سلام دوستان عزیز عشق اولم که 5 و نیمی هست از من جدا شد و رفت ازدواج کرد ! دیشب بهم زنگ زد .
ماجرا از این قرار است که دیشب ساعت حدودا 12 زنگ تلفن خونه ما خورد و برداشتم هیچکس جواب نداد ! من شماره خیلی آشنا بود گفتم حتما اونه زنگ زده اما چرا ؟!!! زنگ زدم برنداشت بازم زنگ زد جواب داد !!!!
مات و مبهوت موندم هنگ کردم زبونم نمیچرخید !!! هنوزم همون حال گیجی رو دارم ! خیلیییی تعجب کردم زنگ زده بود بعد 5ماهو نیمی !!!
پرسیدم چی شده گفت هیچی نباید زنگ میزدم دیگه طاقت نیاوردم زنگ زدم . آخه خیلی وقته هیچکدوم از دوستان و همکلاسیهای دانشگاه از تو خبر ندارن و من خیلی نگران بودم که دیگه سر کار قبلی هم تورو ندیدن و هیچ خبری نیست . نتونستم خودمو نگه دارم و زنگ زدم .
بهش نامزدیش رو تبریک گفتم و آرزوی خوشبختی کردم . و توضیح دادم از اینکه توی کار دیگه ای مشغول هستمو به اون کار قبلی نمیرم .
حدودا 80 دقیقه صحبت کردیم !!! (اصلا گذشت زمان رو نفهمیدم!!!)
از این مدت حرف زد و توضیح داد از نامزدش و خودش که توی این مدت چه سختی هایی کشیدن و در آخر یک مغازه به کمک هر دوشون باز کردن ماشین و پسندازی که داشتن خرج کردن و یک مغازه کیفو کفش باز کزدن با نامزدش .
خوشحال شدم ولی ازش هیچ آدرسی نخواستم و گفتم هیچ آدرسی از مغازه نده!
و از این حرفها که ما بدرد هم نمیخوردیم و توی این مدت خیلی سختی کشیدن از لحاظ شغل و مالی و ... توضیح داد . و اینکه اخلاق و حسایتش خیلی زیاده و قراره بره مشاوره و چون این اخلاقش و عصبی بودنش و حساس بودنش زیاده نامزدش رو هم اذیت میکنه .
و میگفت حتی یک لحظه از ازدواجش پشیمون نشده. و شکر گذار خداست .
و از اینکه با من ازدواج نکرده اصلا ناراحت نیست . چون میدونست ما با هم نمیساختیم و مشکلات زیادی پیش میومد . مثلا میگفت که من احساسی هستم و تو هم که احساسی هستی و اخلاقهای ریز دیگر ! و با این اخلاقش نمیشد با هم ازدواج کنیم !
من راهنماییش کردم و گفتم حتما بره مشاور و خودش و حساستش رو کنترل کنه و نزاره با این ریز بینی ها زندگیش خراب شه .
گفتم فقط خوشبختیتو میخوام به زندگی مشترکت فکر کن و ایشالاااا هر روز بهتر و موفقتر از دیروز میشین .
و حرفهای دیگه ... که ما از هم ناراحت نیستیمو خوشبختی همو میخواییم و اینکه همیشه توی خانوادش اونایی که منو میشناسن از من به بهترین پسر یاد میکنن و راضی هستن .
ایشونم گفتن که از من خیلی راضی هست وهمیشه دعام میکنه و از خدا میخواد که اونو ببخشم .
منم گفتم من فقط آرامش و خوشبختیتو میخوام واسه همین هر کاری میکنم ازت ناراحت نیستمو راحت باش .
و حرفای دیگه ........
در آخر گفتیم امشب شاید از واجبات بود و بهتر شد که زنگ زدی چون بعضی افکار آزارم میداد و الان روشن شد و بهترم لا اقل خبری شد و فکرای بدو ناراحتی ندارم . . .
اون گفت به خاطر اینکه نتونستم زنگ نزدنم زنگ زدم . و دیگه زنگ نمیزنم و نمیخوام گناه کنمو یبه شوهرم خیانت
منم گفتم مطما باش نمیزارم تو امشب با حرف زدن با من به گناه بی افتی . حرفامون رو منطقی زدیم و نمیخوامم دیگه هیچوقت به هم زنگ بزینم . منم ایشالاااا یک دختر خوب انتخاب میکنم و به زندگیم فکر میکنم . تو هم فقط به آیندت و به خوشبختیت فکر کن برات از ته قلبم بهترین ها رو میخوام .
و خدافظی کردیم و قطع کردیم ... .
---------------------------------------------------------------------------------
ببخشن اگه با جزیات توضیح دادم و خیلی شد!
من مشکلم اینه که از دیشب آشفتگی فکری دارم نمیدونم فکرم مشغوله به حرفاش همش توی ذهنم حرفاش رو تکرار میکنم ! مرور میکنم یه حس عجیبی دارم سردرگم گیج .!!!!
از دیشب فکرو حرفا توی سرم داره میپیچه !نمیتونم به یک چیز دیگر فکرم رو مشغول کنم و آرووم باشم . چیزی نشد ولی من درگیرم نمیتونم جمع بندی کن آرامش فکری داشته باشم !!!
من خیلی تنهام و هیچکسو ندارم که به حرفام گوش کنه میخوام با کسی دردو دل کنم و این حرفام رو بگم !
چیکار کنم به از این سردرگمی و افکار ذهنی رها شم ؟؟
همش فکر میکنم که اون مغازه باز کرده کنار نامزدشه .زندگیش رو تشکیل داده واسه زندگی مشترک داره و اون همه ماجرای سختی رو که گفت همش مرور میکنم . ول کنم نیست این فکرا و مرورشون !!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!
درگیری فکری دارم نمیتونم جمع بندی کنم و ذهنم آشفته نباشه !!
کسی رو ندارم الانم سر کارم اینجا هم همیشه خلوته و این افکار آشفته توی سرم داره میچرخه نمیتونم به فکرم یک مسیر بدم و جمع بندی کنم و خلاص شم فقط آشفتگی ذهنی دارم !!!!
چیکار کنم فکرم آزاد شه ؟؟؟!!!!!!!!!!
علاقه مندی ها (Bookmarks)