به انجمن خوش آمدید

دسترسی سریع به مطالب و مشاوران همـدردی در کانال ایتا

 

کانال مشاوره همدردی در ایتا

صفحه 2 از 11 نخستنخست 1234567891011 آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 11 تا 20 , از مجموع 107
  1. #11
    عضو همراه

    آخرین بازدید
    جمعه 19 تیر 94 [ 19:52]
    تاریخ عضویت
    1390-7-30
    نوشته ها
    1,886
    امتیاز
    17,095
    سطح
    83
    Points: 17,095, Level: 83
    Level completed: 49%, Points required for next Level: 255
    Overall activity: 61.0%
    دستاوردها:
    Tagger Second ClassSocial1000 Experience Points10000 Experience PointsVeteran
    تشکرها
    9,194

    تشکرشده 9,663 در 1,930 پست

    Rep Power
    212
    Array
    سلام

    اووووووووووووووووف...جهت رفع خستگی.چه خبره دختر؟

    به نظرم بهترین کار اینه که خدا رو فعلا از صورت مسئلت پاک کنی.مشکل تو ربطی به خدا نداره، از جای دیگه آب میخوره.
    اولا:
    ذهن شما بسیاااااار حرافه.اگه ولش کنی از هرچیزی یه قصه میتونه بگه.برای هر اقدامی لازمه اول از همه ذهنت رو آروم کنی.این تاپیک منو بخون و انجام بده.

    http://www.hamdardi.net/thread-26620.html

    دوما:
    ذهن شما بسیااار سطحی کار میکنه و نتایجی که میگیره خیلی سطحیه.برای مثال چیزایی که از ارتباطت با علی و خدا و... گفتی هیچ عقل سلیمی نمیپذیره.اما ذهن تو انقد حرافه و انقد هیجان ایجاد میکنه که نمیذاره عمیق فکر کنی بنابراین نتایج سطحی میگیری و آشفته میشی.
    من میتونم موردی برات توضیح بدم که کجاها اشتباه برداشت کردی اما این دردی ازت دوا نمیکنه.مشکلت باید ریشه ای حل بشه.بازم ارجاعت میدم به تاپیکی که بالا معرفی کردم و توصیه میکنم همت کنی و انجامش بدی.در ضمن حتما از نظر جسمی یه چکاپ برو و مطمئن شو بدنت در وضعیت تعادل قرار داره.آشفتگی جسمی خیلی وقتا منشا آشفتگی روحی میشه.

    اگه این مراحلو بری میتونی پیشرفت کنی و دنیا رو خیلی بهتر از قبل ببینی و درک کنی.

    موفق باشی

  2. 2 کاربر از پست مفید بهار.زندگی تشکرکرده اند .

    Pooh (سه شنبه 11 آذر 93), she (شنبه 16 شهریور 92)

  3. #12
    عضو همراه آغازکننده

    آخرین بازدید
    یکشنبه 25 اردیبهشت 01 [ 00:01]
    تاریخ عضویت
    1390-6-17
    نوشته ها
    1,916
    امتیاز
    39,710
    سطح
    100
    Points: 39,710, Level: 100
    Level completed: 0%, Points required for next Level: 0
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    Tagger First ClassOverdriveVeteran25000 Experience Points
    تشکرها
    3,897

    تشکرشده 3,095 در 1,314 پست

    Rep Power
    315
    Array
    نقل قول نوشته اصلی توسط sci نمایش پست ها
    دوست خوبم
    جوابتون من رو قانع كرد كه شما دلگير و آزرده هستيد... ولي چيزي در صحبت هاتون نديدم كه خدا وجود نداره!

    منم هیچوقت نگفتم وجود نداره.

    البته زياد هم اثبات وجود خدا در بحث من و تو مهم نيست و جايگاهي نداره! زيادم اعتقاد به خدا مشكلي از شما حل نمي كنه.... چون اعتقاد شما به خدا خيلي بيشتر از منه!
    اما شما يك كمال گرا و ايده آليست هستيد و اين هم بسيار خوبه! و هم بسيار بد!

    مشکلی اصلبم که گفتید بهم میگید همین کمالگرایی بود؟

    مي دونيد چرا خوبه؟ چون بسياري از هنرمندان بزرگ،‌ايده آليست هستند! مي دوني چرا مي گن هنرمندان گوشه اي مي شينن و در افكار خودشون غرق مي شوند ... مي دوني چرا مي گن اونها خيلي حساسند؟ اونها در واقع مثل شما هستند... تنهايي رو با تمام وجود احساس مي كنند.. اونها ايده آلها رو در ذهنشون مي سازند! طوري كه ديگران حتي قادر به دركش نيستند! بعد انتظار دارند اون ايده آلها رو در زندگي واقعي ... در مردم كوچه و بازار پيدا كنند... اونها اسطوره ها رو مي سازند بعد انتظار دارند كه عشقشون، معشوقشون، همون اسطوره عشقي باشه كه مي شناسند! اما نيست! اونها خيلي مي گردند... ولي پيداش نمي كنند و دلشون مي شكنه! (و البته اين ربطي به خدا نداره!) اونها هيچ عشق ايده آلي رو مي خوان پيدا نمي كنند... كم كم ميارنش تو قصه هاشون... تو تابلوهاشون... تو فيلمشون... حالا اگر بتونند واقعيت زندگي و جامعه رو ببينند و كنار ايده هاي كاملشون بذارن! اون موقع در اين فضا مي دوني چي بوجود مي آد؟ خلاقيت! اون موقع تو افراد بزرگي رو مي بيني كه مثل هنرمندان منزوي نيستند...
    بيا خدا رو فعلا از فهرستت بياريم بيرون.... خودت چي كار كردي براي خودت...

    خودمم مدت زیادیه خدا رو از قلبم بیرون کردم.چون اعتمادم بهش شکست.ولی ذهنم درگیرشه.

    خودم برای خودم تو این چند سال اخیر کار ظاهری خاصی نکردم. یعنی کلا از وقتی خدا هم نامرد به نظرم اومده هیچی دیگه برام ارزشی نداره که بخاطرش بجنگم.علاقه ای به این زندگی و زنده موندن ندارم. ولی تنها کاری که این دو سال اخیر خیلی براش تلاش کردم دلسنگی بوده. خیلی تلاش کردم منم بتونم بد و دلسنگ باشم.

    در حین این تلاش هم یه سری تغییراتی هم برام اتفاق افتاد. مثلا قبلا خجالتی بودم و الان نیستم. قبلا از اینکه دیگران از دستم ناراحت بشن میترسیدم اما الان نمیترسم و کار خودمو میکنم. قبلا از قضاوت دیگران در مورد خودم میترسیدم اما الان نمیترسم.قبلا زود دلم میشکست و خیلی عاطفی بودم اما الان خیلی خیلی پوست کلفت شده ام.قبلا از گناه خیلی میترسیدم اما الان نمیترسم و .....

    سوالي بود بپرس

    چی من به کمالگرا ها میبره؟؟؟

    پ.ن : راستي پرسيدي كه ايمان چيه؟ ايمان درجه اي از يقينه! ايمان يعني اينكه اگر الان كه ساعت نزديك نيمه شبه،‌ بهت گفته صبحه! بگي صبحه!!!! ايمان با اعتقاد فرق مي كنه... ايمان درجه اي از عشقه! ايمان درجه اي از اعتماد بي چون و چراست! دقيقا بي چون و چرا...

    پس من قبلاها خیلی خیلی مومن بوده ام........

    عقل از درك ايمان ناتوانه....

    وقتی آدم بفهمه دلش هم بهش دروغ میگفته چه حالی میشه؟؟؟ ضمنا وقتی من کاملا با دلم به خدا اعتماد داشتم و همون اعتماد بی چون و چرا، چرا همه نقد میکنن و میگن با هیچ عقل سلیمی جور در نمیاد؟؟

    کدوم عقل سلیمی میپذیره که آتش بر ابراهیم سرد شده باشه؟ کدوم عقل سلیمی میپذیره که پرنده هایی که ابراهیم روی قله های کوه میذاره به اذن خدا یهو دوباره زنده بشن؟ کدوم عقل سلیمی میپذیره که پیغمبر با انگشتش ماه رو نصف کرده باشه؟ کدوم عقل سلیمی میپذیره که خدا از طریق یه درخت با موسی حرف زده باشه؟ کدوم عقل سلیمی به ابراهیم میگه اگه خواب دیدی باید سر بچتو ببری خوابت مهمل نبوده؟ کدوم عقل سلیمی میگه عصا میتونه اژدها بشه؟ کدوم عقل سلیمی میگه عصا رو بزنی به آب نیل و آب شکافته بشه؟؟؟؟

    هیچ عقل سلیمی اینها رو نمیپذیره. با دله که میشه پذیرفتش. با عشقه که میشه پذیرفتش. که اونقدر بهش اعتماد داشته باشی که حتی وقتی چیزای عجیب و غریب میگه بگی قبول. حرفتونو قبول دارم آقای sci.کاملا قبول دارم.


    (البته خدا با حرف نمیزنه. با هیچکدوم از پیامبراش هم حرف نزده.جز موسی. با ما هم حرف نمیزنه جوری که صداشو بشنویم. هیچوقت وقتی سر یه دوراهی گیر کردی نمیاد بگه کدوم وری برو.بالاخره با عقلت یا با دلت باید بفهمی کدوم وری بری)
    ولی دردم همینه. چرا من از اوج اعتمادی که بهش داشتم بزرگترین ضربه ی عمرم رو خوردم؟؟؟ نمیتونم هضم کنم. باور کنید هرچیزیمو ازم میگرفت نمینالیدم. ولی اعتمادمو گرفت. منو به ارتباط دلی که باهاش داشتم،به عشقی که داشتم،به اعتمادی که بهش داشتم بی اعتماد کرد.به دل خودم بی اعتمادم کرد. نمیدونم چطوری بگم. فقط میدونم خیلی بدبلایی سرم اومد وقتی به دلم هم بی اعتماد شدم.

    من چه حدي دارم كه از ايمان و عشق حرف بزنم؟؟؟؟؟؟
    بعدشم اگر هم من کمالگرا بودم در راه کمالی که در نظر داشتم تلاشمو میکردم. قبول دارم شاید از نظر عرفان و عشق خیلی کمالگرا بودم.درسته مسلمونیم ولی حضرت ابراهیم رو فوق العاده زیاد دوست داشتم. حضرت علی رو هم همینطور.
    دلم میخواست مثل اونا باشم.
    به نظرم غیرممکن و زیاده خواهی هم نبود. چون اونا هم بشر بودن و تونستن به اونجا برسن. هیچوقت نتونستم بپذیرم که رشد معنوی اونها فقط یه لطف خاص از سمت خدا بوده یا خواست خدا بوده که فقط اونا به اون حد برسن.
    همیشه فکر میکردم اگر با یک خواست خاص خدا و از یه تقدیر از پیش تعیین شده به اونجا رسیدن،پس یه جورایی مثل فرشته ها هستن نه از نوع بشر. و نمیتونن الگو باشن. و اگر قراره حجت خدا باشن و الگوی ماها پس باید یه آدم باشن عین خود ماها که با تلاش خودشون به اون حد رسیدن.

    پس چرا من نباید برسم؟؟




    ببینید. من اصلا فقط تو فاز عرفان و این چیزا سیر میکردم. یعنی حتی درس که میخوندم و یا خرید که میرفتم و هرکاری میکردم بازم تو فاز همون عشق بود. یعنی قلبم هیچوقت از عشق بهش خالی نبود. همونطور که گفتم فکر میکردم خدا هم عاشق منه و هرلحظه هستش و نگام میکنه و خیلی صمیمی رضایت و لبخندش رو حس میکردم و اخم های دوستانه اش رو هم حس میکردم.

    ولی درمورد جریان پسرخالم حس میکنم گولم زد. یعنی نمیدونم از کجا خوردم.

    من خود پسرخالمو و احساساتم رو بهش فراموش کرده ام ولی هنوز ذهنم مشغوله که چی شد واقعا؟؟؟

    چرا سیستم اعتماد بی چون و چرام به خدا خطا داد؟؟؟؟؟
    ذهنم رو از این درگیری نمیتونم رها کنم.


    راستی بهار جان مثلا یکی از برداشتهای سطحیم رو بهم میگی به نظرت چی بوده؟؟

  4. کاربر روبرو از پست مفید Pooh تشکرکرده است .

    n.h_92 (پنجشنبه 21 شهریور 92)

  5. #13
    کارشناس افتخاری

    آخرین بازدید
    [ ]
    تاریخ عضویت
    1390-1-25
    محل سکونت
    تهران
    نوشته ها
    1,231
    امتیاز
    15,345
    سطح
    79
    Points: 15,345, Level: 79
    Level completed: 99%, Points required for next Level: 5
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    SocialVeteran10000 Experience Points
    تشکرها
    4,934

    تشکرشده 5,973 در 1,154 پست

    Rep Power
    145
    Array
    سلام خواهرم...
    به نظرم سيستم اعتماد بي چون چراي تو ،‌ تا زماني خوب بوده كه همه چيز بر وفق مراد تو بوده! وقتي نبود! خطا رخ داد... ابراهيم رو كه گفتي خيلي بزرگ بود! وقتي خداوند امر كرد كه برو سر بچه ات رو ببر! نپرسيد چرا؟؟؟ گفت باشه.... سمعا و طاعتا !!!! مي دوني چقدر منتظر اين بچه بود؟؟؟ مي دوني در چه سني بچه دار شد؟؟ مي توني خودت رو يك ثانيه جاي ابراهيم بذاري؟ اون موقع اگر ابراهيم مثل تو بود بايد مي گفت من ديگه اعتمادي بهت ندارم!!!! اين چه حرفيه؟؟؟
    اين اعتماد شما چي بود كه وقتي يك نفر رو از سر راهت برداشت به حكمتش شك كردي؟ اگر مي ذاشت شما به هم برسيد و هزار داستان ديگه داشته باشي خوب بود؟ اگر آينده ديگه اي براي تو رقم بخوره مدتي ديگه... كه خيلي خوب و عالي باشه!؟ چطوري مي خواي تشكر كني؟؟؟
    حافظ غزل قشنگي داره، ميگه:
    چو قسمت ازلي بي حضور ما كردند
    گر اندكي نه بوفق رضاست، خرده مگير
    براي همين مي گم ايده ال گرايي كه فكر مي كني بايد مثل ابراهيم باشي! بايد مثل علي باشي! خب باش!!! علي ، ابراهيم،‌ محمد( ص)، اينها اول انسانهاي بزرگي بودند! خيلي بزرگ! چرا تو نرسي... تو هم مي توني برسي و اين متن قرآن كريمه!
    رسد آدمي به جايي كه بجز خدا نبيند
    بنگر كه تا چه حد است مقام آدميت!
    دوست داري مثل علي باشي؟ حاضري اگر كسي شمشير رو برداشت و زد وسط فرق سرت،‌ خون پاشيد روي صورتت... بگي : به خداي كعبه رستگار شدم؟؟؟؟؟
    حاضري بزرگ بشي و بزرگ بموني؟؟؟
    آدمهاي بزرگي بودند و موندند!!!!
    ابراهيم اونقدر بزرگ بود كه وارد هر آتشي مي شد اون آتش گلستان مي شد....

    اما اينطوري نميشه! اين راهش نيست... بايد بشي كسي كه ايده آل گراست! اما واقع بينه!!!
    كمالگرايي اين نيست كه براي رسيدن به كمال تلاش كني اون كمال جويي است! كمال گرايي يعني همه چيز رو در حد كمال خواستن و ايده آل خواستن! اين اصلا بد نيست! عاليه! اما واقعيت چيز ديگري است...
    كمالگرايي يعني اينكه دوست داري همه چيز در اطراف تو در وضعيت ايده آل خودش باشه... همه چيز در كمال كامل باشه... هيچ مشكلي نباشه! ولي واقعيت زندگي اين نيست....
    نه هر كه چهره بر افروخت دلبري داند
    نه هر كه آينه سازد سكندري داند
    نه هر كه طرف كله كج نهاد و تند نشست
    كلاه داري و آيين سروري داند
    تو بندگي چو گدايان به شرط مزد نكن
    كه دوست خود روش بنده پروري داند
    وفا و عهد نكو باشد ار بياموزي
    وگرنه هر كه تو بيني ستمگري داند
    هزار نكته باريكتر ز مو اينجاست
    نه هر كه سر بتراشد قلندري داند

    اينها رو نگفتم كه خاطرت آزرده بشه... دوست داشتم كمي باهات حرف زده باشم!
    پسر خاله شما هر كاري كرده... تموم شده و رفته! موجب شده شما كمي بزرگتر بشي... اين خودش خيلي براي تو خوب بوده!
    تو هنوز هيچ چيزي رو فراموش نكردي... هيچ چيزي رو! حتي احساست هم كم نشده... اين در گيري رو در تك تك كلماتت مي تونم ببينم!
    ببخش و رها كن....
    سهراب مي گه:
    چشم تو زينت تاريكي نيست
    پلك ها را بتكان
    كفش به پا كن و بيا
    و بيا تا جايي
    كه پر ماه به تو هشدار دهد
    و زمان
    روي كلوخي بنشيند با تو
    و مزامير شب اندام تو را
    مثل يك قطعه آواز به خود جذب كند
    پارسايي است در آنجا كه تو را خواهد گفت:
    بهترين چيز رسيدن به نگاهي است، كه از حادثه عشق تر است....

    پ.ن: اگر در شعرها چيزي اشتباه بود،‌ به بزرگواري خودت، عذر اشتباهات ذهن خسته من رو بپذير...

  6. 9 کاربر از پست مفید sci تشکرکرده اند .

    ammin (جمعه 15 شهریور 92), del (سه شنبه 26 شهریور 92), n.h_92 (پنجشنبه 21 شهریور 92), Pooh (سه شنبه 11 آذر 93), she (شنبه 16 شهریور 92), فرشته اردیبهشت (جمعه 29 شهریور 92), کاغذ بی خط (دوشنبه 07 بهمن 92), میشل (شنبه 20 مهر 92), دختر مهربون (دوشنبه 25 شهریور 92)

  7. #14
    عضو همراه آغازکننده

    آخرین بازدید
    یکشنبه 25 اردیبهشت 01 [ 00:01]
    تاریخ عضویت
    1390-6-17
    نوشته ها
    1,916
    امتیاز
    39,710
    سطح
    100
    Points: 39,710, Level: 100
    Level completed: 0%, Points required for next Level: 0
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    Tagger First ClassOverdriveVeteran25000 Experience Points
    تشکرها
    3,897

    تشکرشده 3,095 در 1,314 پست

    Rep Power
    315
    Array
    جناب آقای sci
    فکر کنم شما دقیقا متوجه منظور من نشدید.

    آنچه من در مورد انبیا و معجزاتشون گفتم، در تایید این حرف شما بود که بعضی چیزها رو باعقل نمیشه فهمید. وقتی دارم میپرسم کدوم عقل سلیمی مثلا خواب دیدن ابراهیم رو میپذیره؟ منظورم اینه که با عقل قابل توجیه نیست. و با دل و قلب باید پذیرفتش.
    اینها رو من در جواب کسانی که میگن سیستم ارتباط تو با خدا رو هیچ عقل سلیمی نمیپذیره گفتم. اگر بحث بحث عقله، اون معجزات هم باید رد بشه چون دلیل عقلی موجه براش نیست.

    بعضی از دوستان نوع ارتباطی رو که من با خدا داشتم مورد انتقاد قرار دادند.چون به نظرشون عقلانی نبوده. و واقعا هم عقلانی نبوده. من با دلم با خدا در ارتباط قوی بودم. و سیستم ارتباطی خاصی هم داشتم که خودم از کنه قلبم به آن باور داشتم.با قلبم با حسم با روحم.

    نمیدونم شما پستهای منو کامل خونده اید یا نه ولی در یکی از اونها در مورد یکی از سیستم های ارتباطیم با خدا نوشته ام که:
    نقل قول نوشته اصلی توسط Pooh نمایش پست ها


    از بچگب یه چیزی که من بهعنوان یه نوع ارتباطم با خدا میشناختمش خوابهایی بود که میدیدم. خوابهاییکه دوستشون داشتم و به مرور زمان که میدیدم درست از آب در اومدن و مژده ها وبیم هایی که توی خواب دریافت میکنم توی واقعیت اتفاق می افته، بهشوناعتماد کرده بودم.

    انگار این خوابها برام شده بودن جواب حرفایی که با خدا میزدم.جواب راهنمایی هایی که ازش میخواستم.

    ولیچرا خدا در زمانی که به این سیستم خوابها اعتماد کامل پیدا کرده بودم باهمون خوابها منو امتحان کرد؟ احساس میکنم ازش مثل یک تله استفاده کرد.

    چه جوری براتون میگم.

    من چند سال علی رو دوست داشتم.بدون اینکه علی یا کسی دیگه چیزی از این احساسم بدونه. ولی تا اومدم فراموشش کنم خواستگاری کرد.

    چرا؟من که داشتم فراموشش میکردم. من که روی تصمیمم برای فراموش کردنش محکمایستاده بودم و خود خدا هم شاهد بود. چرا سر راهم قرارش داد؟ چرا منو باقلبم امتحان کرد؟ چرا وقتی میدونست قلبم علی رو میخواد ولی فرضا به صلاحمنبود علی رو سر راهم قرار داد؟ مهرااد جان چرا خدا اون چاقو رو سر راهمقرار داد در زمانی که دیگه بی خیالش شده بودم؟

    وقتی علی ازمخواستگاری کرد از خدا خواستم بهم بفهمونه که به وصلت ما راضی هست یا نه؟بهش گفتم خدایا هرچی تو بگی انجام میدم. اگه بگی نه قبول میکنم. اگر هم علیرو تایید کنی باز هم قبول میکنم و همه تلاشمو برای خوشبختی میکنم.

    و خوابی دیدم که علی رو تایید میکرد.

    چرا؟اگه علی قسمت من نبود و آخرش قرار بود به اینجا برسه چرا از اولش خداتاییدش کرد؟ با همون سیستمی که من بهش اعتماد و باور داشتم و همیشه درستجواب داده بود؟

    آقای sci ، بنده نه ادعا کردم پیامبرم نه گفته ام که ایمانی دارم. بارها اعتراف کرده ام که من بی ایمان، بی نماز، بی خدا، بی دین،دلسنگ،بی عاطفه،کثیف و........هستم. و حتی علیرغم آنچه شما میگویید بی اعتقاد.

    مشکل من از گرفتن علی نیست. مشکل من چیزی است که در نقل قولی که از خودم کرده ام مطرح کردم.

    - - - Updated - - -

    ضمنا آقای sci
    من یک مشکلی دارم که اصلا ارادهام از بین رفته.

    یعنی به نظر خودم بی حوصلگیم دیگه مثل قبل همراه با ضعف بدنی و بیرمقی وغم و حالتهای افسردگی نیست.

    حس میکنم بی مسئولیت و بی اراده و بی خیال شده ام. نه اینکه هنوز افسرده باشم.یه جورایی حس میکنم دیگه حوصله دردسر ندارم.

    نمیدونم چرا از این حالتهای دل سنگیم و بی تفاوتیم نسبت به دیگران و به حتی خودم، از اینکه دیگه آرزویی ندارم، از اینکه دیگه بدترین رفتارها هم باهام بشه، یه احساس آرامش و لذتی درونی حس میکنم.

    حتی گاهی حس میکنم از اینکه دیگه میتونم خدا رو هم نبینم یه احساس رضایت میکنم.

    گاهی فکر میکنم همین حس رضایت و قدرت و آرامش است که نمیذاره بدجنسی رو رها کنم.

    حتی گاهی هم درونم حس میکنم چون میخوام بد و بی تفاوت نسبت به همه چی باشم،خدا رو هم به عنوان یک نیرویی که بد بودن رو نفی کرده با هزار برهان و منطق میخوام رد کنم.

    البته دقیقا از اون موقع که حس کردم خدا گولم زده، یا من خودمو گول میزده ام که خدا دوستم داره، یهو با یه اراده ای قوی( اون موقع اراده ام خوب بود) تصمیم گرفتم بد باشم!!

    اصلا در مورد همه چی درونم میگم:" برو بابا دلت خوشه. ولم کن."
    حتی ماه رمضون هم هی به خودم همینو میگفتم:" نماز و روزه واسه اونا که دلشون به خدا گرمه. خوش به حالشون. من که دلم بهش خوش نیست."

  8. کاربر روبرو از پست مفید Pooh تشکرکرده است .

    n.h_92 (پنجشنبه 21 شهریور 92)

  9. #15
    کارشناس افتخاری

    آخرین بازدید
    [ ]
    تاریخ عضویت
    1390-1-25
    محل سکونت
    تهران
    نوشته ها
    1,231
    امتیاز
    15,345
    سطح
    79
    Points: 15,345, Level: 79
    Level completed: 99%, Points required for next Level: 5
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    SocialVeteran10000 Experience Points
    تشکرها
    4,934

    تشکرشده 5,973 در 1,154 پست

    Rep Power
    145
    Array
    خانم،
    بیا و دست از سر خدا بردار! بیا مشکل رو حل کنیم.... باور کن مشکل شما همانطوریکه قبلا گفتم ربطی به اعتقادات شما نداره.... منم نخواستم آزرده ات کنم!
    دقیقا درکت می کنم و می دونم چی می گی... گاهی انسان در مخمصه های عجیبی گیر می کنه!
    اگر دوست داشتی بهت کمک کنم، برام بنویس...
    گام اول: دنبال مقصر نگرد! نه خدا نه خودت!
    گام دوم: تمام آنچه ذهنت رو مشغول کرده و تو رو آزار می ده رو بنویس

    به نظرم باید کمی با دقت بیشتری پستهای من رو بخونی...
    اگر سوالی داشتی بپرس!

    ------------------------------
    پ.ن: جناب Estaf، در مورد روان خانم ، مطالبی رو فرموده بودید که باید روان ایشون سالمسازی بشه... روان ایشون سالمه!!!

  10. 5 کاربر از پست مفید sci تشکرکرده اند .

    ammin (جمعه 15 شهریور 92), n.h_92 (پنجشنبه 21 شهریور 92), she (شنبه 16 شهریور 92), کاغذ بی خط (دوشنبه 07 بهمن 92), میشل (شنبه 20 مهر 92)

  11. #16
    عضو همراه آغازکننده

    آخرین بازدید
    یکشنبه 25 اردیبهشت 01 [ 00:01]
    تاریخ عضویت
    1390-6-17
    نوشته ها
    1,916
    امتیاز
    39,710
    سطح
    100
    Points: 39,710, Level: 100
    Level completed: 0%, Points required for next Level: 0
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    Tagger First ClassOverdriveVeteran25000 Experience Points
    تشکرها
    3,897

    تشکرشده 3,095 در 1,314 پست

    Rep Power
    315
    Array
    نقل قول نوشته اصلی توسط sci نمایش پست ها
    خانم،
    بیا و دست از سر خدا بردار!
    نمیتونم.شبانه روز ذهنم درگیرشه.
    بیا مشکل رو حل کنیم.... باور کن مشکل شما همانطوریکه قبلا گفتم ربطی به اعتقادات شما نداره.... منم نخواستم آزرده ات کنم!
    دقیقا درکت می کنم و می دونم چی می گی... گاهی انسان در مخمصه های عجیبی گیر می کنه!
    اگر دوست داشتی بهت کمک کنم، برام بنویس...
    خودممنمیدونم. تنها چیزی که دوست دارم اینه که تموم بشم. از بار بودن خلاص بشم. مطمئنم اگر خودکشی باعث میشد واقعا نیست بشم این کارو حتما میکردم. ولی بامرگ هم هنوز هستم. هیچوقت از دست خودم راحت نمیشم. تا همیشه مجبورمباشم.این اعصاب منو خراب میکنه. دلم میخواست میشد یه جوری نباشم.اصلانمیدونم من چه جوری قبلا هابقارو دوست داشتم. شاید چونمیدونستم میرم برای همیشه پیش خدایی که دوستش دارم. ولی الان دیگه خدا رودوست ندارم.دوست هم ندارم برم پیشش.

    گام اول: دنبال مقصر نگرد! نه خدا نه خودت!

    قول نمیدم بتونم.

    گام دوم: تمام آنچه ذهنت رو مشغول کرده و تو رو آزار می ده رو بنویس

    خیلی زیاد میشه. شاید به اندازه همه ی پستهام در همه تاپیکهام. شاید بخشهایی از پستهامو انتخاب کنم و بذارم.

    به نظرم باید کمی با دقت بیشتری پستهای من رو بخونی...

    چشم

    اگر سوالی داشتی بپرس!

    چرا هیچوقت حق با من نبوده و نیست؟؟؟ چرا من همیشه اشتباه بودم وهستم؟؟

    ------------------------------
    پ.ن: جناب Estaf، در مورد روان خانم ، مطالبی رو فرموده بودید که باید روان ایشون سالمسازی بشه... روان ایشون سالمه!!!

    خودمم فکر میکنم روانممشکل داره.گاهی حس میکنم خودم دوتا شده ام. منظورم دوشخصیتی نیستا. یعنیبا اینکه ذاتا باید حب نفس داشته باشم اما احساس دشمنی شدیدی هم با خودمدارم. این حس دشمنی هم به نظرم باز نشات گرفته از دوست داشتن خودمه.حسمیکنم انگار مجبورم با کسی که ازش متنفرم یعنی خودم، هر لحظه زندگیکنم.نمیدونم چه جوری بگم.یه جورایی دلم میخواد خودمو له کنم ولی میدونم همباید مواظب خودم باشم. همش تو خودم با خودم جنگه.
    نمیدونم چجوری بگم.

    ضمناده دوازده روز پیش رفتم پیش مشاورم.روانشناس بالینیه. نمیدونم خواستتهدیدم کنه یا واقعا گفت.گفت احتمالا نیاز به دریافت شوک بشه.




    آقای ammin ممنون از پستتون و نظرات لطیف و قشنگتون.
    ولی خب شما وقتی در اون لحظه غروب دعا میکردید و همون لحظه در راستای خواستتون چیزی سر راهتون قرار گرفت، از اونجا که کاری بوده که شکل هرمی داشته و عقلتون از روی هشدارهایی که صدا و سیما در ورد این کارها میده و تجربیات عینی که در مورد آخر عاقبت نداشتن این کار دیده اید، کاملا میتونه تحلیل کنه که این کار درست نیست و بگید نه.

    اما در مورد پسرخالم من هیچ نکته منفی نمیدیدم که بگم نه. تا قبل از خواستگاری ایشون خانواده ما و خالم اینا بسیار صمیمی بودیم. مامان همیشه قربون صدقه علی میرفت حتی وقتی علی نبود. بابا همیشه از اهل زندگی و کار بودن علی تعریف میکرد. برادر بزرگم با علی خیلی رفیق بودم. پدر علی و من هم خیلی صمیمی بودیم.من و بابای علی هر دو فوتبال خیلی دوست داشتیم. گاهی همه خواب بودن و من و بابای علی با هم مینشستیم فوتبال میدیدم و تخمه میشکستیم. برادرهای دیگم هم روی علی خیلی حساب میکردن.برای انتخاب رشته هاشون از علی کمک میگرفتن.خاله ام همیشه میگفت پوه برای من یه چیز دیگه است.و خود من هم حس میکردم من و علی زبون همو خوب میفهمیم و درونا هم عطوفت و محبت خاصی نسبت بهش احساس میکردم و....

    از کدام قراین باید میفهمیدم که به صلاحم نیست؟ من اتفاقا با قراین عقلی و عینی هم فکر میکردم مناسب است و ارزش پیش رفتن دارد.

    یک دفعه بعد از جواب منفی اولی که خانواده من بی اطلاع من به علی دادند کلا روابط خانواده ها ریخت به هم. خودم هم نفهمیدم چی شد و چرا؟


    فرشته مهربان عزیز، ممنونم که با وجود مشغلات زیاد مفصلا برای من هم وقت گذاشتید.
    راسش چند بار پستتون رو خوندم. ولی فکر میکنم باید باز هم بخونم و بعدا بهش پاسخ میدم.

    - - - Updated - - -

    آسمانی جان، اشکالی نداشت.
    حالا قهری یا آشتی؟
    کم مونده بود توی تاپیک فرانک بانو کتک کاری کنیماااااااا

    - - - Updated - - -

    راستی مهرااد جان
    من خودم تو خودم دو گروهم!!!! یک گروهم نتایج اونوریا رو دوست داره. یه گروهم نتایج این وریا رو!!!!

    - - - Updated - - -

    میگم یه سری هم میشه به اینجا بزنن دوستان؟
    روانشناسی عمومی و طرح مشکلات فردی

    - - - Updated - - -

    ببخشید منظورم اینجا بود

    http://www.hamdardi.net/thread-29666.html

  12. 2 کاربر از پست مفید Pooh تشکرکرده اند .

    ammin (جمعه 15 شهریور 92), n.h_92 (پنجشنبه 21 شهریور 92)

  13. #17
    کارشناس افتخاری

    آخرین بازدید
    [ ]
    تاریخ عضویت
    1390-1-25
    محل سکونت
    تهران
    نوشته ها
    1,231
    امتیاز
    15,345
    سطح
    79
    Points: 15,345, Level: 79
    Level completed: 99%, Points required for next Level: 5
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    SocialVeteran10000 Experience Points
    تشکرها
    4,934

    تشکرشده 5,973 در 1,154 پست

    Rep Power
    145
    Array
    سلام خانم
    خب بذارید به شما کمک کنم ببینید شما این حالت ها رو دارید :
    1. احساس ضرر زیاد می کنید و فکر می کنید خیلی فرصتها رو از دست دادید/
    2. خودتون رو با هم سن و سالاتون مقایسه می کنید/
    3. احساس می کنید وقتتون رو تلف کرده اید و عمرتون تلف شده /
    4. خودتون رو بابت کارهایی که کردین و نکردین سرزنش می کنید/
    5. احساس پوچی می کنید/
    6. شدیدا بی حوصله هستید/
    7. نا امید هستیددر خودتون عدم توانایی لذت بردن از زندگی رو احساس می کنید/
    8. نگاه پوچ گرایانه به جهان و محتویاتش دارید/
    9. در خودتون احساس احساس می کنید یک نفر و یا حتی چند نفر دائم با شما صحبت می کنند و نقدتون می کنند/
    10. میل به خواب صبحکاهی دارید ( شاید شبها بیدار بمونید زیاد)/
    11. احساس می کنید انرژیتون به سرعت کم می شه یا در فعالیتهایی کم میارید یا نوعی احساس ضعیف شدن؟/
    12. بی اشتها هستید/
    13. در مورد مسائل مهم بی تفاوتید/
    14. سست شده اید/
    15. مشکل افراط و تفریط دارید در هر کار، موضوع و حتی فکری/
    16. زود رنج هستید/
    17. تازگی گوشه گیر شده اید/
    18. و احساس می کنید که تمامی موارد فوق شاید هر روز داره بیشتر می شه؟/

    منتظر جوابتون هستم

  14. 7 کاربر از پست مفید sci تشکرکرده اند .

    ammin (جمعه 15 شهریور 92), n.h_92 (پنجشنبه 21 شهریور 92), reihane_b (شنبه 04 آبان 92), roze sepid (شنبه 16 شهریور 92), she (شنبه 16 شهریور 92), کاغذ بی خط (دوشنبه 07 بهمن 92), میشل (شنبه 20 مهر 92)

  15. #18
    عضو همراه آغازکننده

    آخرین بازدید
    یکشنبه 25 اردیبهشت 01 [ 00:01]
    تاریخ عضویت
    1390-6-17
    نوشته ها
    1,916
    امتیاز
    39,710
    سطح
    100
    Points: 39,710, Level: 100
    Level completed: 0%, Points required for next Level: 0
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    Tagger First ClassOverdriveVeteran25000 Experience Points
    تشکرها
    3,897

    تشکرشده 3,095 در 1,314 پست

    Rep Power
    315
    Array
    نقل قول نوشته اصلی توسط sci نمایش پست ها
    سلام خانم
    خب بذارید به شما کمک کنم ببینید شما این حالت ها رو دارید :
    1. احساس ضرر زیاد می کنید و فکر می کنید خیلی فرصتها رو از دست دادید/ قبلا ها آره. یعنی تا شاید پارسال. ولی تقریبا یک ساله دیگه کلا بی خیال همه چیزم.
    2. خودتون رو با هم سن و سالاتون مقایسه می کنید/مثل جواب سوال اول. خودم دیگه برام مهم نیست. ولی خانواده ام بخصوص مامان خیلی مقایسه میکنند.
    3. احساس می کنید وقتتون رو تلف کرده اید و عمرتون تلف شده /بازم مثل جواب سوال اول.
    4. خودتون رو بابت کارهایی که کردین و نکردین سرزنش می کنید/به شدت قبل نه. ولی هنوز دارمش. حتی از رفتارهای خوبم هم پشیمونم. حس میکنم خر بودم. بد بودن و سنگ بودن رو خیلی بیشتر الان ترجیح میدم.
    5. احساس پوچی می کنید/بله. کلا به نظرم همه چی مسخره است. خودم هم به عنوان یه بخش از این هستی مسخره ام.حس میکنم همه چی فقط سرگرم کردن خودمونه.
    6. شدیدا بی حوصله هستید/مثلا حوصله ی چرخ زدن توی همدردی رو زیاد دارم. ولی حوصله زندگی رو نه.در پستهای قبلم گفتم که حس نمیکنم بی حوصلگیم از بیرمقی و غم و این چیزا باشه. حس میکنم کلا حال جنگیدن با زندگی و دردسر رو ندارم.
    7. نا امید هستیددر خودتون عدم توانایی لذت بردن از زندگی رو احساس می کنید/بعضی چیزا ممکنه برام لذت بخش باشه. مثلا نور آفتاب. اما در برابر لذت بردن و دوست داشتن حس مقاومت درونم هست.
    8. نگاه پوچ گرایانه به جهان و محتویاتش دارید/وقتی خدا هم به نظرم بدجنس میاد و وقتی محبت هم که به نظرم پایه ی زندگی بود به نظرم دروغ میاد، بله.
    9. در خودتون احساس احساس می کنید یک نفر و یا حتی چند نفر دائم با شما صحبت می کنند و نقدتون می کنند/نقد درونی دارم.ولی باز هم کمتر از قبل. قبلا ها خیلی شدید بود. البته میدونم که خودمم که دارم خودمو نقد میکنم نه اینکه حس کنم فرد نقد کننده چیزی جدا از منه.
    10. میل به خواب صبحکاهی دارید ( شاید شبها بیدار بمونید زیاد)/شبها معمولا دیر میخوابم . صبح ها هم معمولا خیلی دیر بیدار نمیشم. مثلا هشت و نیم-نه. ولی نمیدونم باید برای چی از جام بلند بشم؟ بلند بشم که چی بشه؟ تا دو ساعتی همینجوری بیدار و هشیار دراز کشیدم و بلند نمیشم.
    11. احساس می کنید انرژیتون به سرعت کم می شه یا در فعالیتهایی کم میارید یا نوعی احساس ضعیف شدن؟/انرژی جسمی رو کم نمیارم. حوصله ندارم. یعنی یه چیزی مثل تنبلی. البته دو ماهی هست ناگهان حالتهای گرگرفتگی دارم. یه دفعه حس میکنم حرارت بدنم و ضربان قلبم به شدت بالا میره و بعد یهو بدنم یخ میکنه و لرز میکنم. شاید حدودا در هفته 5 بار اینجوری میشم.
    12. بی اشتها هستید/کلا آدم کم اشتهایی هستم. گرسنه ام میشه. ولی حوصله ی درست غذا خوردنو ندارم. فقط چندتا لقمه میخورم در حدی که معده ام دردش بروز نکنه.
    13. در مورد مسائل مهم بی تفاوتید/در مورد همه چیز بی تفاوتم. یعنی دیگه به نظرم هیچی مهم نیست. مثلا یه مدته بابا کلیه اش درد میکرد. امروز دکتر گفته کیست داری. ولی انگار برام اهمیتی نداره. نسبت به مسائل سیاسی و اجتماعی هم قبلا خیلی حساس بودم و الان بی تفاوتم.
    14. سست شده اید/منظورتون اگر بی ارادگیه بله.
    15. مشکل افراط و تفریط دارید در هر کار، موضوع و حتی فکری/خب مثلا غذا نمیخورم هیچ جور رسیدگی به خودم نمیکنم. هیچ توجهی به خودم نمیکنم. ولی مثلا در مورد چرخ زدن توی همدردی افراط میکنم.یا مثلا قبلا برای کمک به دیگران حتی خودمو زیر پا میذاشتم الان از اون ور بوم افتادم. هیچ کمک و توجهی به دیگران نمیکنم.کلا قبلاها خیلی سختکوش و درکارهام جدی بودم. الان بی تفاوتم.یه کلاس که اسم مینویسم رو وسطش ول میکنم.یاتکالیفم رو انجام نمیدم و... حالا نمیدونم منظور شما از افراط و تفریط اینها رو شامل میشه یا نه؟
    16. زود رنج هستید/ دیگه فکر نکنم.خیلی پوست کلفت شده ام.یعنی خیلی خودسر و پررو شده ام. حتی پدرومادرم میگن تودیگه حتی یه ذره غیرت نداری.
    17. تازگی گوشه گیر شده اید/چندسال هست گوشه گیر هستم.البته باز هم فکر میکنم نوع حسم نسبت بهش با قبل فرق کرده.
    18. و احساس می کنید که تمامی موارد فوق شاید هر روز داره بیشتر می شه؟/ فقط حس میکنم روز به روز بی قیدتر و بی تفاوت تر و دلسنگ تر و بی اراده تر میشم. و از این چیزا......

    منتظر جوابتون هستم
    فقط شاید لازم باشه بگم که من تقریبا از سه سال پیش به روانپزشک مراجعه کردم. اولش نورتریپتیلین دادن که حالمو خیلی خوب کرد.ولی باز طی اتفاقاتی ریختم به هم. بعد از مدت طولانی(حالم خیلی بد بود و همه انرژیم صرف مقاومت در برابر میلم به خودکشی میشد.احساس خشم و نفرت بی اندازه ای نسبت به خانوادم داشتم.با گذشته ام نمیتونستم کنار بیام. نسبت به پسرخالم هم خشم داشتم.کلا بسیار هم خشن شده بودم.گاهی هم خودمو میزدم) دوباره مراجعه کردم. پارسال تابستون. دوکسپین و سیتالوپرام تجویز شد. خب یکم بهتر شدم ولی به نظرم فکرم مانع از این میشه که خوب بشم.یعنی میل به از بین بردن خوبی های خودم درونم از بین نمیره.میل به دلسنگ بودن درونم از بین نمیره.

    این مشاور رو هم خیلی خوب نتونستم پیگیری کنم. شاید دوسه ماه یکبار تونستم برم. چون مامانم اینا معتقدن تو داری الکی میری دکتر و خودت نمیخوای خوب بشی و ... بخاطر همین من هم بهشون نگفتم پول بدید و هی کم کم جمع میکردم و میرفتم.

    پارسال تابستون هم راستش واقعا میلی به خوب شدن نداشتم. ولی چون یه بحران توی خونه ایجاد شد و کتک خوردم و ... تصمیم گرفتم برم دکتر.چند روز بعد از اون کتک خوردنه تولدم بود و مامان اینا برای اینکه از دلم در بیارن کیک تولد خریده بودن و خواهرم اینا رو هم دعوت کرده بودن. به عنوان هدیه پول نقد داده بودن. من فرداش برای روانپزشک نوبت گرفته بودم و از مامان خواستم بهم پول بده. نداد. گفت داری. من اولش هرچی فکر میکردم یادم نمی اومد کدوم پول رو میگه. بعد فهمیدم منظورش پولیه که بای تولدم داده بودن. کلا 25 تومان بود که شد ویزیت و داروها.

    اصلا بدم میاد ازشون پول بگیرم. چون با دست باز نمیدن.

    ببخشید حرفای بی ربط به سوالاتون زدم.

  16. کاربر روبرو از پست مفید Pooh تشکرکرده است .

    n.h_92 (پنجشنبه 21 شهریور 92)

  17. #19
    کارشناس افتخاری

    آخرین بازدید
    [ ]
    تاریخ عضویت
    1390-1-25
    محل سکونت
    تهران
    نوشته ها
    1,231
    امتیاز
    15,345
    سطح
    79
    Points: 15,345, Level: 79
    Level completed: 99%, Points required for next Level: 5
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    SocialVeteran10000 Experience Points
    تشکرها
    4,934

    تشکرشده 5,973 در 1,154 پست

    Rep Power
    145
    Array
    سلام خانم،
    واقعا سپاسگزارم که پاسخم رو دادید. کامل و مبسوط... از حرفای آخری هم که زدید خوشحال شدم
    شاید جنس حرفام کمی متفاوت از جرفهایی باشه که با روانشناسهای بالینی و یا حتی روانپزشکی که دنبال کرده اید، شنیده اید. به نظرم نیازی فعلا به دارو درمانی نیست. احساسات فیزیولوژیکی که دارید کمی ناشی از اضطرابه که به مرور زمان حل می شه و کمی هم شاید موجب اختلالات قاعدگی شما بشه و شما را با سندرم پیش قاعدگی و یا پریود دردناک مواجه کنه که البته در روندی که داریم باید بهش توجه کنیم.
    این مسائل که شما بخوبی پاسخ دادید مهر تاییدی بود بر تشخیص اولیه من، من اولین پستی که در تاپیک شما گذاشتم سن شما رو پرسیدم، و البته توجه شما رو جلب نکرد! ولی این موضوع بحث ماست!
    این علائمی که شما احساس می کنید نوعی اختلال روحی رو در شما نشون می ده که شباهت زیادی به افسردگی داره و شاید اگر پیش روانشناس برید، به شما بگه افسردگی دارید! اما این اختلال در یک بازه زمانی حدود 8 ساله از سن حدود 27 - 28 شروع می شه و گاهی تا سن 35 سالگی هم ادامه داره!!! و همه این علائمی رو که از شما پرسیدم و شما کم و بیش در خود احساس می کنید داره... حالا در مورد فرد به فرد فرق می کنه... به این اختلال می گن: سندرم سی سالگی!
    این سندرم باید/ باید/ باید درمان بشه... چون اگر درمان نشه، موجب می شه شما تصمیماتی بگیرید که اثراتش در دهه سوم زندگی شما مشاهده بشه!
    اولین گام برای بهبود این وضعیت روحی شما، شناخت کامل این سندرم است! که برای شما نوشتم.... چون اول باید بدونیم که چه مشکلی وجود داره! بعدش بریم سراغ حل کردنش...
    دومین گام اینه که باید تصمیم قطعی بگیرید که از شرش خلاص بشید... و کار درمانی رو شروع کنیم، اگر تصمیم گرفتید، من در خدمت شما هستم و گام به گام با شما میام تا همه چی خوب بشه! خیلی خوب!
    اما:
    1. اگر ممکنه نتایج آخرین آزمایش خون / هورمون و سونوگرافی شما رو هم بدونم.
    2. وضعیت پوستتون چطوره؟ آیا ناخنهاتون رو بلند می کنید و می شکند؟
    3. آیا موهای شما ریزش داره؟

    امیدوارم همیشه خوب باشید

    سوالی بود بپرسید

  18. 5 کاربر از پست مفید sci تشکرکرده اند .

    ammin (جمعه 15 شهریور 92), roze sepid (شنبه 16 شهریور 92), she (شنبه 16 شهریور 92), کاغذ بی خط (دوشنبه 07 بهمن 92), میشل (شنبه 20 مهر 92)

  19. #20
    عضو همراه آغازکننده

    آخرین بازدید
    یکشنبه 25 اردیبهشت 01 [ 00:01]
    تاریخ عضویت
    1390-6-17
    نوشته ها
    1,916
    امتیاز
    39,710
    سطح
    100
    Points: 39,710, Level: 100
    Level completed: 0%, Points required for next Level: 0
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    Tagger First ClassOverdriveVeteran25000 Experience Points
    تشکرها
    3,897

    تشکرشده 3,095 در 1,314 پست

    Rep Power
    315
    Array
    ممنون آقای sci

    راستش در مورد این سندروم زیاد نفهمیدم چه فرقی با افسردگی داره. راستش سوالهای پست قبلیتون رو هم که دیدم حدس زدم گمان شما به سمت افسردگی رفته و بخاطر همین در مورد مراجعه ام به روانپزشک و مصرف دارو حرف زدم.

    ولی آیا این میل به بد بودن و دلسنگ بودن و به قولی بی غیرتی و تنبلی و بی تفاوتی نسبت به آینده ام هم بخاطر همین سندروم سی سالگیه؟ من حتی دیگه از فکر اینکه تا آخر عمرم ازدواج نکنم یا حتی از فکر اینکه برم جهنم نمیترسم.حتی گاهی فکر میکنم من حتما یه آدم خیلی کثیف خواهم شد. یعنی کلا حس میکنم آمادگی(یا حتی شاید شجاعت) هرگونه بدبختی رو دارم!!!

    میشه برام بگید این سندروم از چی نشات میگیره؟ یعنی ریشه اش چیه؟

    در مورد آزمایش هایی هم که فرمودید، تا حالا آزمایش هورمونی ندادم. سونوگرافی هم تا حالا انجام ندادم. اما آخرین آزمایش خونم فکر کنم مربوط به حدودا 4-5 سال پیش باشه که فقط فقرآهن در حد معمول رو نشون داده بود.

    ناخن هام خوبه. نمیشکنه.

    ریزش مو در چندسال اخیر دارم که فکر نیکردم بخاطر اعصابمه. البته از حدود اواسط خرداد ماه که میرفتم استخر به شدت ریزشش بیشتر شده. در حدی که صبح که بیدار میشم کلا بالشم پر از مو شده. خودم فکر میکردم بخاطر کلر بوده. ولی با اینکه با شروع ماه رمضون خب دیگه استخر نرفتم ولی ریزشش کمتر نشد.


 
صفحه 2 از 11 نخستنخست 1234567891011 آخرینآخرین

اطلاعات موضوع

کاربرانی که در حال مشاهده این موضوع هستند

در حال حاضر 1 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 1 مهمان ها)

موضوعات مشابه

  1. نحوه دسترسی به انجمن های همدردی(مشاوره تخصصی عمومی و مشاوره تخصصی خصوصی )
    توسط مدیرهمدردی در انجمن آموزش استفاه از تالار گفتگوی همدردی
    پاسخ ها: 1
    آخرين نوشته: شنبه 01 شهریور 99, 19:28

کلمات کلیدی این موضوع

علاقه مندی ها (Bookmarks)

علاقه مندی ها (Bookmarks)
Powered by vBulletin® Version 4.2.5
Copyright © 1403 vBulletin Solutions, Inc. All rights reserved.
طراحی ، تبدبل ، پشتیبانی شده توسط انجمنهای تخصصی و آموزشی ویبولتین فارسی
تاریخ این انجمن توسط مصطفی نکویی شمسی شده است.
Forum Modifications By Marco Mamdouh
اکنون ساعت 05:39 برپایه ساعت جهانی (GMT - گرینویچ) +4 می باشد.