سلام جای دیگه ای واسه مطرح کردن این موضوع پیدا نکردم خواهش میکنم دقیق بخونید و بعد راه چاره ای جلوم بزارید
خیلی حالم بده خیل حالم خرابه خیلی داغونم بخدا هیشکی نمیفهمه دارم چی میکشم همش دوس دارم خواب باشه ولی صب که پا میشم خیلی گریه میکنم پسرم 24 سالمه شیش سال با عزیزم بودم همه جا بخدا تحت هر شرایطی که بگین باهم بودیم از اول دوره ی کاردانی تو اخره دوره کارشناسی که اون زودتر تموم کرد ولی خیلی بیشتر یاهم بودیم خیلی دوسش دارم بخدا هیشکی نمیفهمه هیشکی نمیفهمه شیش سال جونم به جونش بسته شده وای خدا چقد دختره خوبیه بخدا هیچکی مثه این دیگه پیدا نمیشه بلخره بعد از کلی التماس من خانوادمو راضی کردم که بریم خاستگاری 20 بهمن 91 و قرار شد سه ماه صیغه باشیمو بعدش عقد همه ی خریدارو انجام دادیم همه ی نوبت هارو گرفتیم ولی ماه دوم منه خر منه بیشعور مکیدونم چم شد بخدا هنوز که هوزه نمیدونم چم شد اون لحظه که باعث شد جدا بشم ازش خیلی بهش سخت گذشت خیلی داغون شد وای خدا فکرشم داره دیوونم میکنه اردیبهشت 92 ازش جدا شدم تا یک ماه هر شب خابشو میدیدم واقعا این دفه تصمیم گرفتم برگردمو واقعا از ته دلمو دلش خوشبختش کنم خیلی گشتم تا پیداش کردم وقتی دیدمش بخدا بی اختیار زدم زیره گریه توو محله کارش اینقد گریه مردم که سرم خیلی سنگین شد یک ساعتی پیشش نشستم هیچی نمیگفت معلوم بود داغون شده ولی بهش گفتم بیا دوباره شروع کنیم چون واقعا خیلی همو دوس داشتیم شیش سال همه جا هر جا که فکرشو بکنین باهم بودیم توو هر شرایطی اونم قبول کرد باز دوباره بابای من راضی نمیشد و میگفت غلط کردی بری با آبرووشون دوباره بازی کنی و من رووم نمیشه بیامو از این حرفا بلخره بعد از دو ماه راضیش کردمو یک ماه از خانوادهی دختره وقت خاستم واسه جمو جور کردنه خونه و وسایلو وقتو این چیزا توو این مدت دوتا هم خاستگار داشت ولی ردش کرد من تا 30 مهر وقت داشتم دختره هم باهام در تماس بود واااای بخدا دارم اتیش میگیرم تا چند روزه پیش هم داشتیم قربون صدقه ی هم میرفتیم ولی از 30 مهر گوشیش خاموش شدو قبلش بهم پیام داد که وقتت تموم شده دیگه اگه فردا نیای واسه همیشه شرمندت میشم حرفشو جدی گرفتم ولی ازش مطمن بودم که به پام میمونه مثه این شیش سال که به پای هم نشستیم توو همه شرایط سه روز گذشت دیدم خبری ازش نیست تا اینکه به مامانم گفتم زنگ بزن تا برم شناسنامشو از خونشون بردارم واسه آزمایش خون و محظر اینم بگم که من قبله همه ی این موارد از همه ی خانوادشون عذر خواهی کرده بودمو چند بار هم دره خونشون واسه معذرت خواهی رفته بودم و همه چی حل شده بود مامنم که گوشی رو برداشت زنگ بزنه مامنش گفت شرمنده امشب بله برونشه خیلی تعجب کردم بخدا اصلا باورم نمیشد چون اصلا قرارمون این نبود بعدم اون صدها هزار بار بهم گفته بود من با هیشکی جز تو ازدواج نمیکنمو توو بغله هیشکی جز تو نمیرم اصلا صدام در نمیومد رفتم دره خونشون ولی کی در رو از روم باز نمیکرد زنگ زدم خونشون مامنش جواب داد گفت که شرمنده سعید نمیتونم گوشی رو بدم به فاطمه الان زنه کسه دیگه ای هست قلبم واقعا داشت درد میکرد گفتم مگه میشه همچین چیزی گفتش که جای هیچ گله ای نیس تو وقتت تموم شده رفتم خونه و مامانمو برداشتمو اوردم که باهاشون حرف بزنه ولی بازم درو باز نکردن من با خوده فاطمه بلخره تونتم تلفنی حرف بزنم گفتم مگه میشه گفت برو از مامان بابای بیشعورت بپرس گفتم خب قرارمون این نبوده گفت تو باید زودتر از اینا راضیش میکردی گفتم خب ما تا سه شب پیش داشتیم باهم صحبت میکردیم بعد گفتم تو مگه منو دوس نداری گفت نه گفتم قسم بخور قسم نخورد گریه کرد منم باهاش گریه ساعت 3 نصفه شب دره خونه ی دختره داشتم التماس میکردم بهش گفتم خب شماره ی پسره رو بده تا برم باهاش حرف بزنم بهش بگم فاطمه فقط متعلق به منه شمارشو گرفتمو تا 8 صبح بخدا اصلا نمیدونین چطوری گذشت رفتم محله کاره پسره و میشناسی گفت تقریبا بهش گفتم بخدا من سه روز فقط سه روز تاخیر داشتم قرار بوده فاطمه رو بدن به من این از اول ماله من بوده هزارو یک دلیل هم براش اوردم که متعلق به منه اونم گفت شمارتو بده من میرم خونشون ازش میپرسم یک سوال فقط که تو دلت هنوز با منه یا ایشون قران هم بینمون میزاریم ته دلم روشن شد بلافاصله رفتم دره خونشون مامانش در رو باز کرد بهم گفت شرمندتم سعید دیگخ نیا اینجا الان فاطمه زنه مردمه گفتم من با پسره صحبت کردم گفته اینجور و اونجور گفت الان داره با خواهرت حرف میزنه منم بهش میگم منم سریع رفتم خونه و دیدم هم خواهرم هم فاطمه دارن پشته تلفن گریه میکنن و فاطمه بهش میگه شما چه میدونین از دل من و تا سعید بشه اینه ی دق براتون حقتونه باید بکشینو قط کردو تموم من فقط داشتم توو خیابون فریاد میزدم همه هم اومده بودن بیرون به پسره سه تا پیامه طولانی دادم التماسش کردم که فاطمه رو ازم نگیره رفتم دوباره دره خونشون چادره مامنشو گرفته بودمو التماسش میکردم ولی گفت فاطمه گفته دلم حتی یه ذره هم با تو نیست خیلی داغون شدم خیلی خورد شدم جلوی همه بخدا زانو زدمو التماس کردم به هر دری که بگین زدم زنگ به خانواده ی تک تک پسره زدمو همه چی حتی بده دختره و خونوادشو گفتمو ولی بازم فایده نداشت میدونم با این کارم پسره حریص تر شد و محکم تر گرفت میدونم همه ی این اتفاقا 100 درصدش مقصرش خودم بومدمو هستم ولی این قرارمون نبود پسره سه سال با دختر خالش عقد بوده طلاق گرفتن این فاطمه ای که به من میگفت تو یعنی من بخدا و به قران بدونه تو میمیرم اگه بری توو بغله یکی دیگه میمیرم بخدا و به قران بدونه تو طاقت نمیارم واقعا هم راس میگفت ولی چطور حاظر شد بره توو بغله یکی دیگه که 3 سال یکی دیگه رو بغل میگرفته اینی که این همه توو بغله من عاشقونه بودو بخدا لنگه نداشت اینی که به همه چی قسم میخورد که من اگه برم توو بغله یکی دیه به زوره و همش به فکره توامو ناهش گردنه تو پس چی شد واقا راس میگفت ولی الان چی شد توو سه روز؟؟ یکی جوابه من رو بده؟؟ چیکار کنم من الان؟؟ رفتم دره خونشون دیدم چراغونیه واقعا حالم خواب شده داغونه داغونه بخدا 4 روزه فقط آب خوردم هرچی میخورم لقمه ی اولو بالا میارم دیروز عقد کرده امروز مراسمشه رفته ارایشگاه میدونم خوشکل میشه مخصوصا چشمای گشادش وااااای بخدا دارم داغون میشم خوشکل خوشکل میخاد بره بغله یکی دیگه پشته تلفن داد میزد که اره من یه لجه بزرگ با زندگیم کردم حتی اگه این نامزدیمم به هم بخوره دیگه هیچوقت برنمیگردم پیشه تو درسته خیلی اذیتش کردم خیلی رنجیده ولی خب بازم برگشتیم پیش هم خیلی باهم بهترو بهتر از قبل شدیم یهو توو 3 روز چی شد چه اتفاقی افتاد؟؟؟ میدونم خدا خیلی قشنگ تلافی کرد ولی خوده فاطمه چرا تلافی کرد وقتی از ته دل همو دوست داشتیمو بخدا واسه هم میمردیم هر چی از خوب بودنمون باهم بگیم کم گفتم هرچی از خوبیشو خانومیش بم کم گفتم ایناست که داره واقعا داغونم میکنه میدونم بخدا حتی نمونشم نیست مثه این دختر دارم میمیرم از حسودی دارم داغون میشم از دلتنگی من بخدا بدونه اون طاقت نمیارم تورو قران یکی کمکم کنه خیلی حالم بده خیلی داغونم
علاقه مندی ها (Bookmarks)