به انجمن خوش آمدید

لینک پیشنهادی مدیران تالار همدردی:

 

"گلچین لینکهای خانواده، ازدواج و مهارتها(به روز شد)"

دانلود موسیقی و آرامش
دسترسی سریع به مطالب و مشاوران همـدردی در کانال ایتا

 

کانال مشاوره همدردی در ایتا

صفحه 1 از 2 12 آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 1 تا 10 , از مجموع 13
  1. #1
    عضو عادی آغازکننده

    آخرین بازدید
    شنبه 24 خرداد 93 [ 00:00]
    تاریخ عضویت
    1392-8-11
    نوشته ها
    5
    امتیاز
    30
    سطح
    1
    Points: 30, Level: 1
    Level completed: 60%, Points required for next Level: 20
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    Tagger Second Class
    تشکرها
    0

    تشکرشده 2 در 2 پست

    Rep Power
    0
    Array

    خیلی حالم بده خیلی داغونم ، بعد از 6 سال رابطه با کس دیگری ازدواج کرد ...یکی کمکم کنه

    سلام جای دیگه ای واسه مطرح کردن این موضوع پیدا نکردم خواهش میکنم دقیق بخونید و بعد راه چاره ای جلوم بزارید
    خیلی حالم بده خیل حالم خرابه خیلی داغونم بخدا هیشکی نمیفهمه دارم چی میکشم همش دوس دارم خواب باشه ولی صب که پا میشم خیلی گریه میکنم پسرم 24 سالمه شیش سال با عزیزم بودم همه جا بخدا تحت هر شرایطی که بگین باهم بودیم از اول دوره ی کاردانی تو اخره دوره کارشناسی که اون زودتر تموم کرد ولی خیلی بیشتر یاهم بودیم خیلی دوسش دارم بخدا هیشکی نمیفهمه هیشکی نمیفهمه شیش سال جونم به جونش بسته شده وای خدا چقد دختره خوبیه بخدا هیچکی مثه این دیگه پیدا نمیشه بلخره بعد از کلی التماس من خانوادمو راضی کردم که بریم خاستگاری 20 بهمن 91 و قرار شد سه ماه صیغه باشیمو بعدش عقد همه ی خریدارو انجام دادیم همه ی نوبت هارو گرفتیم ولی ماه دوم منه خر منه بیشعور مکیدونم چم شد بخدا هنوز که هوزه نمیدونم چم شد اون لحظه که باعث شد جدا بشم ازش خیلی بهش سخت گذشت خیلی داغون شد وای خدا فکرشم داره دیوونم میکنه اردیبهشت 92 ازش جدا شدم تا یک ماه هر شب خابشو میدیدم واقعا این دفه تصمیم گرفتم برگردمو واقعا از ته دلمو دلش خوشبختش کنم خیلی گشتم تا پیداش کردم وقتی دیدمش بخدا بی اختیار زدم زیره گریه توو محله کارش اینقد گریه مردم که سرم خیلی سنگین شد یک ساعتی پیشش نشستم هیچی نمیگفت معلوم بود داغون شده ولی بهش گفتم بیا دوباره شروع کنیم چون واقعا خیلی همو دوس داشتیم شیش سال همه جا هر جا که فکرشو بکنین باهم بودیم توو هر شرایطی اونم قبول کرد باز دوباره بابای من راضی نمیشد و میگفت غلط کردی بری با آبرووشون دوباره بازی کنی و من رووم نمیشه بیامو از این حرفا بلخره بعد از دو ماه راضیش کردمو یک ماه از خانوادهی دختره وقت خاستم واسه جمو جور کردنه خونه و وسایلو وقتو این چیزا توو این مدت دوتا هم خاستگار داشت ولی ردش کرد من تا 30 مهر وقت داشتم دختره هم باهام در تماس بود واااای بخدا دارم اتیش میگیرم تا چند روزه پیش هم داشتیم قربون صدقه ی هم میرفتیم ولی از 30 مهر گوشیش خاموش شدو قبلش بهم پیام داد که وقتت تموم شده دیگه اگه فردا نیای واسه همیشه شرمندت میشم حرفشو جدی گرفتم ولی ازش مطمن بودم که به پام میمونه مثه این شیش سال که به پای هم نشستیم توو همه شرایط سه روز گذشت دیدم خبری ازش نیست تا اینکه به مامانم گفتم زنگ بزن تا برم شناسنامشو از خونشون بردارم واسه آزمایش خون و محظر اینم بگم که من قبله همه ی این موارد از همه ی خانوادشون عذر خواهی کرده بودمو چند بار هم دره خونشون واسه معذرت خواهی رفته بودم و همه چی حل شده بود مامنم که گوشی رو برداشت زنگ بزنه مامنش گفت شرمنده امشب بله برونشه خیلی تعجب کردم بخدا اصلا باورم نمیشد چون اصلا قرارمون این نبود بعدم اون صدها هزار بار بهم گفته بود من با هیشکی جز تو ازدواج نمیکنمو توو بغله هیشکی جز تو نمیرم اصلا صدام در نمیومد رفتم دره خونشون ولی کی در رو از روم باز نمیکرد زنگ زدم خونشون مامنش جواب داد گفت که شرمنده سعید نمیتونم گوشی رو بدم به فاطمه الان زنه کسه دیگه ای هست قلبم واقعا داشت درد میکرد گفتم مگه میشه همچین چیزی گفتش که جای هیچ گله ای نیس تو وقتت تموم شده رفتم خونه و مامانمو برداشتمو اوردم که باهاشون حرف بزنه ولی بازم درو باز نکردن من با خوده فاطمه بلخره تونتم تلفنی حرف بزنم گفتم مگه میشه گفت برو از مامان بابای بیشعورت بپرس گفتم خب قرارمون این نبوده گفت تو باید زودتر از اینا راضیش میکردی گفتم خب ما تا سه شب پیش داشتیم باهم صحبت میکردیم بعد گفتم تو مگه منو دوس نداری گفت نه گفتم قسم بخور قسم نخورد گریه کرد منم باهاش گریه ساعت 3 نصفه شب دره خونه ی دختره داشتم التماس میکردم بهش گفتم خب شماره ی پسره رو بده تا برم باهاش حرف بزنم بهش بگم فاطمه فقط متعلق به منه شمارشو گرفتمو تا 8 صبح بخدا اصلا نمیدونین چطوری گذشت رفتم محله کاره پسره و میشناسی گفت تقریبا بهش گفتم بخدا من سه روز فقط سه روز تاخیر داشتم قرار بوده فاطمه رو بدن به من این از اول ماله من بوده هزارو یک دلیل هم براش اوردم که متعلق به منه اونم گفت شمارتو بده من میرم خونشون ازش میپرسم یک سوال فقط که تو دلت هنوز با منه یا ایشون قران هم بینمون میزاریم ته دلم روشن شد بلافاصله رفتم دره خونشون مامانش در رو باز کرد بهم گفت شرمندتم سعید دیگخ نیا اینجا الان فاطمه زنه مردمه گفتم من با پسره صحبت کردم گفته اینجور و اونجور گفت الان داره با خواهرت حرف میزنه منم بهش میگم منم سریع رفتم خونه و دیدم هم خواهرم هم فاطمه دارن پشته تلفن گریه میکنن و فاطمه بهش میگه شما چه میدونین از دل من و تا سعید بشه اینه ی دق براتون حقتونه باید بکشینو قط کردو تموم من فقط داشتم توو خیابون فریاد میزدم همه هم اومده بودن بیرون به پسره سه تا پیامه طولانی دادم التماسش کردم که فاطمه رو ازم نگیره رفتم دوباره دره خونشون چادره مامنشو گرفته بودمو التماسش میکردم ولی گفت فاطمه گفته دلم حتی یه ذره هم با تو نیست خیلی داغون شدم خیلی خورد شدم جلوی همه بخدا زانو زدمو التماس کردم به هر دری که بگین زدم زنگ به خانواده ی تک تک پسره زدمو همه چی حتی بده دختره و خونوادشو گفتمو ولی بازم فایده نداشت میدونم با این کارم پسره حریص تر شد و محکم تر گرفت میدونم همه ی این اتفاقا 100 درصدش مقصرش خودم بومدمو هستم ولی این قرارمون نبود پسره سه سال با دختر خالش عقد بوده طلاق گرفتن این فاطمه ای که به من میگفت تو یعنی من بخدا و به قران بدونه تو میمیرم اگه بری توو بغله یکی دیگه میمیرم بخدا و به قران بدونه تو طاقت نمیارم واقعا هم راس میگفت ولی چطور حاظر شد بره توو بغله یکی دیگه که 3 سال یکی دیگه رو بغل میگرفته اینی که این همه توو بغله من عاشقونه بودو بخدا لنگه نداشت اینی که به همه چی قسم میخورد که من اگه برم توو بغله یکی دیه به زوره و همش به فکره توامو ناهش گردنه تو پس چی شد واقا راس میگفت ولی الان چی شد توو سه روز؟؟ یکی جوابه من رو بده؟؟ چیکار کنم من الان؟؟ رفتم دره خونشون دیدم چراغونیه واقعا حالم خواب شده داغونه داغونه بخدا 4 روزه فقط آب خوردم هرچی میخورم لقمه ی اولو بالا میارم دیروز عقد کرده امروز مراسمشه رفته ارایشگاه میدونم خوشکل میشه مخصوصا چشمای گشادش وااااای بخدا دارم داغون میشم خوشکل خوشکل میخاد بره بغله یکی دیگه پشته تلفن داد میزد که اره من یه لجه بزرگ با زندگیم کردم حتی اگه این نامزدیمم به هم بخوره دیگه هیچوقت برنمیگردم پیشه تو درسته خیلی اذیتش کردم خیلی رنجیده ولی خب بازم برگشتیم پیش هم خیلی باهم بهترو بهتر از قبل شدیم یهو توو 3 روز چی شد چه اتفاقی افتاد؟؟؟ میدونم خدا خیلی قشنگ تلافی کرد ولی خوده فاطمه چرا تلافی کرد وقتی از ته دل همو دوست داشتیمو بخدا واسه هم میمردیم هر چی از خوب بودنمون باهم بگیم کم گفتم هرچی از خوبیشو خانومیش بم کم گفتم ایناست که داره واقعا داغونم میکنه میدونم بخدا حتی نمونشم نیست مثه این دختر دارم میمیرم از حسودی دارم داغون میشم از دلتنگی من بخدا بدونه اون طاقت نمیارم تورو قران یکی کمکم کنه خیلی حالم بده خیلی داغونم

  2. کاربر روبرو از پست مفید saeed444 تشکرکرده است .

    رویای پر کشیدن (سه شنبه 14 آبان 92)

  3. #2
    عضو کوشا

    آخرین بازدید
    جمعه 19 اردیبهشت 93 [ 20:18]
    تاریخ عضویت
    1392-2-24
    نوشته ها
    283
    امتیاز
    1,885
    سطح
    25
    Points: 1,885, Level: 25
    Level completed: 85%, Points required for next Level: 15
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    3 months registeredTagger First Class1000 Experience Points
    تشکرها
    686

    تشکرشده 569 در 244 پست

    Rep Power
    41
    Array
    من داستانتونو خوندم.امیدوارم تو این شرایط بیشتر به خدا نزدیک بشید چون آرامش حقیقی رو فقط از اون میگیرید.من هم تجربه مشابهی داشتم اما الان کاملا فراموش شده.
    فقط بدونیداین یک آزمایش بزرگه.هم میتونید به بنده التماس کنید وهم به خدا.کدومش جواب میده؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

    - - - Updated - - -

    من داستانتونو خوندم.امیدوارم تو این شرایط بیشتر به خدا نزدیک بشید چون آرامش حقیقی رو فقط از اون میگیرید.من هم تجربه مشابهی داشتم اما الان کاملا فراموش شده.
    فقط بدونیداین یک آزمایش بزرگه.هم میتونید به بنده التماس کنید وهم به خدا.کدومش جواب میده؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

  4. کاربر روبرو از پست مفید earth تشکرکرده است .

    مصباح الهدی (دوشنبه 13 آبان 92)

  5. #3
    عضو عادی آغازکننده

    آخرین بازدید
    شنبه 24 خرداد 93 [ 00:00]
    تاریخ عضویت
    1392-8-11
    نوشته ها
    5
    امتیاز
    30
    سطح
    1
    Points: 30, Level: 1
    Level completed: 60%, Points required for next Level: 20
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    Tagger Second Class
    تشکرها
    0

    تشکرشده 2 در 2 پست

    Rep Power
    0
    Array
    نقل قول نوشته اصلی توسط earth نمایش پست ها
    من داستانتونو خوندم.امیدوارم تو این شرایط بیشتر به خدا نزدیک بشید چون آرامش حقیقی رو فقط از اون میگیرید.من هم تجربه مشابهی داشتم اما الان کاملا فراموش شده.
    فقط بدونیداین یک آزمایش بزرگه.هم میتونید به بنده التماس کنید وهم به خدا.کدومش جواب میده؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
    هیچی رو الان نمیخام واسه هیچکاری الان انگیزه ندارم
    اینی هم که مین قسمتو سرنوشت من اصلا قبول ندارم چون خدا به آدم عقلو شعور و چشم داده
    شما بگین من چیکار کنم بخدا همه ی اتفاقارو راست گفتم
    چه جوری تحمل کنم الان تو بغله یکی دیگست؟؟؟
    چه جوری به خودم به قبولونم که الان ماله من نیست؟؟؟
    چه جوری وقتی توو بغله من بخدا غش میکرد الان حاظر شده بره با یکی دیگه؟؟؟
    چه جوری وقتی سه روز قبلش داشتیم راجبه ایندمون صحبت میکردیم زد همه چی رو باهم نابود کرد؟؟؟
    چه جوری تحمل کنم الان از ارایشگاه برگشته و خوشکل خوشکل بغلش نشسته؟؟
    ایناست که داره منو میکشه بخدا قلبم خیلی داره درد میکنه واسه چی اینجوری کرد؟؟
    من اصلا نمیتونم به خودم بقوبولونم یعنی توو کتم نمیره توو سرم نمیره چطوری شد که اینجوری شد؟؟
    هیچ دلیلی واسش ندارم
    خیلی داغونم بخدا خیلی همش بی اختیار اشکام داره میاد

  6. #4
    عضو کوشا

    آخرین بازدید
    جمعه 12 اردیبهشت 93 [ 15:23]
    تاریخ عضویت
    1389-6-08
    نوشته ها
    231
    امتیاز
    2,981
    سطح
    33
    Points: 2,981, Level: 33
    Level completed: 54%, Points required for next Level: 69
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    1000 Experience PointsVeteran
    تشکرها
    227

    تشکرشده 409 در 163 پست

    Rep Power
    38
    Array
    من نمیتونم بگم درکت میکنم اما سالها پیش همچین مساله ای برای منم پیش آمد و میتونم حس کنم چقدر سخته. در مرحله اول باید بدونی که ازدواج فوتبال نیست که در زمان مشخص به نتیجه برسه ، دختر خانم و خانواده اش حس کردند اون اقا مورد مناسب تری برای اونهاست و اونو انتخاب کردند. اینها همه بهانه است که زمانت گذشت و نمیشه و نمیتونیم ، همون زمانی که به تو زمان داده بودند در حال نهایی کردن قرارشون با اون آقا بودند. بعید نیست در شش سال ارتباط شما هم مواردی به اونها پیشنهاد شده که چون شما مناسب تر بودی جواب رد داده بودند.
    آدمی که از شش سال رابطه میگذره به هر دلیلی حس کرده که نمیتونه در این رابطه خوشبخت بشه و تصمیم خودشو گرفته و تموم شده. از امروز تا شش ماه آینده کلا فراموش کن تو مردی و نیاز داری با کسی صحبت کنی یا... به هیچ عنوان در این شش ماه نه به خواستگاری برو نه به کسی فکر کن. شش ماه زمان میخوای که خودت رو بسازی و روحیه ات رو بازسازی کنی. هرگز و هزگز به هیچ تماسی از طرف اون خانوم جواب نده و اجازه نده کسی از خانواده درباره اون باهات صحبت کنه. تو اصلا نباید حس باختن داشته باشی ، هیچ کس برای ما در جهان یگانه نیست ، صدها هزار دختر وجود دارند که تو میتونی برای همه عمر با اونها خوشبخت زندگی کنی ، فقط کافیه برای همیشه این دختر خانومو فراموش کنی و شش ماه به خودت زمان بدی.

  7. 2 کاربر از پست مفید samanis تشکرکرده اند .

    مصباح الهدی (دوشنبه 13 آبان 92), اشنای قدیمی (چهارشنبه 15 آبان 92)

  8. #5
    عضو عادی آغازکننده

    آخرین بازدید
    شنبه 24 خرداد 93 [ 00:00]
    تاریخ عضویت
    1392-8-11
    نوشته ها
    5
    امتیاز
    30
    سطح
    1
    Points: 30, Level: 1
    Level completed: 60%, Points required for next Level: 20
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    Tagger Second Class
    تشکرها
    0

    تشکرشده 2 در 2 پست

    Rep Power
    0
    Array
    نقل قول نوشته اصلی توسط samanis نمایش پست ها
    من نمیتونم بگم درکت میکنم اما سالها پیش همچین مساله ای برای منم پیش آمد و میتونم حس کنم چقدر سخته. در مرحله اول باید بدونی که ازدواج فوتبال نیست که در زمان مشخص به نتیجه برسه ، دختر خانم و خانواده اش حس کردند اون اقا مورد مناسب تری برای اونهاست و اونو انتخاب کردند. اینها همه بهانه است که زمانت گذشت و نمیشه و نمیتونیم ، همون زمانی که به تو زمان داده بودند در حال نهایی کردن قرارشون با اون آقا بودند. بعید نیست در شش سال ارتباط شما هم مواردی به اونها پیشنهاد شده که چون شما مناسب تر بودی جواب رد داده بودند.
    آدمی که از شش سال رابطه میگذره به هر دلیلی حس کرده که نمیتونه در این رابطه خوشبخت بشه و تصمیم خودشو گرفته و تموم شده. از امروز تا شش ماه آینده کلا فراموش کن تو مردی و نیاز داری با کسی صحبت کنی یا... به هیچ عنوان در این شش ماه نه به خواستگاری برو نه به کسی فکر کن. شش ماه زمان میخوای که خودت رو بسازی و روحیه ات رو بازسازی کنی. هرگز و هزگز به هیچ تماسی از طرف اون خانوم جواب نده و اجازه نده کسی از خانواده درباره اون باهات صحبت کنه. تو اصلا نباید حس باختن داشته باشی ، هیچ کس برای ما در جهان یگانه نیست ، صدها هزار دختر وجود دارند که تو میتونی برای همه عمر با اونها خوشبخت زندگی کنی ، فقط کافیه برای همیشه این دختر خانومو فراموش کنی و شش ماه به خودت زمان بدی.
    اخه بحث خوبو بد بودن نبود بحث اینه که به هم خیلی وابسته بودیم خیلی همو دوس داشتیم تا سه روز قبل قربون صدقه ی هم میرفتیم و چقد نقشه کشیده بویم واسه ایندمون توو سه روز چه تفقی افتاد که دنیاش زیرو روو شد؟؟؟
    اینی که میگین همون زمانی که به تو زمان داده بودند در حال نهایی کردن قرارشون با اون آقا بودند بهاتون موافقم ولی این همه دوس داشتنو خاطره باهم بودن اونم شیش سال یهو کجا رفت واسه اون؟؟

  9. #6
    عضو کوشا

    آخرین بازدید
    پنجشنبه 01 فروردین 98 [ 02:42]
    تاریخ عضویت
    1391-9-10
    نوشته ها
    485
    امتیاز
    9,513
    سطح
    65
    Points: 9,513, Level: 65
    Level completed: 55%, Points required for next Level: 137
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    Tagger Second ClassVeteran5000 Experience Points
    تشکرها
    1,478

    تشکرشده 1,276 در 407 پست

    Rep Power
    74
    Array
    سلام
    من هم چند روز پیش خبر ازدواج کسی که قرار بود با هم ازدواج کنیمو شنیدم، خب شاید شرایط یکسان نبود اما خودمو زود جمعو جور کردم. شما هم سعی کن آروم باشی یکم و منطقی فکر کن. این خانوم که توی سه روز به نتیجه نرسیده که میخواد با اون طرف ازدواج کنه رسیده؟ مطمئن باش چند ماه با هم صحبت کردن. اگه توی خوشبینانه ترین حالت هم در نظر بگیریم یک ماه و با اینحال با شما صحبت میکرده و ابراز علاقه میکرده پس این ادعاها رو زیاد جدی نگیر!
    این حقیقته که اکثریت دخترا هرچقدر هم ادعای وفاداری کنن از یه موقعیت بهتر ازدواج به راحتی نمیگذرن .توی این مواقع اولین واکنش اینه که به طرفشون فشار میارن که زودتر اقدام کنه یا براش یه زمان مشخص معلوم میکنن. حالا دختر مورد علاقتون که قبلا یه بار از شما بی وفایی هم دیده بود بنابراین شاید باید بهش حق داد! شما هم که با تعللت، توی تصمیمش مطمئن ترش کردی. انقدر نگو هیچکی نمیفهمه ، خیلیا اوضاع بدتری داشتن اما از پسش براومدن. این حالتها هم که داری طبیعیه. ناراحتیو کلی سوال بدون جواب، سرزنش خودت، شاید احساس نفرتو بالاخره هم فراموش میکنی. به خدا توکل کن ما هم برات دعا میکنیممم

  10. کاربر روبرو از پست مفید sara 65 تشکرکرده است .

    اشنای قدیمی (چهارشنبه 15 آبان 92)

  11. #7
    عضو عادی آغازکننده

    آخرین بازدید
    شنبه 24 خرداد 93 [ 00:00]
    تاریخ عضویت
    1392-8-11
    نوشته ها
    5
    امتیاز
    30
    سطح
    1
    Points: 30, Level: 1
    Level completed: 60%, Points required for next Level: 20
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    Tagger Second Class
    تشکرها
    0

    تشکرشده 2 در 2 پست

    Rep Power
    0
    Array
    نقل قول نوشته اصلی توسط sara 65 نمایش پست ها
    سلام
    من هم چند روز پیش خبر ازدواج کسی که قرار بود با هم ازدواج کنیمو شنیدم، خب شاید شرایط یکسان نبود اما خودمو زود جمعو جور کردم. شما هم سعی کن آروم باشی یکم و منطقی فکر کن. این خانوم که توی سه روز به نتیجه نرسیده که میخواد با اون طرف ازدواج کنه رسیده؟ مطمئن باش چند ماه با هم صحبت کردن. اگه توی خوشبینانه ترین حالت هم در نظر بگیریم یک ماه و با اینحال با شما صحبت میکرده و ابراز علاقه میکرده پس این ادعاها رو زیاد جدی نگیر!
    این حقیقته که اکثریت دخترا هرچقدر هم ادعای وفاداری کنن از یه موقعیت بهتر ازدواج به راحتی نمیگذرن .توی این مواقع اولین واکنش اینه که به طرفشون فشار میارن که زودتر اقدام کنه یا براش یه زمان مشخص معلوم میکنن. حالا دختر مورد علاقتون که قبلا یه بار از شما بی وفایی هم دیده بود بنابراین شاید باید بهش حق داد! شما هم که با تعللت، توی تصمیمش مطمئن ترش کردی. انقدر نگو هیچکی نمیفهمه ، خیلیا اوضاع بدتری داشتن اما از پسش براومدن. این حالتها هم که داری طبیعیه. ناراحتیو کلی سوال بدون جواب، سرزنش خودت، شاید احساس نفرتو بالاخره هم فراموش میکنی. به خدا توکل کن ما هم برات دعا میکنیممم
    حرف شما درست ولی این دخترو من میشناختم شیش سال هم میشناختم یک کلمه بخدا دروغ توو حرفاش نبود من هزاربار قبله این اتفاق و 4 روز قبل بهش قسم میدادم که تو با هیشکی جز من نیسیتی و حرف نمیزنی و با قسم جوابمو میداد منم واقعا قبول داشتمو الانم دادم فقط قبلش به من میگفت که بابام قراره به یکی بگه بیاد که از جریان نامزدی و جدایی قبلی و همه چی اطلاع داره و من دیگه نمیتونم رو حرفه بابام حرف بزنم من حرفاشو جدی میگرفتم ولی واقعا ازش مطمن بودم اصلا نمیدونم چش شد یهو که همون روز که این اتفاق افتاده بود به من گفت گمشو دیگه از زندگیم بیرون دوستت ندارم اصلا دیگه اونو دوست دارم
    من حرفم اینه چطور توو یه هفته تونسته دوسش داشته باشه در حالی که ما باهم بودیمو بخدا پشته تلفن گریه میکرد
    چطور یه هفته پا گذاشت رو همه چی رو هر چی که فکرشو بکنین
    چطور حاظر شد اینی که به من میگفتو بهم ثابت کرده بود اصلا دوس نداره بره با پسری که به یک دختره دیگه هم بوده تازه از نوعه که باهم ارتباط داشتن و به من میگفت که اصلا تصورشم نمیتونم تو به کی دیه بگی خانومم چه برسه به مسایل دیگه
    میگفت لج کردم با دیر اومدنت لج کردم با بد قولیت یه لج بزرگ مردم با زندگیم ولی میسازمش
    چطور وقتی صدامو شنید گریه کردو بهش گفتم مگه تو منو دوس داری بازم گریه کرد چطور همش گریه میکرد ولی تن داد به این کار چطور به خواهرم میگفت تو نمیدونی چه خبره توو دله من
    ایناست که داغونم و هیچ جوابی ندارم براش ایناست که نمیتونم تحمل کنم حتی فکره اینکه الان توو بغلش نشسته رو پاش نشسته اینی که روی پای هم مینشست و با کلی عشقو حال بهم آتاری بازی میکردیم
    واااای بخدا خیلی حالم خرابه
    بخدا یکی اگه میتونه منو آروم کنه

  12. #8
    عضو همراه

    آخرین بازدید
    یکشنبه 25 اردیبهشت 01 [ 00:01]
    تاریخ عضویت
    1390-6-17
    نوشته ها
    1,916
    امتیاز
    39,710
    سطح
    100
    Points: 39,710, Level: 100
    Level completed: 0%, Points required for next Level: 0
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    Tagger First ClassOverdriveVeteran25000 Experience Points
    تشکرها
    3,893

    تشکرشده 3,095 در 1,314 پست

    Rep Power
    316
    Array
    سلام برادر گرامی.

    میفهمم الان این قضیه سخته قبولش براتون.
    درکتون میکنم.
    ولی به جای تمرکز روی خوبی های ایشون، کمی هم به نکات منفی ایشون فکر کنید. این بهتون کمک میکنه کمی بتونید ببینید که بودن او شاید به خیر و صلاح شما نبود.

    قبلا این تاپیک رو مطالعه کرده ام. اگه درست یادم باشه شما اونقدر دارید از ایشون یک فرشته و یک انسان بی عیب و نقص که تمام خوبی های عالم رو داره برای خودتون میسازید که نمیتونید اشکالات ایشون رو هم ببینید.

    من درکتون میکنم. اصلا هم نمیخوام سرزنشتون کنم. الان هم نوشته هامو با سرزنش نخونید. مثل لحن یک خواهر دلسوز که الان میخواد با برادرش همدردی کنه بخونید.. با یه لحن خیلی خیلی مهربون

    میدونم برادرم، میدونم سخت بوده. ولی سعی کنید آرامشتون رو حفظ کنید و ببینید. این رو ببینید که با او خوشبخت نبوده اید.
    من یک دخترم. من اگر کسی رو شش سال عاشقانه دوست داشته باشم، نه فقط به خاطر چند روز دیرکرد او، بلکه ده سال هم که دیر کنه منتظرش میمونم.
    آقا سعید، آروم باشید. آروم باشید و یکم با دید بازتر ببینید.
    باید آروم آروم به سمت پذیرش این قضیه پیش برید.
    رهاش کنید.
    ذهنتون رو آزاد کنید.
    خوشبختی ما، در دست کسی جز خودمون نیست. عشق چیزی بیرون از خودمون نیست. چیزی نیست که کسی بتونه اونو برامون به ارمغان بیاره یا ازمون بگیره.

    اینا رو من هم تا مدتی پیش نمیتونستم بپذیرم. فکر میکردم با رفتن پسرخاله ام دنیا برای من هم تمام شده.
    اما نشده.

    دنیا خیلی بزرگه آقا سعید...خیلی...
    خدا هم کارش درسته....

    من به شخصه خیلی به خدا معترض شدم. خیلی...حتی باهاش قهر کردم...بهش بدبین شدم...
    اما الان کم کم دارم میفهمم من با پسرخالم خوشبخت نمیشدم.

    شما هم مطمئن باش... شاید قبولش براتون سخت باشه... اما مطمئن باشید یه روزی میرسه که خدا رو شکر میکنید که نشد...
    مثل الان من... مثل این چند روز من... تازه انگار از یه خواب بیدار شده ام... تازه فهمیده ام واقعا با علی خوشبخت نبودم...

    میدونم... سرمایه ی زیادی رو من و شما در گذشته هدر دادیم... سالهایی از عمرمون، جوونیمون، بهترین روزهای زندگیمون،عواطفمون و ....
    اما هنوز عمر طولانی ای در پیشه...
    انشاالله که صد و بیست سال زنده باشید....
    توی این صد و بیست سال کلی کار هست که انجام بدید... هنوز هزاران راه نرفته، هزاران تجربه ی جدید هست که تجربه اش نکرده ام و تجربه اش نکرده اید...
    همه ی دنیا در علی خلاصه نمیشد... و همه ی دنیا در اون دختر خانم خلاصه نمیشه....
    هنوز مسیری طولانی در پیشه... مسیری که در هر گوشه اش، در هر قدمی که توی جاده اش برمیدارید، و بر میدارم، و همه ی آدمها برمیدارند، هزاران منظره ی زیبا، هزاران گنج های کشف نشده وجود داره... گنج هایی که منتظرن تا کشف بشن... و روح نامحدود ما... که میخواد بزرگ و بزرگ تر بشه...

    من ، شما ، و هیچ کسی روحمون رو نباید محدود کنیم به یک شخص، حتی اگه همسرمون، فرزندمون، یا پدر و مادرمون، یا حتی پیغمبر و اماممون باشه....
    روح ما بی نهایته...

    منم قبلا ناراحت بودم. خیلی عذاب کشیدم. درد شما رو میفهمم. ولی الان دیگه از همون عذابهام هم ممنونم... الان از اون دردها، از اون شکست ممنونم.
    چون حس میکنم دارم یاد میگیرم روحمو و وجود خودمو بی نهایت بدونم... به چیزی محدودش نکنم... یاد میگیرم عشق، خود من هستم... دارم یاد میگیرم چطور وقتی 5 ساله تنهام و کسی نبوده که عاشقم باشه و بهم بگه دوستت دارم ، چطوری بفهمم که خودم به خودم عشق بورزم.

    آقا سعید، من نمیدونم حرفام داره آزارتون میده یا میتونه آرومتون کنه و کمکی کنه.
    ولی به زندگی، به همه ی اون چیزایی که اتفاق می افته و در قدرت ما نیست، اعتماد کنید. اعتماد. اعتماد.

    بذارید زندگی ازتون عبور کنه....
    بذارید شما خود عشق باشید....
    بذارید وجودتون به جای اینکه بخواد از وجود کسی دیگه یا چیزی دیگه حیات بگیره، خودتون مثل یک جوی باشید که با رضایت کامل میذارید زندگی ازتون عبور کنه...

    لحظه ها رو، و هر آنچه در اکنون و هرلحظه اتفاق می افته رو بپذیرید...
    قلبتون رو باز کنه..
    روحتون رو آزاد کنید....
    بذارید لحظه ها وقتی از شما عبور میکنند سرشار عشق بشن و برن...
    به لحظه ها عشق بدید....
    همشو دوست داشته باشید....
    به همشون لبخند بزنید...
    بگذارید راحت از شما عبور کنند....

    آقا سعید، من این روزها دارم این احساسات رو تجربه میکنم...
    حالم خوبه...
    بهتر از هر زمان دیگه ای...
    حتی تمام دردهایی که برام اتفاق افتاد و سالها رنجم داد... حالا بهشون که فکر میکنم دوستشون دارم... مثل وقتایی که به خاطره های کودکیم... به اون بستنی ای که وقتی بچه بودم به خاطرش گریه میکردم... مثل یک خاطره دوستشون دارم...

    آقا سعید، همه ی اینا میگذره...
    میگذره...
    ولی به شرطی که ازش عبور کنیم...

    آروم باشید برادر من.... همه چی درست میشه...فقط باید تسلیم شد....

  13. 2 کاربر از پست مفید Pooh تشکرکرده اند .

    jazire (جمعه 17 آبان 92), مصباح الهدی (دوشنبه 13 آبان 92)

  14. #9
    عضو همراه

    آخرین بازدید
    سه شنبه 10 اردیبهشت 98 [ 12:47]
    تاریخ عضویت
    1392-1-05
    محل سکونت
    خانه سبز
    نوشته ها
    1,631
    امتیاز
    24,877
    سطح
    95
    Points: 24,877, Level: 95
    Level completed: 53%, Points required for next Level: 473
    Overall activity: 30.0%
    دستاوردها:
    Tagger First ClassOverdriveSocial10000 Experience PointsVeteran
    تشکرها
    5,037

    تشکرشده 6,499 در 1,515 پست

    حالت من
    Mehrabon
    Rep Power
    268
    Array
    لطفا داستان زیر را بخوانید:
    شیوانا و جوان عاشق

    روزی شیوانا پیر معرفت یكی از شاگردانش را دید كه زانوی غم بغل گرفته و گوشه ای غمگین نشسته است.شیوانا نزد او رفت و جویای حالش شد. شاگرد لب به سخن گشود و از بیوفایی یار صحبت كرد و اینكه دختر مورد علاقه اش به او جواب منفی داده و پیشنهاد ازدواج دیگری را پذیرفته است. شاگرد گفت كه سالهای متمادی عشق دختر را در قلب خودحفظ كرده بود و بارفتن دختر به خانه مرد دیگر او احساس می كند باید برای همیشه باعشقش خداحافظی كند.
    شیوانا با تبسم گفت:" اما عشق تو به دخترك چه ربطی به دخترك دارد!؟"
    شاگرد با حیرت گفت:" ولی اگر او نبود این عشق و شور و هیجان هم در وجود من نبود!؟"
    شیوانا با لبخند گفت:" چه كسی چنین گفته است. تو اهل دل و عشق ورزیدن هستی و به همین دلیل آتش عشق و شوریدگی دل تو را هدف قرار داده است. این ربطی به دخترك ندارد. هركس دیگر هم جای دختر بود تو این آتش عشق را به سمت او می فرستادی. بگذار دخترك برود! این عشق را به سوی دختر دیگری بفرست. مهم این است كه شعله این عشق را در دلت خاموش نكنی. معشوق فرقی نمی كند چه كسی باشد! دخترك اگر رفت با رفتنش پیغام داد كه لیاقت این آتش عشق ارزشمند را ندارد. چه بهتر! بگذار او برودتا صاحب واقعی این شور و هیجان، فرصت جلوه گری و ظهور پیدا كند! به همین سادگی!

  15. کاربر روبرو از پست مفید مصباح الهدی تشکرکرده است .

    Pooh (دوشنبه 13 آبان 92)

  16. #10
    عضو همراه

    آخرین بازدید
    شنبه 01 اردیبهشت 97 [ 02:14]
    تاریخ عضویت
    1390-1-11
    نوشته ها
    1,700
    امتیاز
    16,289
    سطح
    81
    Points: 16,289, Level: 81
    Level completed: 88%, Points required for next Level: 61
    Overall activity: 16.0%
    دستاوردها:
    Tagger Second ClassSocialVeteran10000 Experience Points
    تشکرها
    4,578

    تشکرشده 5,967 در 1,568 پست

    حالت من
    Sepasgozar
    Rep Power
    202
    Array
    بالاخره یک روزی حتی اگر الان باهاش میرفتی زیر یک سقف هم این اتفاق میافتاد. می دونی چرا؟ چون این کارش نتیجه 3 روز تاخیرت نیست ، نتیجه 6 سال بی ثباتیه. بی ثباتی و اینکه یک دختر از تکیه گاهش مطمئن نباشه استرس زیادی به دختر وارد می کنه . اطمینان از تکیه گاه هم برای یک دختر توی ایران فقط بعد از ازدواج اتفاق میافته.

    این دختر قبل اینکه مال تو بوده باشه مال خودش بوده.

    می دونم حرفام تلخ بود و الان شاید نفهمی چی می گم. اما اگر تلخ بود بذار بعد از اتمام سوگواریت (حدود 6 ماه تا یکسال دیگه ) اینا رو دوباره بخون.
    هر آنچه را برای خود می پسندی برای دیگران هم بپسند
    و هر آنچه را برای خود نمی پسندی برای دیگران هم نپسند

  17. 2 کاربر از پست مفید deljoo_deltang تشکرکرده اند .

    sanjab (چهارشنبه 15 آبان 92), اشنای قدیمی (چهارشنبه 15 آبان 92)


 
صفحه 1 از 2 12 آخرینآخرین

اطلاعات موضوع

کاربرانی که در حال مشاهده این موضوع هستند

در حال حاضر 1 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 1 مهمان ها)

موضوعات مشابه

  1. با این ازدواج غلط افسرده و داغونم
    توسط raha69 در انجمن درگیری و اختلاف زن و شوهر
    پاسخ ها: 32
    آخرين نوشته: پنجشنبه 27 خرداد 95, 22:49
  2. یک هفته از طلاقم میگذره خیلی داغون شدم
    توسط مینا 66 در انجمن متارکه و طلاق
    پاسخ ها: 19
    آخرين نوشته: شنبه 13 تیر 94, 22:36
  3. افکاری که از ذهنم بیرون نمیره و داره داغونم می کنه!
    توسط tonio_m2000 در انجمن درگیری و اختلاف زن و شوهر
    پاسخ ها: 15
    آخرين نوشته: سه شنبه 23 اردیبهشت 93, 13:44
  4. چی جوری با غول بدخوابی مبارزه کنم؟
    توسط سپیده سحر در انجمن روانشناسی عمومی و طرح مشکلات فردی
    پاسخ ها: 24
    آخرين نوشته: شنبه 07 بهمن 91, 19:19
  5. داغونم کمکم نمی کنید؟
    توسط من تنهام در انجمن دو دلی در انتخاب همسر
    پاسخ ها: 12
    آخرين نوشته: یکشنبه 24 دی 91, 23:21

کلمات کلیدی این موضوع

علاقه مندی ها (Bookmarks)

علاقه مندی ها (Bookmarks)
Powered by vBulletin® Version 4.2.5
Copyright © 1404 vBulletin Solutions, Inc. All rights reserved.
طراحی ، تبدبل ، پشتیبانی شده توسط انجمنهای تخصصی و آموزشی ویبولتین فارسی
تاریخ این انجمن توسط مصطفی نکویی شمسی شده است.
Forum Modifications By Marco Mamdouh
اکنون ساعت 22:32 برپایه ساعت جهانی (GMT - گرینویچ) +4 می باشد.