به انجمن خوش آمدید

دسترسی سریع به مطالب و مشاوران همـدردی در کانال ایتا

 

کانال مشاوره همدردی در ایتا

صفحه 1 از 6 123456 آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 1 تا 10 , از مجموع 55
  1. #1
    عضو عادی آغازکننده

    آخرین بازدید
    دوشنبه 07 مهر 93 [ 00:24]
    تاریخ عضویت
    1392-8-08
    نوشته ها
    32
    امتیاز
    826
    سطح
    15
    Points: 826, Level: 15
    Level completed: 26%, Points required for next Level: 74
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    Tagger Second Class3 months registered500 Experience Points
    تشکرها
    0

    تشکرشده 8 در 5 پست

    Rep Power
    0
    Array

    خواهش میکنم کمکم کنید.من نمیخام طلاق بگیرم.

    سلام به همگی.خواهش میکنم کمکم کنید تا یکم آروم شم و عاقلانه تصمیم بگیرم.اومدم باهاتون درد دل کنم اما ببخشید که خستتون میکنم چون داستانم یکم طولانیه. من ی دختر 23 ساله هستم 2.5 پیش از طریق چت با پسری آشنا شدم 6 ماه دوست بودیم و بعد عقد کردیم.همسرم 25 سالشه تک پسر خونوادشه.شوهرم ی مرد کاملا آروم و مهربون بود خونوادشم خیلی خوب بودن و کلا هیچ مشکلی نداشتیم تا اینکه بعد عقد تقریبا همون هفته اول فهمیم که شوهرم تو رابطه زناشویی سرده و زیاد میل نداره برعکس من آدمی با طبیعت گرم بودم و از بودن باهاش لذت می بردم اما اون بیشتر فرار میکرد.کم کم رفتارای تازه ایی ازش دیدم .اون خیلی خجالتی بود بهم میگفت نباید جلو پدرش اسمشو صداکنم و از این حرفا.به طور کلی وقتی میرفتیم پیش خونوادش شوهرم اصلا نگامم نمیکرد چه برسه باهام صحبت کنه میگفت عیبه زنو شوهر پیش هم باشنو باهم حرف بزنن جلو بزرگترا.اون دقیقا عقاید پدر شوهرمو داشت رفتاراش عاصیم میکرد..از ی طرف نیازهای شدید جنسیم که همش سرکوب میشد ازم ی دختره عصبی ساخت که مدام لج میکرد.6 ماه بعد عقد عروسی گرفتیم و یکسال ازون موقعه میگذره.شوهرم تو ی شهر کوچیک زندگی میکردو من تو مرکز استان قرار بود تو شهر ما زندگی کنیم و من پیش خونوادم باشم اما شوهرم که تتازه درسش تموم شده بود و بیکار بود با سرمایه بابش تو شهر کوچیک خودشون ی مغازه باز کرد و از منم اصلا نظر نپرسید فاصله شهرامون 1.5 ساعت بود.من که نمیتونستم ببینم شوهرم هرروز رفت آمد کنه رفتم تو شهر اونا.مردمایی با زبون مختلف و فرهنگ فوق العاده عجیب غریب چند ماه از عروسیم گذشت من افسرده از تغییر محل زندگی و مهاجرت به ی شهر عقب مونده و شوهرم مشغول کار بهم قول داده بود بعد ی سال برگردیم شهر من اما اتفاقای بدی افتاد.میل جنسی شوهرم داغون بود واسش هرکاری میکردم انگار ن انگار همش خسته بود و خوابش میومد هروز مشاجره و دعوا داشتیم شوهرم 2هفته یک بار میومد سمتم اونم من ازش میخاستم چون واقعا نیاز داشتم عصبی شده بودم مدام میل جنسیمو سرکوب میکردم عاشق شوهرم بودم اما پیشش عذاب میکشدم باهاش حرف زدم گفتم من احساس کمبود میکنم تو شهر غریبم که هستم اما گوش نداد که نداد.گفتم بریم پیش مشاور شاید وضع زندگیمون تغییر کرد رفتیم مشاوره صریح گفت طبیعتتون بهم نمیخوره آقا سره شما گرم از هم جداشین اما من نمیخاستم ازش جداشم.

    - - - Updated - - -

    دعواهامون بالا گرفت .هروقت قهر میکرم این من بودن کهمیرفتم منت کشی آخه شوهرم نمیومد.کلا آدم خنثی بود وقتیم که مومد من اینقد ازدوریش عذاب میکشیدم که پسش میزدم دعوامون شد شدید ان بیشتر سکوت میکرد و بهم میگفتدیوونه من داد میزدم گریه میکردم ی رئز اتاق خوابمو داغون کردم گفتم ازین اتاقمتنفرم که شبا تا صبح کنرت توش گریه کردمو و تو آروم خوابیدی تنم دلم همه وجودمنوازششاشو میخاست میخاستم بیاد سمتم میخاستم واسه بودن پیشم حریص باشه اما نبود وهمش منو منتظر میذاشت.10 روز باهاش قهر بودن عصبی و داغون رختخوابمون جدا کردهبودم یکماه بود باهم رابطه نداشتیم منم عصبی بودم و رختخوابمو جدا کردم اوضاعحادبود تنهای تنها بودم مادر شوهرم شک کره بو ازم پرسید منم کاش لال میشدم اما بهش گفتم پسرشه چجوریه.اول ناراحت شد.بالاخرهخ موضوع کشیده شد به خونوادهها.بعدها فهمیدم مادر شوهرم کاملا سرد مزاجه و پدر شوهرم باهاش مشکل ذاره کلا مادرو پدر شوهرم با هم دشمن خونی بودن پدر شوهرم هفته ای ی شب مومد خونه مابقی توویلاش تنها بود.من قهر کردم اومدم خونه بابام پدر شوهرم شوهرم اومدن دنبالماما من گفتم شوهرم باید عوض شه باید بیاد بریم مشاور باید ی حرکتی بکنه.بابا امیروزای خوب برگشتم.اما بازم دعوا بازم توهین شوهرم بهم میگفت تو منو بخاطر رختخوابمیخای منم بهش میگفتم ت.و مرد نیستی داد و بیدا و فحشو فحش داری من مدام میگفتمطلاق میخام.ی بار جلو پدر شوهر مادر شوهرم دعوامون شد جلو اونا بهم گفت زیلده خواهیهروز ازم رابطه میخای گفت تبعت حیوانیه گفت من م3 مردای دیگه هرزه نیستم.آخه خدامن مردم اون روز هر چقد گفتم من زنته این حرفا چیه دیوونه ام کرد منم جلو پدرمادرش دعواکردمو گفتم که من نمیخامت تو مرد نیستی مامانشم بهم گفت فکر کردی تحفهایی برو.کلا مامانش همیشه سرکوفت میزد سرم آخه وضع مالیشون خیلی خوب بود منم ازخونواده معمولی میگفت پسرم حروم شده و ازینحرفا.اونشب بازم اومدم قهر1 ماه موندمخونه خبری ازش نشد اس ام اسامو ج نمیداد منم هروز داغون تر میشد تا اینکه با پدرشاومد و گفت که میریم تهران مشاوره و من قول میدم خودمو اصلاح کنم اما تو هم بایدرفتاراتو کنترل کنی و بهم گفت کار دولتی شو که پیگیرش تو شهر من جور میکنه و منومیاره جایی که بتونم پیشرفت کنم عاشقش بودم خیلی زیاد واسه همین برگشتیم ر خونهزندگی.رفتیم تهران مشاور خیلی خوب بود.اما........

    - - - Updated - - -

    من خیلی عوض شده بودم مهربون و صبور هروز علاقه ام بهش بیشتر میشد اونم عوض شد بیشتر میومد طرفم و به رابطه علاقه نشون میداد.با خونوادش سرسنگین بودم آخه مادرش تو اون یکماه زنگ زده بود داد بیدا که دخترتون لوسه زیاده خاهه همش از پسرم انتظار داره پسرم ماهی ی بار میاد سمتش واسش کافیه و داد وبیداد.واسه همین ی 20روز تحویل نگرفتمشون بعد دوباره رفتم خونه شون .اوضام با شوهرم به ظاهر خوب بود اما جفتمون در عذاب بویم یجورایی حرفای بینمون حرمتای شکسته شده یادمون بود شوهرم نامردی کرد کارشو تو همون شهر جور کرد و استخدام ی اداره شد منم اونجا تنها و بی کس بدون هیچ دوستی خونواده ایی شوهری که شبا میومد خونه و زیاد حوصله منو نداشت.یواشکی اشک میریختم ی شب صدام کرد گفت تو خوبی اما میخام ازت جداشم.چون تو آبرومو بردی بی غیرتم که باهات بمونم دلم شکست اشک ریختم گفت عقلم این زندگی رو نمیخاد اما دلم واسه تو میسوزه آخه من خیلی دوسش داشتم و مدام بهش میگفتم تنهام نزار میگفتم بدون تو میمیرم مدام بهش میگفتم و رسمآ ازش عشق گدایی میکردم فردای اون شب خاستم ااز پیشش برم چون واقعا میدیدم کنرم عذاب میکشه اما اون گفت نرو و من موندم.ی هفته بعد حالم خیلی بد بود اونروزا بهش گفتم من نمیتونم ببینم کنرم عذاب میکشی طاقت موندن تو این شهرم دیگه ندارم من میرم خونه بابام اینا چون خیلی داغونم و رفتم بهش گفتم خواهش میکنم سر قولت بمون و منو ببر پیش پدر مادرم و تو شهر من زندگی کنیم اما زد زیر قولش و گفت تو آبرومو بردی بهت اعتماد ندارمو واست کاری نمیکنم همینیه که هست تا 4 5 سالم میخام همینجا بمونم من اومدم شهر خودمون خودش منو آورد 1 ماه میشه که خونه بابامم با پدر مادرم رفتیم 2هفته پیش پیش خونوادش اما اهمه شون گفتن پسر ما مشکل نداره دختر شما حساسو زیاده خواهه .رفتیم خونه من اسبابامو بردارم اما شوهرم کلید خونه رو عوض کرده بود گفت زنی که میره طلاهاشم میبره حق برگشت نداره بابام عصبی شد زد در گوشش حالاهم شوهرم هم از من هم از بابام شکایت کره به جرم سرقت از خونه اش.ای خدا من طلاهامو 3مه پیش آورده بوم خونه مامانم.الان اون به ما انگ دزدی زده.به منم میگه من دوست دارم اما برات کاری نمیتونم بکنم .بهتره جداشیم

    - - - Updated - - -

    الن ازش بی خبرم دلم هرروز تنگ تر میشه براش حرمتای بین خونواده ها کاملا شکسته شوهرم ازم زده شده مادرش بهش میگه تو حقت این زن نیست.بخدا قبول دارم من اوایل خیلی لج کردم اما چند ماه اخیر از دل و جون براش مایه گذاشتم اما اون دیگه ازم زده شده تورو خدا نظراتتونو بگین.حالم خیلی داغونه همه حرفارو با چشای اشک نوشتم میدونم پرحرفی کرئمئ پراکنده گویی کردم.ببخشین.کمکم کنید من نمیخام عشقمو از دست بدم میخام جبران کنم.

  2. #2
    عضو عادی

    آخرین بازدید
    سه شنبه 14 اردیبهشت 95 [ 15:45]
    تاریخ عضویت
    1392-5-10
    نوشته ها
    85
    امتیاز
    2,669
    سطح
    31
    Points: 2,669, Level: 31
    Level completed: 46%, Points required for next Level: 81
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    1 year registered1000 Experience Points
    تشکرها
    204

    تشکرشده 130 در 52 پست

    Rep Power
    0
    Array
    سلام دوستم اولین اشتباه شما این بوده که مسائل کاملا شخصی خودتون وهمسرتون رو توی خوانوادها مطرح کردین میدونید شخصیت شوهرتون رو خیلی خورد کردید.....این مسئله برای اقایون خیلی مهم وشما کاری کردید همه بفهمن....وکاملا مشخصه شوهر شما .شما رو دوست داره وبه زندگیش پایبند... ببخشید ولی احساس میکنم شما مقصرید.....دوستم زن و ومرد وقتی ازدواج میکنن باید همدیگر رو درک کنند..خوب به نظر من یه کار دولتی خیلی بهتر از شغل ازاد وچه بسا بعد از چند سال با سیاست خودتون تونستید شوهرتون رو راضی کنید که به یه شهر بزرگتر انتقالی بگیرید (شهر خودتون)...الانم دیر نشده...کمی روی خودت مسلط باش....وبا خودت رو راست باش اگه میخوای باهاش زنگی کنی ودوباره برشگردونی کار سختی در پیش داری ....توکل کن به خدا ..واز مشاورای اینجا کمک بخواه....الان چند وقت از ایشون بیخبری اصلا خبر نداری؟

  3. کاربر روبرو از پست مفید سنجاقک ابی تشکرکرده است .

    deljoo_deltang (چهارشنبه 08 آبان 92)

  4. #3
    عضو عادی

    آخرین بازدید
    دوشنبه 18 آبان 94 [ 07:35]
    تاریخ عضویت
    1392-7-08
    نوشته ها
    74
    امتیاز
    1,908
    سطح
    26
    Points: 1,908, Level: 26
    Level completed: 8%, Points required for next Level: 92
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    Tagger Second Class1 year registered1000 Experience Points
    تشکرها
    32

    تشکرشده 61 در 45 پست

    Rep Power
    0
    Array
    عزیزم تو کار اشتباهی کردی که مسایل خصوصیتونو به خانواذه ها کشوندی،میتونستی یه جور دیگه رفتار کنی،میرفتی دکتر دارو برا سرد مزاجی مرد میگرفتی بش میدادی،حس میکنم مغروری یه کم،البته ببخشیدا،ولی الانم دیر نیس،بش زنگ بزن یا برو خونت و ازش معذرت بخا و بگو که قبول داری اشتبا کردی و سعی در جبرانش داری،اگه نشد از یه بزرگتر کمک بگیر،ززززززززززززززندگیت حیفه داغونش نکن

  5. #4
    عضو عادی

    آخرین بازدید
    سه شنبه 03 اسفند 95 [ 16:48]
    تاریخ عضویت
    1392-6-04
    نوشته ها
    84
    امتیاز
    3,335
    سطح
    35
    Points: 3,335, Level: 35
    Level completed: 90%, Points required for next Level: 15
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    Tagger Second Class1000 Experience PointsVeteran
    تشکرها
    1

    تشکرشده 162 در 54 پست

    Rep Power
    0
    Array
    عزیزم نمی خوام قضاوت کنم ولی فکر نمی کنی بعضی از مسائل رو خیلی ساده تر می شه حل کرد یه کمی فکر کن ببین مشکلات بزرگتری هم هست که راه حلی براشون پیدا نمی شه. اصلا خودت رو سرزنش نکن تو هم حق داری ولی از طرف کسی که مشکلات زیادی رو تجربه کرده می گم صبر کن و کمی سکوت بگذار زمان بگذره و صادقانه از همسرت به خاطر اشتباهاتت عذرخواهی کن و دیگه درموردش حرف نزن از خدا هم کمک بخواه و نگذار زند گی ات از هم بپاشه برات دعا می کنم منم دوست ندارم طلاق بگیرم مثل تو برای من هم دعا کن.

  6. #5
    عضو عادی آغازکننده

    آخرین بازدید
    دوشنبه 07 مهر 93 [ 00:24]
    تاریخ عضویت
    1392-8-08
    نوشته ها
    32
    امتیاز
    826
    سطح
    15
    Points: 826, Level: 15
    Level completed: 26%, Points required for next Level: 74
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    Tagger Second Class3 months registered500 Experience Points
    تشکرها
    0

    تشکرشده 8 در 5 پست

    Rep Power
    0
    Array
    دوستای عزیزم واقعا ممنونم که کمکم میکند .خیلی خوشحالم که شما هستین تا بتونم باهاتون دردودل کنم.الان دو هفته هست که اصلا خبری ازش ندارم .عزیزم بخدا من نمیخاستم هیچ کدوم ازین اتفاقات بیفته اما روزا وشبای زیادی تو خونه تنها بودم و فقط اشک میریختم من ی دختر شادو مستقل بودم تو دوران دانشجوییم کار میکردمو واسه زندگیم هدفهای بزرگی داشتم . وقتی با همسرم آشنا شدم بخاطر اون تمام علایقمو گذاشتم کنار من بر انرژی ی جورایی تو خونه زندونی بودم بیش آدمایی که نه زبونمو میفهمیدن نه میتونستم باهاشون ارتباط برقرار کنم.تنهایی داغونم میکرد شوهرمم شبا میومد فقط غذاشو میخوردو راحت میخابید من ازش توجه میخاسستم بخدا زیاده خواه نبودمو نیستم اشتباه بزرگم دردودل با مادر شوهرم بود اونم به بدرشوهرم گفت اما به خونواده خودم شوهرم همه چیزو گفت قسمش دادم به بدر مادرم حرفی نزن اونا مریضن نمیخام چیزی بدونند اما گفت شوهرم باهام راه نمیومد عذاب کشیدنمومیدید و بی توجه بوداگه یه کوچولو تو رفتاراش تغییر ایجاد میکرد هیچکدوم ازین اتفاقا نمیوفتاد.آخه اون مرده مگه میشه بدونه زنش ازش ناراضیه بعد هیچ تغییری نکنه راحت میگه من همینم دیگه.جدیدا که تحت تاثیر حرفای مادرش میگه من مشکل دارمو طرز فکرم بده بخدا 4 روز رفتم باهاش ماه عسل عین خواهر برادر بودیم خیلی ضربه خوردم باورم نمیشد شوهرم اینقد بی تفاوته آخه من عاشقشم از بودن باهاش لذت میبردم اما اون بهم میگه این مسایل 10%زندگی من نیست و منو وادار به اینکار میکنی همه میگن باید ازش جداشم اما من طاقت دوری شو ندارم هرشب خوابشو میبینم دلم واسش خیلی تنگ شده اما اون راحت میگه باید جداشیم آخه چجوری ازم شکایت کرده

    - - - Updated - - -

    یکی ازاشتباهات بزرگم این بود که یکسال حرفی نزدم به شوهرم و همش لج کردم وقتی میدیدم کمبود دارم و بدتر از همه این بود که زیاد میرفتیم خونه مادرشوهرم وقتیم که میرفتیم اونجا دیگه شوهرم باهام حرف نمیزد میگفت زشته جلو بزرگترا فک کنید روبروش بودم اما بهم اس ام اس میداد آخه خدا چه عیبی داره زنو شوهر حرف بزنن با هم خیلی غصه میخوردم آخه تو خونه ما بدر مادرم خیلی عاشقانه با هم رفتار میکنند این کارای شوهرم دیوونه ام میکردو باعث میشد تو زندگیم تو مسایل دیگه لج میکردم دعوامون میشد بدون اینکه بهش بگم میرفتم داروهای گیاهی واسه درمان بی میلیش میخریدم بهش با غذاهاش میدادم اثر نداشت یعنی همه کارارو کردم بعد که بهش گفتم رفتیم دکتر اما داروها اثرشون بدتر بود آخه شوهرم ذهنش و تفکراتش مشکل داره راستش مامان باباش همیشه سر همین مسایل دعوا داشتن البته وقتی شوهرم بچه بود مادر شوهرم همیشه راجع به بدر شوهرم جلو همه بد میگه و حتی میگه مردا همه حیوونند بخاطر همینه که شوهرم محبت کردن به زنو بد میدونه میترسه من مثل مادرش ی روز بهش بگم حیوون بخدا کلی با هر زبونی که فکرشو بکنین باهاش حرف زدم اما گوش نمیده .کار از خونه رفتن و زنگ زدن گذشته بدر مادرم میگن شوهری که تو 25 سالگی اینجوریه 50ساله بشه مثل باباش شبام خونه نمیاد همه میگن باید جداشی اما من خیلی دوسش دارم چند بار بهش اس ام اس دادم جواب نداد. عید غدیر بارسال عروسیمون بود امسال عید غدیر بهس اس دادم گفتم دوست دارم نذار زندگیمون خراب شه گفتم اشتباهاتمو قبول دارم بابتشون واقعا شرمنده ام اما جوابمو نداد.میدونین خرداد1 ماه قهر اومدم خونه بابم بعد 1 ماه اومد دنبالم واسش شدم ی زن نمونه بخدا فقط محبت کردم بهش بعضی شبا که دوست داشتم باهاش باشم اما خودمو سرکوب میکردم میگفتم نباید مجبورش کنم کلا درد بدیه شوهرم همیشه تحریکم میکرد منو میبرد تو آسمون بعد برتم میکرد بایین حس خیلی بدی بود.بعد 3ماه بهم گفت از روی اجبار باباش اومده دنبالمو همون تابستون من واسش تموم شدم .

    - - - Updated - - -

    کاش شوهرم یکم باهام راه بیاد اون منو مقصر همه مشکلات میدونه ومعتقده من از همون اولم نمیخاستم باهاش زندگی کنم .اما خودش میدونه چقد بهش وابسته ام تو ماههای گذشته همش خواب میدیدم دارم ازش جدامیشم شبا از خواب میبریدم و با گریه ازش میخاستم تنهام نذاره و همیشه بیشم بمونه من خیلی منتش کردم آخه از مطلقه شدن میترسم حالا هم که کلید خونه رو عوض کرده چجوری برگردم خونه اون حتی جواب تلفن هامم نمیده شوهرم ی بچه بولداره که همه چیزو آسون بدست آورده حتی منو مادرشم بهش میگه تو مهندسی همه چی داری هیچ دختری بهت نه نمیگه همیشه خدا هم این بول کوفتیشونومیکوبیدن تو سرم.کاش شوهرم یکم بخاطر من حاضر میشد از خودگذشتگی کنه دوستای خوبم من الان هیچ راه برگشتی ندارم دارم بدون اون میمیرم مثلا امسال کنکور ارشد دارم اما اصلا تمرکز ندارم و بابامم تا هفته آینده میخاد مهریمو بزاره اجرا کارم شده فقط قرصو دارو.تورو خدا واسم دعا کنینبازم ازتون ممنونم .امیدوار 92 ممنونم و ته قلبم واست دعا میکنم تا خدا بهترین چیزو واست رقن بزنه و کاملا درکت میکنم جدایی از کسی که هنوز دوسش داری واقعا سخته
    ویرایش توسط m_alone : چهارشنبه 08 آبان 92 در ساعت 18:36

  7. #6
    عضو کوشا

    آخرین بازدید
    جمعه 06 تیر 93 [ 06:00]
    تاریخ عضویت
    1392-1-22
    نوشته ها
    523
    دستاوردها:
    Tagger Second Class1000 Experience Points1 year registered
    تشکرها
    2,312

    تشکرشده 1,508 در 444 پست

    Rep Power
    64
    Array
    این آقا چه خوبی داره؟! من که همه نوشته هاتون رو خوندم ولی جز پولدار بودن خوبی دیگه ای ندیدم. چی این آقا دوست داشتنی هست؟

  8. #7
    عضو عادی آغازکننده

    آخرین بازدید
    دوشنبه 07 مهر 93 [ 00:24]
    تاریخ عضویت
    1392-8-08
    نوشته ها
    32
    امتیاز
    826
    سطح
    15
    Points: 826, Level: 15
    Level completed: 26%, Points required for next Level: 74
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    Tagger Second Class3 months registered500 Experience Points
    تشکرها
    0

    تشکرشده 8 در 5 پست

    Rep Power
    0
    Array
    دوست عزیزمtoojih-ممنونم که وقت گذاشتی واسه حرفام.راستش همه ازم همینو میپرسن.میدونیدشوهرم به شدت آروم وخجالتی هستش بخدا خیلی مهربون بود.اما مشکلش اینه که اصلان توباغ نیست نمیفهمه با دوتا قربون صدقه من واسش همه کار میکنم مهرومحبت بلد نیست اهل هیچ برنامه ای نیست.گاهی وقتامیگم کاش دسته بزن داشت نه اینکه منو تامرزجنون برسونه بعد آروم فقط نگا کنه وباحرفاش بیشتر تحریکم کنه بگه دیوونه ا م.بعد خرداد ماه تبدیل شد به ی مرد انتقام جو ومتاسفانه دهن بین.تحت تاثیر حرفای مامانشه.مامانشم منو زیاده خواه و بی آبرو میدونه.حالاهم که باشکایت علیه من کاملا ناامیدم کرد. اما هنوزم میخامش اگه تلاش کنه. سعی کنه خاطرات تلخ رو ازیاد ببره شایدامیدی. باشه.راستش من از مطلقه شدن تو23 سالگی از تنهاشدن خیلی میترسم دلم برای پدرمادرم میسوزه خیلی غصه منو میخورن.دعام کنید توروخدا.
    ویرایش توسط m_alone : چهارشنبه 08 آبان 92 در ساعت 21:25

  9. #8
    مدیران انجمن

    آخرین بازدید
    سه شنبه 30 خرداد 02 [ 12:14]
    تاریخ عضویت
    1388-7-01
    محل سکونت
    همین حوالی
    نوشته ها
    2,572
    امتیاز
    64,442
    سطح
    100
    Points: 64,442, Level: 100
    Level completed: 0%, Points required for next Level: 0
    Overall activity: 25.0%
    دستاوردها:
    VeteranSocialRecommendation Second ClassTagger First Class50000 Experience Points
    تشکرها
    13,202

    تشکرشده 14,121 در 2,560 پست

    حالت من
    Mehrabon
    Rep Power
    305
    Array
    الان توی چه زمینه ای کمک می خواهی؟
    آخه از یک طرف می گویی نمی خواهی جدا شی
    از یک طرف وقتی در کنارش هستی اصلا نمی تونی زندگی خوبی رو بسازی
    یه جوری خودت هم سردرگم شده ای .. به همین خاطر نمی تونی تصمیم درستی رو بگیری

    ببینید همون جور که ایشون نیز دارای خطاهایی بوده اند شما هم بیتقصیر نبوده اید
    اما در این بین به تعادل رفتار نکرده اید ، یا بیش از اندازه آویزیون بودید و یا بیش از حد پرخاشگر

    حالا با خودت فکر کن ببین واقعا چه می خواهی ، تا در اون زمینه راهنمایی بگیری

  10. 2 کاربر از پست مفید بالهای صداقت تشکرکرده اند .

    del (شنبه 11 آبان 92), سپیدقلب (پنجشنبه 09 آبان 92)

  11. #9
    عضو کوشا

    آخرین بازدید
    جمعه 06 تیر 93 [ 06:00]
    تاریخ عضویت
    1392-1-22
    نوشته ها
    523
    دستاوردها:
    Tagger Second Class1000 Experience Points1 year registered
    تشکرها
    2,312

    تشکرشده 1,508 در 444 پست

    Rep Power
    64
    Array
    نقل قول نوشته اصلی توسط m_alone نمایش پست ها
    به شدت آروم وخجالتی هستش
    خیلی مهربون بود.
    اهل هیچ برنامه ای نیست
    خصلتهای فوق العاده ای دارند. هر کدومش به تنهایی کافیه که آدم رو عاشق و شیفته کسی کنه.

  12. #10
    عضو عادی آغازکننده

    آخرین بازدید
    دوشنبه 07 مهر 93 [ 00:24]
    تاریخ عضویت
    1392-8-08
    نوشته ها
    32
    امتیاز
    826
    سطح
    15
    Points: 826, Level: 15
    Level completed: 26%, Points required for next Level: 74
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    Tagger Second Class3 months registered500 Experience Points
    تشکرها
    0

    تشکرشده 8 در 5 پست

    Rep Power
    0
    Array
    حق باشماست من سردرگمم.کنارش غمگینم از دوریش مریضم.دقیقا من همیشه گفتمبهش ماجفتمون مقصریم بخدا بدحالی دارم.من کلأ اهل دعوا نبودم.اما بی محلی هاش داغونم میکرد ومن ناخواسته باهاش بحث میکردم.حق با شماست تعادل نداشتم.اونم دقیقأ مثل من توسردرگمی بود اما من بعد اون همه پرخاشگری فهمیدم جونم به جونش بنده.واسش مهربون شدم.از اونجا اومدم جون شوهرم چند بار گفت نمیخامت.توچشاش نگاه که کردم گفتم که توزندگیمی بدون تومیمیرم .اونم گفت من دوست دارم اما کافی نیست دیگه بهت اعتماد ندارم توآبرومو بردی گفت اینارو وراحت از کنارم ردشد منم اینقد حالم خراب شد که کارم به بیمارستان کشید.باور دارم که شوهرم تا ابد ازم کینه بدل گرفته ومیدونم که منو نمیخاد اما دل تنگیم هرروزبیشتر میشه.همش یاد مهربونی هاشم.میخام ی فرجی بشه شوهرم 1اپسیلون تغییرکنه.آخه اون اصلأ تلاش نکرد واسه زندگیمون.همش من بودم که کوتاه میومدم.میدونم زندگیم دیگه زندگی نمیشه.اماهنوز امید دارم به تغییر شوهرم وزندگیم بخدا من ازش فقط ی آغوش گرم ودست نوازش میخاستم.

    - - - Updated - - -

    راستش شهرشوهرم خیلی کوچیکه متاسفانه اونجا خواستگار زیاد داشت.آخه خیلی آرومو متین هست.چون خونوادشم همه میشناسن اونجا طرفدار زیاد داره مادرشوهرمم مرتب میگفت که همه آرزوی ازدواج با پسرمنو داشتن جلوی من میگه واسه بسرم زن زیاده.شوهرمم باورش شده که من باعث بدبختی شم .کاش یکم مادرشوهرم شرف داشت.پدرمادرم عاشق شوهرم بودن همش بهش محبت میکردن اما الان میگن این پسره آبزیرکاهه.باپنبه سرمیبره.خودشو آروم جلوه میده.امامنطق نداره.فقط میگن طلاق.واقعأ هم بی منطق بود.کاش یکم فقط یکم زحمت میکشید واسه. زندگیمون.
    ویرایش توسط m_alone : چهارشنبه 08 آبان 92 در ساعت 23:20


 
صفحه 1 از 6 123456 آخرینآخرین

اطلاعات موضوع

کاربرانی که در حال مشاهده این موضوع هستند

در حال حاضر 1 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 1 مهمان ها)

کلمات کلیدی این موضوع

علاقه مندی ها (Bookmarks)

علاقه مندی ها (Bookmarks)
Powered by vBulletin® Version 4.2.5
Copyright © 1403 vBulletin Solutions, Inc. All rights reserved.
طراحی ، تبدبل ، پشتیبانی شده توسط انجمنهای تخصصی و آموزشی ویبولتین فارسی
تاریخ این انجمن توسط مصطفی نکویی شمسی شده است.
Forum Modifications By Marco Mamdouh
اکنون ساعت 08:57 برپایه ساعت جهانی (GMT - گرینویچ) +4 می باشد.