سلام به همگی.خواهش میکنم کمکم کنید تا یکم آروم شم و عاقلانه تصمیم بگیرم.اومدم باهاتون درد دل کنم اما ببخشید که خستتون میکنم چون داستانم یکم طولانیه. من ی دختر 23 ساله هستم 2.5 پیش از طریق چت با پسری آشنا شدم 6 ماه دوست بودیم و بعد عقد کردیم.همسرم 25 سالشه تک پسر خونوادشه.شوهرم ی مرد کاملا آروم و مهربون بود خونوادشم خیلی خوب بودن و کلا هیچ مشکلی نداشتیم تا اینکه بعد عقد تقریبا همون هفته اول فهمیم که شوهرم تو رابطه زناشویی سرده و زیاد میل نداره برعکس من آدمی با طبیعت گرم بودم و از بودن باهاش لذت می بردم اما اون بیشتر فرار میکرد.کم کم رفتارای تازه ایی ازش دیدم .اون خیلی خجالتی بود بهم میگفت نباید جلو پدرش اسمشو صداکنم و از این حرفا.به طور کلی وقتی میرفتیم پیش خونوادش شوهرم اصلا نگامم نمیکرد چه برسه باهام صحبت کنه میگفت عیبه زنو شوهر پیش هم باشنو باهم حرف بزنن جلو بزرگترا.اون دقیقا عقاید پدر شوهرمو داشت رفتاراش عاصیم میکرد..از ی طرف نیازهای شدید جنسیم که همش سرکوب میشد ازم ی دختره عصبی ساخت که مدام لج میکرد.6 ماه بعد عقد عروسی گرفتیم و یکسال ازون موقعه میگذره.شوهرم تو ی شهر کوچیک زندگی میکردو من تو مرکز استان قرار بود تو شهر ما زندگی کنیم و من پیش خونوادم باشم اما شوهرم که تتازه درسش تموم شده بود و بیکار بود با سرمایه بابش تو شهر کوچیک خودشون ی مغازه باز کرد و از منم اصلا نظر نپرسید فاصله شهرامون 1.5 ساعت بود.من که نمیتونستم ببینم شوهرم هرروز رفت آمد کنه رفتم تو شهر اونا.مردمایی با زبون مختلف و فرهنگ فوق العاده عجیب غریب چند ماه از عروسیم گذشت من افسرده از تغییر محل زندگی و مهاجرت به ی شهر عقب مونده و شوهرم مشغول کار بهم قول داده بود بعد ی سال برگردیم شهر من اما اتفاقای بدی افتاد.میل جنسی شوهرم داغون بود واسش هرکاری میکردم انگار ن انگار همش خسته بود و خوابش میومد هروز مشاجره و دعوا داشتیم شوهرم 2هفته یک بار میومد سمتم اونم من ازش میخاستم چون واقعا نیاز داشتم عصبی شده بودم مدام میل جنسیمو سرکوب میکردم عاشق شوهرم بودم اما پیشش عذاب میکشدم باهاش حرف زدم گفتم من احساس کمبود میکنم تو شهر غریبم که هستم اما گوش نداد که نداد.گفتم بریم پیش مشاور شاید وضع زندگیمون تغییر کرد رفتیم مشاوره صریح گفت طبیعتتون بهم نمیخوره آقا سره شما گرم از هم جداشین اما من نمیخاستم ازش جداشم.
- - - Updated - - -
دعواهامون بالا گرفت .هروقت قهر میکرم این من بودن کهمیرفتم منت کشی آخه شوهرم نمیومد.کلا آدم خنثی بود وقتیم که مومد من اینقد ازدوریش عذاب میکشیدم که پسش میزدم دعوامون شد شدید ان بیشتر سکوت میکرد و بهم میگفتدیوونه من داد میزدم گریه میکردم ی رئز اتاق خوابمو داغون کردم گفتم ازین اتاقمتنفرم که شبا تا صبح کنرت توش گریه کردمو و تو آروم خوابیدی تنم دلم همه وجودمنوازششاشو میخاست میخاستم بیاد سمتم میخاستم واسه بودن پیشم حریص باشه اما نبود وهمش منو منتظر میذاشت.10 روز باهاش قهر بودن عصبی و داغون رختخوابمون جدا کردهبودم یکماه بود باهم رابطه نداشتیم منم عصبی بودم و رختخوابمو جدا کردم اوضاعحادبود تنهای تنها بودم مادر شوهرم شک کره بو ازم پرسید منم کاش لال میشدم اما بهش گفتم پسرشه چجوریه.اول ناراحت شد.بالاخرهخ موضوع کشیده شد به خونوادهها.بعدها فهمیدم مادر شوهرم کاملا سرد مزاجه و پدر شوهرم باهاش مشکل ذاره کلا مادرو پدر شوهرم با هم دشمن خونی بودن پدر شوهرم هفته ای ی شب مومد خونه مابقی توویلاش تنها بود.من قهر کردم اومدم خونه بابام پدر شوهرم شوهرم اومدن دنبالماما من گفتم شوهرم باید عوض شه باید بیاد بریم مشاور باید ی حرکتی بکنه.بابا امیروزای خوب برگشتم.اما بازم دعوا بازم توهین شوهرم بهم میگفت تو منو بخاطر رختخوابمیخای منم بهش میگفتم ت.و مرد نیستی داد و بیدا و فحشو فحش داری من مدام میگفتمطلاق میخام.ی بار جلو پدر شوهر مادر شوهرم دعوامون شد جلو اونا بهم گفت زیلده خواهیهروز ازم رابطه میخای گفت تبعت حیوانیه گفت من م3 مردای دیگه هرزه نیستم.آخه خدامن مردم اون روز هر چقد گفتم من زنته این حرفا چیه دیوونه ام کرد منم جلو پدرمادرش دعواکردمو گفتم که من نمیخامت تو مرد نیستی مامانشم بهم گفت فکر کردی تحفهایی برو.کلا مامانش همیشه سرکوفت میزد سرم آخه وضع مالیشون خیلی خوب بود منم ازخونواده معمولی میگفت پسرم حروم شده و ازینحرفا.اونشب بازم اومدم قهر1 ماه موندمخونه خبری ازش نشد اس ام اسامو ج نمیداد منم هروز داغون تر میشد تا اینکه با پدرشاومد و گفت که میریم تهران مشاوره و من قول میدم خودمو اصلاح کنم اما تو هم بایدرفتاراتو کنترل کنی و بهم گفت کار دولتی شو که پیگیرش تو شهر من جور میکنه و منومیاره جایی که بتونم پیشرفت کنم عاشقش بودم خیلی زیاد واسه همین برگشتیم ر خونهزندگی.رفتیم تهران مشاور خیلی خوب بود.اما........
- - - Updated - - -
من خیلی عوض شده بودم مهربون و صبور هروز علاقه ام بهش بیشتر میشد اونم عوض شد بیشتر میومد طرفم و به رابطه علاقه نشون میداد.با خونوادش سرسنگین بودم آخه مادرش تو اون یکماه زنگ زده بود داد بیدا که دخترتون لوسه زیاده خاهه همش از پسرم انتظار داره پسرم ماهی ی بار میاد سمتش واسش کافیه و داد وبیداد.واسه همین ی 20روز تحویل نگرفتمشون بعد دوباره رفتم خونه شون .اوضام با شوهرم به ظاهر خوب بود اما جفتمون در عذاب بویم یجورایی حرفای بینمون حرمتای شکسته شده یادمون بود شوهرم نامردی کرد کارشو تو همون شهر جور کرد و استخدام ی اداره شد منم اونجا تنها و بی کس بدون هیچ دوستی خونواده ایی شوهری که شبا میومد خونه و زیاد حوصله منو نداشت.یواشکی اشک میریختم ی شب صدام کرد گفت تو خوبی اما میخام ازت جداشم.چون تو آبرومو بردی بی غیرتم که باهات بمونم دلم شکست اشک ریختم گفت عقلم این زندگی رو نمیخاد اما دلم واسه تو میسوزه آخه من خیلی دوسش داشتم و مدام بهش میگفتم تنهام نزار میگفتم بدون تو میمیرم مدام بهش میگفتم و رسمآ ازش عشق گدایی میکردم فردای اون شب خاستم ااز پیشش برم چون واقعا میدیدم کنرم عذاب میکشه اما اون گفت نرو و من موندم.ی هفته بعد حالم خیلی بد بود اونروزا بهش گفتم من نمیتونم ببینم کنرم عذاب میکشی طاقت موندن تو این شهرم دیگه ندارم من میرم خونه بابام اینا چون خیلی داغونم و رفتم بهش گفتم خواهش میکنم سر قولت بمون و منو ببر پیش پدر مادرم و تو شهر من زندگی کنیم اما زد زیر قولش و گفت تو آبرومو بردی بهت اعتماد ندارمو واست کاری نمیکنم همینیه که هست تا 4 5 سالم میخام همینجا بمونم من اومدم شهر خودمون خودش منو آورد 1 ماه میشه که خونه بابامم با پدر مادرم رفتیم 2هفته پیش پیش خونوادش اما اهمه شون گفتن پسر ما مشکل نداره دختر شما حساسو زیاده خواهه .رفتیم خونه من اسبابامو بردارم اما شوهرم کلید خونه رو عوض کرده بود گفت زنی که میره طلاهاشم میبره حق برگشت نداره بابام عصبی شد زد در گوشش حالاهم شوهرم هم از من هم از بابام شکایت کره به جرم سرقت از خونه اش.ای خدا من طلاهامو 3مه پیش آورده بوم خونه مامانم.الان اون به ما انگ دزدی زده.به منم میگه من دوست دارم اما برات کاری نمیتونم بکنم .بهتره جداشیم
- - - Updated - - -
الن ازش بی خبرم دلم هرروز تنگ تر میشه براش حرمتای بین خونواده ها کاملا شکسته شوهرم ازم زده شده مادرش بهش میگه تو حقت این زن نیست.بخدا قبول دارم من اوایل خیلی لج کردم اما چند ماه اخیر از دل و جون براش مایه گذاشتم اما اون دیگه ازم زده شده تورو خدا نظراتتونو بگین.حالم خیلی داغونه همه حرفارو با چشای اشک نوشتم میدونم پرحرفی کرئمئ پراکنده گویی کردم.ببخشین.کمکم کنید من نمیخام عشقمو از دست بدم میخام جبران کنم.
علاقه مندی ها (Bookmarks)