برام بوجود بیاد باهاش مبارزه کردم و حذف کردم،دروغ نمیگم الان هم استرس میگیرم ولی الکی و بیخود نیست یه ترس که بهم گوشزد میکنه جانب احتیاط رو رعایت کنم نه اینکه هراس بی اساس داشته باشم که میدونم و به یقین رسیدم خیلی مخربه،تنها عاملی که موجب شد آرامشم گرفته بشه خودم و فکرم بودم و تنها عاملی که موجب شد آرامشم برگرده بازهم خودم بودم الان همه چیز لذت میبرم چیزهای کوچیک شادم میکنه،هر ساعت و هر مکان و هر دوره ای رو میپدیرم و تا زمانی که توش قرار دارم بهترین استفاده رو ازش میبرم،منظورم اینه خودم خواستم که آرامش داشته باشم دنبالش رفتم مطالعه کردم، کمک گرفتم ،عبادت کردم و جلوی افکار منفیم رو گرفتم حتی گاهی وقتها با خودم دعوا کردم ...
    شما هم میتونی شک نداشته باش به تواناییهات،راستی حتما ورزش کن هر روز ورزش کن،هر روز دوش بگیر،کارهایی که دوست داشتی و داری رو انجام بده،یه کلاس ثبت نام کن ،مثلا نقاشی یا هر چیزی که دوست داری با توجه به علایقت،به خودت برس...
    امیدوارم به زودی آرامشت برگرده،دیگه از هیچ چیزی هراس بی اساس نداشته باشی،مطمئن باش در پناه خدایی و خدا حسابی هواتو داره و رهات نکرده

  11. کاربر روبرو از پست مفید asemaneabi222 تشکرکرده است .

    روژان20 (دوشنبه 04 آذر 92)

  12. #7
    عضو کوشا

    آخرین بازدید
    جمعه 06 تیر 93 [ 06:00]
    تاریخ عضویت
    1392-1-22
    نوشته ها
    523
    دستاوردها:
    Tagger Second Class1000 Experience Points1 year registered
    تشکرها
    2,312

    تشکرشده 1,508 در 444 پست

    Rep Power
    65
    Array
    سلام روژان، من صورت سوال رو درست متوجه نشدم! همونطور که گفتی یا مشکل از کاری که داری هست یا از خودت!

    هر کاری که داشته باشی همین استرس رو داری؟
    این کار فقط برات استرس داره؟ در کاری که داری ضعفی داری که باعث استرست شده؟
    قبلا خوب بودی و جدیدا اینطوری شدی؟

  13. کاربر روبرو از پست مفید toojih تشکرکرده است .

    روژان20 (دوشنبه 04 آذر 92)

  14. #8
    عضو کوشا آغازکننده

    آخرین بازدید
    جمعه 26 شهریور 95 [ 14:54]
    تاریخ عضویت
    1391-6-24
    نوشته ها
    215
    امتیاز
    4,122
    سطح
    40
    Points: 4,122, Level: 40
    Level completed: 86%, Points required for next Level: 28
    Overall activity: 16.0%
    دستاوردها:
    1000 Experience PointsTagger Second ClassVeteran
    تشکرها
    566

    تشکرشده 594 در 190 پست

    Rep Power
    34
    Array
    نقل قول نوشته اصلی توسط Pooh نمایش پست ها
    پست 17 اینجا رو بخونید.
    ببینید این علایم رو دارید یا نه؟
    http://www.hamdardi.net/thread30127-2.html
    سلام دوست عزیز ممنون از توجه شما . من اونایی که برام صدق میکنه رو رنگی میکنم:

    1. احساس ضرر زیاد می کنید و فکر می کنید خیلی فرصتها رو از دست دادید/
    2. خودتون رو با هم سن و سالاتون مقایسه می کنید/
    3. احساس می کنید وقتتون رو تلف کرده اید و عمرتون تلف شده /
    4. خودتون رو بابت کارهایی که کردین و نکردین سرزنش می کنید/
    5. احساس پوچی می کنید/
    6. شدیدا بی حوصله هستید/البته فقط توی خونه بیرون وقتی با همسرم هستم خوبم
    7. نا امید هستیددر خودتون عدم توانایی لذت بردن از زندگی رو احساس می کنید/
    8. نگاه پوچ گرایانه به جهان و محتویاتش دارید/
    9. در خودتون احساس احساس می کنید یک نفر و یا حتی چند نفر دائم با شما صحبت می کنند و نقدتون می کنند/
    10. میل به خواب صبحکاهی دارید ( شاید شبها بیدار بمونید زیاد)/روزها بعد از ناهار بشدت خوابم میگیره که دو ساعتی میخوابم و البته شب اصلا خوابم نمیبره
    11. احساس می کنید انرژیتون به سرعت کم می شه یا در فعالیتهایی کم میارید یا نوعی احساس ضعیف شدن؟/
    12. بی اشتها هستید/
    13. در مورد مسائل مهم بی تفاوتید/
    14. سست شده اید/اگه منظور سست شدن تو کنترل خودمه آره اصلا نمیتونم تمرکز کنم و عاقلانه تصمیم بگیرم
    15. مشکل افراط و تفریط دارید در هر کار، موضوع و حتی فکری/
    16. زود رنج هستید/بشدت
    17. تازگی گوشه گیر شده اید/بشدت
    18. و احساس می کنید که تمامی موارد فوق شاید هر روز داره بیشتر می شه؟/


    - - - Updated - - -

    نقل قول نوشته اصلی توسط بی همدم نمایش پست ها
    سلام عزیزم
    به نظرم کتاب از حال بد به حال خوب آقای دیوید برنز رو تهیه و حتما مطالعه کنید خیلی خیلی در این زمینه مفید و کمک کننده هست.
    ممنون اتفاقا خیلی اهل کتابم. حتما اگه ازین حالت دربیام میرم بیرون خرید. امروز باز هم کاری پیش اومد و همسرم منو به محل کارم رسوند بعد بهم گفت بعد از کارت یه کم خرید کن تا من بیم دنبالت. همیشه اینکارو دوست داشتم اما بعد از کارم اصلا نتونستم برم خرید حوصله نداشتم ماشین گرفتم اومدم خونه.


    - - - Updated - - -

    نقل قول نوشته اصلی توسط بی همدم نمایش پست ها
    سلام عزیزم
    به نظرم کتاب از حال بد به حال خوب آقای دیوید برنز رو تهیه و حتما مطالعه کنید خیلی خیلی در این زمینه مفید و کمک کننده هست.
    ممنون اتفاقا خیلی اهل کتابم. حتما اگه ازین حالت دربیام میرم بیرون خرید. امروز باز هم کاری پیش اومد و همسرم منو به محل کارم رسوند بعد بهم گفت بعد از کارت یه کم خرید کن تا من بیم دنبالت. همیشه اینکارو دوست داشتم اما بعد از کارم اصلا نتونستم برم خرید حوصله نداشتم ماشین گرفتم اومدم خونه.


    - - - Updated - - -

    نقل قول نوشته اصلی توسط asemaneabi222 نمایش پست ها
    سلام عزیزم،خواهش می کنم دوستم
    همونطور که pooh عزیز گفتن اون مطلب رو مطالعه کنید شاید بحرانی که مربوط به این دوره باشه رو دارید،اما خب منم این استرس رو یه دوره ای داشتم هرچند خیلی مونده به 30 سالگی برسم،ولی کارهایی که انجام دادم برای رفع استرسم این بود،اول از همه ارتباطم رو با خدا قوی کردم واقعا خودش مایه آرامش حقیقی آدم میشه بعد هم سعی کردم هر زمان از چیزی نگران بشم سریعا به این فکر میکردم راه حلش چیه مثلا اگه از امتحان استرس داشتم با خودم فکر میکردم در بدترین حالتش میوفتم و ترم بعد برمیدارم دنیا هم به آخر نمیرسه و بعد با خودم میگفتم من تلاشم رو کردم همیشه هم هوش و استعدادم خوب بوده به قول معروف بچه زرنگه بودم پس توانا هستم و نتیجه ی تلاشم رو میگیرم،و اینکه از هر چیزی میترسیدم خودمو توی موقعیتش قرار میدادم یادمه از تاریکی میترسیدم و خونه ما یه باغ بزرگ داشت من شبها به خاطر افکار اشتباه و منفی خودم میترسیدم وارد باغ بشم البته سنم خیلی کم بود ولی خب این ترس هم بی مورد بود برای همین یک روز به خودم گفتم من روزها توی این باغ از زیباییش لذت میبرم،شبها این همون باغ زیباست فقط هوا تاریک شده تازه ستاره ها هم هستن و زیباتر شده،روژان عزیز هیچ چیزی به اندازه ی افکارت بهت کمک نمیکنه باور کن جدی میگم،شاید یه جورایی حق با همسرت باشه که باید از پس مشکلت بر بیای چون همسرت مطمئنه که توانایی،کار خیلی خوبی کردی تنها به جلسه رفتی ولی سعی کن اعتماد به نفست رو بالا ببری اونم از این راه بدست میاد که اگه از جلسه بعدی ترسیدی بازهم شرکت کنی و این بار اول از همه حاضر بشی بعدش که تموم شد متوجه میشی که هیچ اتفاق خاصی نیوفتاد و استرس بی مورد داشتی،وقتی مشکل اساسی توی زندگیت نیست پس همه اینا بر میگرده به افکارت روشون کار کن تا استرس ازت دور بشه.روژان جان منم استرسم به حدی بود که از سایه خودم میترسیدم توی یه مقطعی البته این استرس علت داشت ولی داشتم خودم به خودم آسیب میرسوندم حالا هر علت محکمی هم داشته باشم دلیل نمیشد به سلامتم آسیب برسه،یادمه شب که میشد غم دنیا توی دلم میومد از شبها متنفر بودم اصلا خوابم راحت نبود به زور خوابم میبرد و چون با فکر و نگرانی و تشویش میخوابیدم هزار بار بیدار میشدم و در نهایت به خاطر نداشتن خواب کافی سردرد میگرفتم ،این شرایط رو یه دوره ی کوتاه داشتم و هیچ کسی هم نفهمید من این شرایط رو دارم یعنی نذاشتم بفهمن،ولی تموم تلاشم رو کردم به نظم زندگی همیشه م برگردم و عاملی که موجب شد این استرس برام بوجود بیاد باهاش مبارزه کردم و حذف کردم،دروغ نمیگم الان هم استرس میگیرم ولی الکی و بیخود نیست یه ترس که بهم گوشزد میکنه جانب احتیاط رو رعایت کنم نه اینکه هراس بی اساس داشته باشم که میدونم و به یقین رسیدم خیلی مخربه،تنها عاملی که موجب شد آرامشم گرفته بشه خودم و فکرم بودم و تنها عاملی که موجب شد آرامشم برگرده بازهم خودم بودم الان همه چیز لذت میبرم چیزهای کوچیک شادم میکنه،هر ساعت و هر مکان و هر دوره ای رو میپدیرم و تا زمانی که توش قرار دارم بهترین استفاده رو ازش میبرم،منظورم اینه خودم خواستم که آرامش داشته باشم دنبالش رفتم مطالعه کردم، کمک گرفتم ،عبادت کردم و جلوی افکار منفیم رو گرفتم حتی گاهی وقتها با خودم دعوا کردم ...
    شما هم میتونی شک نداشته باش به تواناییهات،راستی حتما ورزش کن هر روز ورزش کن،هر روز دوش بگیر،کارهایی که دوست داشتی و داری رو انجام بده،یه کلاس ثبت نام کن ،مثلا نقاشی یا هر چیزی که دوست داری با توجه به علایقت،به خودت برس...
    امیدوارم به زودی آرامشت برگرده،دیگه از هیچ چیزی هراس بی اساس نداشته باشی،مطمئن باش در پناه خدایی و خدا حسابی هواتو داره و رهات نکرده
    آسمان آبی دوست عزیزم خیلی خوشحالم که این دوره رو گذروندی. مطمئنا برای منم این اتفاق خوب میفته میدونم کسی جز خودم نمیتونه وضعو برام تغییر بده. اما چیزی که اذیتم میکنه اینه که خیلی ضعیف شدم و مثل قبلا نمیتونم خودمو روبراه کنم. من خیلی خیلی مثبتم(حداقل بودم) و همیشه به همه دورو بریهام روحیه میدم و همه روم حساب میکردن اما الان هرکس بهم زنگ میزنه ازش عصبانی میشم و حوصله جواب دادن بهش رو ندارم.همه اینا تو یکی دو ماه اخیر اینطور شده. اتفاقا من خیلی ساله نقاشی میکنم شعر هم مینویسم اما این روزا از کارای قبلیم و شعرهام حالم بهم میخوره و اصلا تحمل دیدنشونو ندارم. دفترم رو هم ول کردم به امون خدا . جوری شده که کارمندم بهم زنگ میزنه میگه میشه امروز یه سر بیاین؟ این برای کار من فاجعه است:(((


    - - - Updated - - -

    نقل قول نوشته اصلی توسط asemaneabi222 نمایش پست ها
    سلام عزیزم،خواهش می کنم دوستم
    همونطور که pooh عزیز گفتن اون مطلب رو مطالعه کنید شاید بحرانی که مربوط به این دوره باشه رو دارید،اما خب منم این استرس رو یه دوره ای داشتم هرچند خیلی مونده به 30 سالگی برسم،ولی کارهایی که انجام دادم برای رفع استرسم این بود،اول از همه ارتباطم رو با خدا قوی کردم واقعا خودش مایه آرامش حقیقی آدم میشه بعد هم سعی کردم هر زمان از چیزی نگران بشم سریعا به این فکر میکردم راه حلش چیه مثلا اگه از امتحان استرس داشتم با خودم فکر میکردم در بدترین حالتش میوفتم و ترم بعد برمیدارم دنیا هم به آخر نمیرسه و بعد با خودم میگفتم من تلاشم رو کردم همیشه هم هوش و استعدادم خوب بوده به قول معروف بچه زرنگه بودم پس توانا هستم و نتیجه ی تلاشم رو میگیرم،و اینکه از هر چیزی میترسیدم خودمو توی موقعیتش قرار میدادم یادمه از تاریکی میترسیدم و خونه ما یه باغ بزرگ داشت من شبها به خاطر افکار اشتباه و منفی خودم میترسیدم وارد باغ بشم البته سنم خیلی کم بود ولی خب این ترس هم بی مورد بود برای همین یک روز به خودم گفتم من روزها توی این باغ از زیباییش لذت میبرم،شبها این همون باغ زیباست فقط هوا تاریک شده تازه ستاره ها هم هستن و زیباتر شده،روژان عزیز هیچ چیزی به اندازه ی افکارت بهت کمک نمیکنه باور کن جدی میگم،شاید یه جورایی حق با همسرت باشه که باید از پس مشکلت بر بیای چون همسرت مطمئنه که توانایی،کار خیلی خوبی کردی تنها به جلسه رفتی ولی سعی کن اعتماد به نفست رو بالا ببری اونم از این راه بدست میاد که اگه از جلسه بعدی ترسیدی بازهم شرکت کنی و این بار اول از همه حاضر بشی بعدش که تموم شد متوجه میشی که هیچ اتفاق خاصی نیوفتاد و استرس بی مورد داشتی،وقتی مشکل اساسی توی زندگیت نیست پس همه اینا بر میگرده به افکارت روشون کار کن تا استرس ازت دور بشه.روژان جان منم استرسم به حدی بود که از سایه خودم میترسیدم توی یه مقطعی البته این استرس علت داشت ولی داشتم خودم به خودم آسیب میرسوندم حالا هر علت محکمی هم داشته باشم دلیل نمیشد به سلامتم آسیب برسه،یادمه شب که میشد غم دنیا توی دلم میومد از شبها متنفر بودم اصلا خوابم راحت نبود به زور خوابم میبرد و چون با فکر و نگرانی و تشویش میخوابیدم هزار بار بیدار میشدم و در نهایت به خاطر نداشتن خواب کافی سردرد میگرفتم ،این شرایط رو یه دوره ی کوتاه داشتم و هیچ کسی هم نفهمید من این شرایط رو دارم یعنی نذاشتم بفهمن،ولی تموم تلاشم رو کردم به نظم زندگی همیشه م برگردم و عاملی که موجب شد این استرس برام بوجود بیاد باهاش مبارزه کردم و حذف کردم،دروغ نمیگم الان هم استرس میگیرم ولی الکی و بیخود نیست یه ترس که بهم گوشزد میکنه جانب احتیاط رو رعایت کنم نه اینکه هراس بی اساس داشته باشم که میدونم و به یقین رسیدم خیلی مخربه،تنها عاملی که موجب شد آرامشم گرفته بشه خودم و فکرم بودم و تنها عاملی که موجب شد آرامشم برگرده بازهم خودم بودم الان همه چیز لذت میبرم چیزهای کوچیک شادم میکنه،هر ساعت و هر مکان و هر دوره ای رو میپدیرم و تا زمانی که توش قرار دارم بهترین استفاده رو ازش میبرم،منظورم اینه خودم خواستم که آرامش داشته باشم دنبالش رفتم مطالعه کردم، کمک گرفتم ،عبادت کردم و جلوی افکار منفیم رو گرفتم حتی گاهی وقتها با خودم دعوا کردم ...
    شما هم میتونی شک نداشته باش به تواناییهات،راستی حتما ورزش کن هر روز ورزش کن،هر روز دوش بگیر،کارهایی که دوست داشتی و داری رو انجام بده،یه کلاس ثبت نام کن ،مثلا نقاشی یا هر چیزی که دوست داری با توجه به علایقت،به خودت برس...
    امیدوارم به زودی آرامشت برگرده،دیگه از هیچ چیزی هراس بی اساس نداشته باشی،مطمئن باش در پناه خدایی و خدا حسابی هواتو داره و رهات نکرده
    آسمان آبی دوست عزیزم خیلی خوشحالم که این دوره رو گذروندی. مطمئنا برای منم این اتفاق خوب میفته میدونم کسی جز خودم نمیتونه وضعو برام تغییر بده. اما چیزی که اذیتم میکنه اینه که خیلی ضعیف شدم و مثل قبلا نمیتونم خودمو روبراه کنم. من خیلی خیلی مثبتم(حداقل بودم) و همیشه به همه دورو بریهام روحیه میدم و همه روم حساب میکردن اما الان هرکس بهم زنگ میزنه ازش عصبانی میشم و حوصله جواب دادن بهش رو ندارم.همه اینا تو یکی دو ماه اخیر اینطور شده. اتفاقا من خیلی ساله نقاشی میکنم شعر هم مینویسم اما این روزا از کارای قبلیم و شعرهام حالم بهم میخوره و اصلا تحمل دیدنشونو ندارم. دفترم رو هم ول کردم به امون خدا . جوری شده که کارمندم بهم زنگ میزنه میگه میشه امروز یه سر بیاین؟ این برای کار من فاجعه است:(((


    - - - Updated - - -

    نقل قول نوشته اصلی توسط toojih نمایش پست ها
    سلام روژان، من صورت سوال رو درست متوجه نشدم! همونطور که گفتی یا مشکل از کاری که داری هست یا از خودت!

    هر کاری که داشته باشی همین استرس رو داری؟
    این کار فقط برات استرس داره؟ در کاری که داری ضعفی داری که باعث استرست شده؟
    قبلا خوب بودی و جدیدا اینطوری شدی؟
    سلام دوستم. ممنون از توجهت
    الان کوچیکترین مشکلی که برام پیش بیاد نمیتونم تحمل کنم. تو ماشین میشنم بغل صندلیمو چنگ میزنم و ناخودآگاه جیغ میزنم موقع اومدن عابر جلوی ماشین و...سر چیزایی که قبلا راحت بود گریه میکنم(گریه شدید) و احساس میکنم مغزم گنجایش نداره و میخواد منفجر شه.
    بعله توی دوماه اخیر کم کم اینطوری شدم و لان چند هفته است دیگه داغون شدم
    قبلا خیلی خوب زندگیمو مدیریت میکردم و آدم موفقی هستم(از دید بقیه هنوزم) کارمو به تنهایی اداره میکردم و حتی همسرم برای کارش همیشه ازم کمک مشورتی میگیره. بقیه فکر میکنن من دارم خودمو میگیرم و ازم ناراحتن. دوستم تو این ماه اخیر چند بار بهم زنگ زد و هر بار دست به سرش کردم بار آخر زنگ زد و گفت عوض شدی بیمعرفت شدی و.. من قرار گذاشتم باهم بریم بیرون یه روز تو همون هفته و قرارشد من زنگ بزنم هر روز که شروع میشد احساس میکردم مسیولیت سنگینی رو دوشمه و نمیتونستم بهش زنگ بزنم که بریم بیرون تا اینکه اون هفته تموم شد و زنگ نزدم بهش و الان یه هفته است دوستم ازم سراغ نگرفته و میدونم دلگیره اما من رغبت ندارم بهش زنگ بزنم.
    فقط کارم نیست. امروز صبح فهمیدم برای داداشم مشکلی پیش اومده بوده من باز کنترلمو از دست دادم و عصبی شدم اول از دست داداشم که چرا اینقدر مشکل ایجاد میکنه بعد بامامانم بدرفتاری کردم که چرا جلو کار داداشمو نگرفته بعدشم اینقدر ترسیدم برای داداشم که تمام روزمو خراب کرد.بزور سر پام بودم.
    نگرانیهای زیادی دارم:
    1-خانوادم و مسایل مربوط به اونا
    2-کارم که میترسم موفق نشم
    3-میترسم بچه دار شم یا نشم
    4-ترس از دست دادن کسایی که دارم
    5-برای سلامتی بابام نگرانم
    6- ازتنهایی میترسم خیلی خیلی زیاد الان و در آینده. خیلی بهش فکر میکنم ناخودآگاه.
    7-مواقعی که همسرم پیشم نیست همش نگرانشم. هر روز بهونه میارم که زودتر بیاد
    8- تو برقراری ارتباط میترسم(هیچ.وقت این مشکلو نداشتم و خیلی باعتماد به نفس بودم تو زندگی اجتماعیم)
    9-تو خیابون و بیرون خونه همش استرس دارم هر کس از کنارم رد شه مزاحمت ایجاد نکنه. دایم به راههای فکر میکنم که اگه کسی بهم نزدیک شد خودمو چطور کنار بکشم.
    10-کابوس زیاد میبینم روزی چند بار یعنی 2 ساعت بخوابم 2-3 بار میپرم از خواب
    11-همش میترسم بقیه راجع به من چطوری قضاوت کنن
    ضمنا مشکلات جسمی مثل گر گرفتگی دست و پا و معده درد شدید و سرگیچه و تهوع و سردرد و گرفتگی عضلات دارم.

    ....

    - - - Updated - - -

    نقل قول نوشته اصلی توسط toojih نمایش پست ها
    سلام روژان، من صورت سوال رو درست متوجه نشدم! همونطور که گفتی یا مشکل از کاری که داری هست یا از خودت!

    هر کاری که داشته باشی همین استرس رو داری؟
    این کار فقط برات استرس داره؟ در کاری که داری ضعفی داری که باعث استرست شده؟
    قبلا خوب بودی و جدیدا اینطوری شدی؟
    سلام دوستم. ممنون از توجهت
    الان کوچیکترین مشکلی که برام پیش بیاد نمیتونم تحمل کنم. تو ماشین میشنم بغل صندلیمو چنگ میزنم و ناخودآگاه جیغ میزنم موقع اومدن عابر جلوی ماشین و...سر چیزایی که قبلا راحت بود گریه میکنم(گریه شدید) و احساس میکنم مغزم گنجایش نداره و میخواد منفجر شه.
    بعله توی دوماه اخیر کم کم اینطوری شدم و لان چند هفته است دیگه داغون شدم
    قبلا خیلی خوب زندگیمو مدیریت میکردم و آدم موفقی هستم(از دید بقیه هنوزم) کارمو به تنهایی اداره میکردم و حتی همسرم برای کارش همیشه ازم کمک مشورتی میگیره. بقیه فکر میکنن من دارم خودمو میگیرم و ازم ناراحتن. دوستم تو این ماه اخیر چند بار بهم زنگ زد و هر بار دست به سرش کردم بار آخر زنگ زد و گفت عوض شدی بیمعرفت شدی و.. من قرار گذاشتم باهم بریم بیرون یه روز تو همون هفته و قرارشد من زنگ بزنم هر روز که شروع میشد احساس میکردم مسیولیت سنگینی رو دوشمه و نمیتونستم بهش زنگ بزنم که بریم بیرون تا اینکه اون هفته تموم شد و زنگ نزدم بهش و الان یه هفته است دوستم ازم سراغ نگرفته و میدونم دلگیره اما من رغبت ندارم بهش زنگ بزنم.
    فقط کارم نیست. امروز صبح فهمیدم برای داداشم مشکلی پیش اومده بوده من باز کنترلمو از دست دادم و عصبی شدم اول از دست داداشم که چرا اینقدر مشکل ایجاد میکنه بعد بامامانم بدرفتاری کردم که چرا جلو کار داداشمو نگرفته بعدشم اینقدر ترسیدم برای داداشم که تمام روزمو خراب کرد.بزور سر پام بودم.
    نگرانیهای زیادی دارم:
    1-خانوادم و مسایل مربوط به اونا
    2-کارم که میترسم موفق نشم
    3-میترسم بچه دار شم یا نشم
    4-ترس از دست دادن کسایی که دارم
    5-برای سلامتی بابام نگرانم
    6- ازتنهایی میترسم خیلی خیلی زیاد الان و در آینده. خیلی بهش فکر میکنم ناخودآگاه.
    7-مواقعی که همسرم پیشم نیست همش نگرانشم. هر روز بهونه میارم که زودتر بیاد
    8- تو برقراری ارتباط میترسم(هیچ.وقت این مشکلو نداشتم و خیلی باعتماد به نفس بودم تو زندگی اجتماعیم)
    9-تو خیابون و بیرون خونه همش استرس دارم هر کس از کنارم رد شه مزاحمت ایجاد نکنه. دایم به راههای فکر میکنم که اگه کسی بهم نزدیک شد خودمو چطور کنار بکشم.
    10-کابوس زیاد میبینم روزی چند بار یعنی 2 ساعت بخوابم 2-3 بار میپرم از خواب
    11-همش میترسم بقیه راجع به من چطوری قضاوت کنن
    ضمنا مشکلات جسمی مثل گر گرفتگی دست و پا و معده درد شدید و سرگیچه و تهوع و سردرد و گرفتگی عضلات دارم.

    ....

  15. #9
    عضو کوشا آغازکننده

    آخرین بازدید
    جمعه 26 شهریور 95 [ 14:54]
    تاریخ عضویت
    1391-6-24
    نوشته ها
    215
    امتیاز
    4,122
    سطح
    40
    Points: 4,122, Level: 40
    Level completed: 86%, Points required for next Level: 28
    Overall activity: 16.0%
    دستاوردها:
    1000 Experience PointsTagger Second ClassVeteran
    تشکرها
    566

    تشکرشده 594 در 190 پست

    Rep Power
    34
    Array

  16. #10
    عضو کوشا

    آخرین بازدید
    سه شنبه 18 آبان 95 [ 01:43]
    تاریخ عضویت
    1392-1-31
    نوشته ها
    326
    امتیاز
    4,077
    سطح
    40
    Points: 4,077, Level: 40
    Level completed: 64%, Points required for next Level: 73
    Overall activity: 11.0%
    دستاوردها:
    Tagger Second Class1000 Experience PointsVeteran
    تشکرها
    1,507

    تشکرشده 858 در 268 پست

    حالت من
    Shad
    Rep Power
    46
    Array
    روژان جان دوست عزیزم هنوز نا آرومی؟
    کاری برای بهبود شرایط و افکارت نکردی؟

  17. کاربر روبرو از پست مفید asemaneabi222 تشکرکرده است .

    روژان20 (شنبه 09 آذر 92)


 
صفحه 1 از 2 12 آخرینآخرین

اطلاعات موضوع

کاربرانی که در حال مشاهده این موضوع هستند

در حال حاضر 1 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 1 مهمان ها)

موضوعات مشابه

  1. استرس و تپش شدید قلب تو جمع - چرا؟؟ چکار کنم؟
    توسط **سهیل ** در انجمن مشکلات ارتباطی
    پاسخ ها: 1
    آخرين نوشته: سه شنبه 09 اردیبهشت 93, 19:35
  2. با هم کلاسی دانشگام که از گذشته ی بد من در دبیرستان پی برده چیکار کنم ؟؟
    توسط daneshju در انجمن روانشناسی عمومی و طرح مشکلات فردی
    پاسخ ها: 11
    آخرين نوشته: پنجشنبه 04 مهر 92, 13:10
  3. چطوری به استادم نزدیک و دوست بشم؟؟
    توسط sahar amiri در انجمن سئوالات ارتباط دختر و پسر
    پاسخ ها: 12
    آخرين نوشته: چهارشنبه 26 تیر 92, 02:36
  4. خیلی موبایلش دستشه...خیلی اس ام اس میده..یعنی دوست پسر داره؟؟
    توسط trustworthy در انجمن سئوالات ارتباط دختر و پسر
    پاسخ ها: 18
    آخرين نوشته: سه شنبه 02 آبان 91, 08:58
  5. >>> چرا دعاهای ما مستجاب نمی شود ؟؟ >>>
    توسط فرشته مهربان در انجمن اعتقادی،‌اخلاقی
    پاسخ ها: 0
    آخرين نوشته: شنبه 07 آذر 88, 01:11

کلمات کلیدی این موضوع

علاقه مندی ها (Bookmarks)

علاقه مندی ها (Bookmarks)
Powered by vBulletin® Version 4.2.5
Copyright © 1404 vBulletin Solutions, Inc. All rights reserved.
طراحی ، تبدبل ، پشتیبانی شده توسط انجمنهای تخصصی و آموزشی ویبولتین فارسی
تاریخ این انجمن توسط مصطفی نکویی شمسی شده است.
Forum Modifications By Marco Mamdouh
اکنون ساعت 22:14 برپایه ساعت جهانی (GMT - گرینویچ) +4 می باشد.