نوشته اصلی توسط
sci
دوست خوبم
جوابتون من رو قانع كرد كه شما دلگير و آزرده هستيد... ولي چيزي در صحبت هاتون نديدم كه خدا وجود نداره!
منم هیچوقت نگفتم وجود نداره.
البته زياد هم اثبات وجود خدا در بحث من و تو مهم نيست و جايگاهي نداره! زيادم اعتقاد به خدا مشكلي از شما حل نمي كنه.... چون اعتقاد شما به خدا خيلي بيشتر از منه!
اما شما يك كمال گرا و ايده آليست هستيد و اين هم بسيار خوبه! و هم بسيار بد!
مشکلی اصلبم که گفتید بهم میگید همین کمالگرایی بود؟
مي دونيد چرا خوبه؟ چون بسياري از هنرمندان بزرگ،ايده آليست هستند! مي دوني چرا مي گن هنرمندان گوشه اي مي شينن و در افكار خودشون غرق مي شوند ... مي دوني چرا مي گن اونها خيلي حساسند؟ اونها در واقع مثل شما هستند... تنهايي رو با تمام وجود احساس مي كنند.. اونها ايده آلها رو در ذهنشون مي سازند! طوري كه ديگران حتي قادر به دركش نيستند! بعد انتظار دارند اون ايده آلها رو در زندگي واقعي ... در مردم كوچه و بازار پيدا كنند... اونها اسطوره ها رو مي سازند بعد انتظار دارند كه عشقشون، معشوقشون، همون اسطوره عشقي باشه كه مي شناسند! اما نيست! اونها خيلي مي گردند... ولي پيداش نمي كنند و دلشون مي شكنه! (و البته اين ربطي به خدا نداره!) اونها هيچ عشق ايده آلي رو مي خوان پيدا نمي كنند... كم كم ميارنش تو قصه هاشون... تو تابلوهاشون... تو فيلمشون... حالا اگر بتونند واقعيت زندگي و جامعه رو ببينند و كنار ايده هاي كاملشون بذارن! اون موقع در اين فضا مي دوني چي بوجود مي آد؟ خلاقيت! اون موقع تو افراد بزرگي رو مي بيني كه مثل هنرمندان منزوي نيستند...
بيا خدا رو فعلا از فهرستت بياريم بيرون.... خودت چي كار كردي براي خودت...
خودمم مدت زیادیه خدا رو از قلبم بیرون کردم.چون اعتمادم بهش شکست.ولی ذهنم درگیرشه.
خودم برای خودم تو این چند سال اخیر کار ظاهری خاصی نکردم. یعنی کلا از وقتی خدا هم نامرد به نظرم اومده هیچی دیگه برام ارزشی نداره که بخاطرش بجنگم.علاقه ای به این زندگی و زنده موندن ندارم. ولی تنها کاری که این دو سال اخیر خیلی براش تلاش کردم دلسنگی بوده. خیلی تلاش کردم منم بتونم بد و دلسنگ باشم.
در حین این تلاش هم یه سری تغییراتی هم برام اتفاق افتاد. مثلا قبلا خجالتی بودم و الان نیستم. قبلا از اینکه دیگران از دستم ناراحت بشن میترسیدم اما الان نمیترسم و کار خودمو میکنم. قبلا از قضاوت دیگران در مورد خودم میترسیدم اما الان نمیترسم.قبلا زود دلم میشکست و خیلی عاطفی بودم اما الان خیلی خیلی پوست کلفت شده ام.قبلا از گناه خیلی میترسیدم اما الان نمیترسم و .....
سوالي بود بپرس
چی من به کمالگرا ها میبره؟؟؟
پ.ن : راستي پرسيدي كه ايمان چيه؟ ايمان درجه اي از يقينه! ايمان يعني اينكه اگر الان كه ساعت نزديك نيمه شبه، بهت گفته صبحه! بگي صبحه!!!! ايمان با اعتقاد فرق مي كنه... ايمان درجه اي از عشقه! ايمان درجه اي از اعتماد بي چون و چراست! دقيقا بي چون و چرا...
پس من قبلاها خیلی خیلی مومن بوده ام........
عقل از درك ايمان ناتوانه....
وقتی آدم بفهمه دلش هم بهش دروغ میگفته چه حالی میشه؟؟؟ ضمنا وقتی من کاملا با دلم به خدا اعتماد داشتم و همون اعتماد بی چون و چرا، چرا همه نقد میکنن و میگن با هیچ عقل سلیمی جور در نمیاد؟؟
کدوم عقل سلیمی میپذیره که آتش بر ابراهیم سرد شده باشه؟ کدوم عقل سلیمی میپذیره که پرنده هایی که ابراهیم روی قله های کوه میذاره به اذن خدا یهو دوباره زنده بشن؟ کدوم عقل سلیمی میپذیره که پیغمبر با انگشتش ماه رو نصف کرده باشه؟ کدوم عقل سلیمی میپذیره که خدا از طریق یه درخت با موسی حرف زده باشه؟ کدوم عقل سلیمی به ابراهیم میگه اگه خواب دیدی باید سر بچتو ببری خوابت مهمل نبوده؟ کدوم عقل سلیمی میگه عصا میتونه اژدها بشه؟ کدوم عقل سلیمی میگه عصا رو بزنی به آب نیل و آب شکافته بشه؟؟؟؟
هیچ عقل سلیمی اینها رو نمیپذیره. با دله که میشه پذیرفتش. با عشقه که میشه پذیرفتش. که اونقدر بهش اعتماد داشته باشی که حتی وقتی چیزای عجیب و غریب میگه بگی قبول. حرفتونو قبول دارم آقای sci.کاملا قبول دارم.
(البته خدا با حرف نمیزنه. با هیچکدوم از پیامبراش هم حرف نزده.جز موسی. با ما هم حرف نمیزنه جوری که صداشو بشنویم. هیچوقت وقتی سر یه دوراهی گیر کردی نمیاد بگه کدوم وری برو.بالاخره با عقلت یا با دلت باید بفهمی کدوم وری بری)
ولی دردم همینه. چرا من از اوج اعتمادی که بهش داشتم بزرگترین ضربه ی عمرم رو خوردم؟؟؟ نمیتونم هضم کنم. باور کنید هرچیزیمو ازم میگرفت نمینالیدم. ولی اعتمادمو گرفت. منو به ارتباط دلی که باهاش داشتم،به عشقی که داشتم،به اعتمادی که بهش داشتم بی اعتماد کرد.به دل خودم بی اعتمادم کرد. نمیدونم چطوری بگم. فقط میدونم خیلی بدبلایی سرم اومد وقتی به دلم هم بی اعتماد شدم.
من چه حدي دارم كه از ايمان و عشق حرف بزنم؟؟؟؟؟؟
علاقه مندی ها (Bookmarks)