سلام
دوستان این تاپیک قبلیم هست دوست داشتید یه نگاه بندازین
http://www.hamdardi.net/thread-29945.html
به شدت نیازمند کمک هاتون هستم
پنج ماهه که عقد کردم شوهرم 5 سال عاشقم بود تا اینکه سال گذشته بهش جواب مثبت دادم
ولی الان به شدت رفتارش تغییر کرده بود و مدام قهر و سر کوچکترین چیز باهام قهر می کرد اگه خودش مقصر بود پیش قدم می شد ولی اگه حتی از یه حرف من هم خوشش نمی یومد قهر می کرد و من باید پیش قدم می شدم
توی تاپیک قبلم گفتم که مدام خانواده ام می خواستن من جدا شم ولی دلیلش رو نمی گفتن تا اینکه دیروز کل دنیا روی سرم خراب شد
حدود یک ماه پیش با خواهرم و شوهرش و رفتیم به شوهرم سر بزنیم
من مو هام رو مش کرده کرده بودم و از سر ذوق که شوهرم ببینه رفتیم محلی که کارش و باغهاش هستن یه 200 کیلومتر فاصله داشت وقتی منو دید هیچ عکس العملی نشون نداد و اصلا به روی خودش نیاورد اینقدر تابلو که به چشم همه اومده بود بعد که من خوابیده بودم شوهر خواهرم بهش گفته بود که ساناز واسه خاطر تو این همه راهو اومده نباید باهاش این رفتار و می کرد ی و به شوخی به شوهرم گفته بود که نکنه جایی تامین می شی که هیچ گرایشی به زنت نداری
و شوهر من هم گفته بود که اره ساناز واسه من کلاس می گذاره و خانواده ام می گن مگه این کیه که اینقدر خودشو بالا می گیره و به مامان بابا من می گه حاج اقا و حاج خانم
و گفته بود که همین چند وقت پیش دوتا دختر دانشجو رو سوار کردم و مخشون رو زدم و بردم خونه ساناز این ها
قبلا گفتم که خوانواده ام تابستون می رن خونه ای که حومه شهر داریم و من تنها واسه کارم شب ها میام خونمون و روز ها کاملا خونه خالیه
و تنها سوتی که دادم این بود کولر رو خاموش نکردم که ساناز ه از سر کار اومد گفت چرا کولر رو یادت رفته خاموش کنی شوهر خواهرم بهش گفته بود کلید خونه رو از کجا آوردی گفته بود که از ماشین بابام برداشته و دقیقا ما یه کلید یدک داشتیم توی ماشین که مدتی بود گم شد
وقتی این حرف ها می نویسم اصلا انگار هیچ روحی توی بدنم نمونده من واسه شوهرم از هیچ کاری دریغ نکردم
من عاشقانه دوستش داشتم الان هم دارم طاقت ندارم ببینمم خانوادم بهش توهین می کنن داماد هامون این موضوع رو می دونن و می گن ما هیچ رابطه ای با هات برقرار نمی کنیم من پیش خودم می گم شاید دروغ گفته چون قبلش سر اینکه بریم شمال بحثمون شده بود اون می گفت من نمیام و من گفتم بهش اگه نیای به من خوش نمی گذره و به شوخی گفتم که حالا تو نیومدی مشکلی نیست ولی اخدا کنه شوهر خوارم حتما بیاد سر این موضوع بحثمون شد و گفت چرا منو کوچیک کردی وقتی من نمی تونم برم تو هم نباید بری
شوهرم کسی هست که حتما اگه بفهمه شوهر خواهرم حرفی به من زده بدجور تلافی می کنه
من به شدت دوستش دارم ولی به هیچ طریقی نمی تونم خیانت رو بپذیرم من خوشگلم قد بلندم تحصیلکرده ام خانواده بسیار خوبی دارم ولی خدا شاهده حتی یک بار نشده بود که بخوام به روش بیارم
اصلا نمی تونم با خودم کنار بیام نمی تونم هضم کنم و گفته بود یک بار آوردمشون دخترا رو خونه ساناز اینها و دفعات بعد بردمشون جاهای دیگه
من خودم می فهمم که دیگه رفتارش مثل گذشته با من نیست وقتی پیشمه هیچ گرایشی به من نداره و از طرفی می گم چرا باید این حرف ها رو به کسی بگه ؟ دلیلی نداره
تو رو خدا تا جایی که می تونید راهنمایم کنید اگه کسی می تونه تاپیک منو گزارش کنه سرپرست های سایت بیان به کمک من
خانواده گذاشتن خودم تصمیم بگیرم می گن الان هیچی بهش نگو و خودت زیر نظرش بگیر ولی شوهرم قبلا هفته ای دو سه بار می یومد پیشم ولی الان فقط هفته ای 1 بار اون هم واسه خواب میاد و تقریبا ما هیچ گفتگویی با هم ندارم فردا صبحش هم من زود میام سر کار و اون نمی دونم بهم می گه می رم دنبال کارهام
اینم بگم چند وقت پیش هم به من گفت می خوام یه یه چیزی رو بهت بگم ولی می خوام بدونم چه عکس العملی نشون میدی و چقدر منو دوست دار ی
اینکه من یه نفر رو کشتم و توی خونه باغمون با تفنگ و زیر یه دیوار خاک کردمش که وقتی با گریه شدید من رو به رو شد ساعت سه شب منو رها کرد و رفت و وقتی فردا عصرش اومد گفت ببخش این امتحان درستی نبود و من نباید این حرفو می زدم و فقط می خواستم بدونم چقدر به من اعتماد داری
علاقه مندی ها (Bookmarks)