سلام دوستان . دوباره منم .
واقعیت اینه که نمیدونم چرا خجالت میکشیدم دوباره پست بذارم . حس میکردم دارم با حرفای بیخودم سر بقیه رو میخورم . حتی جرأت نکردم دوباره آنلاین شم و ازتون درست و حسابی تشکر کنم . ولی دیگه دلم طاقت نداره . فقط میخوام با یکی حرف بزنم . فقط میخوام درد و دل کنم .
این روزا اوضاع خونه مون خیلی افتضاحه . اصلاً جو آرومِ سابق وجود نداره . همه چی بهم ریخته ست . همه چی اعصاب خورد کنه ...
من همین چند هفته قبل کنکور داشتم ... الآن شما برین تاریخ تاپیک قبلیِ منو ببینین ! واقعاً آدم بیخود تر از من تو این دنیا هست ؟! موقعی که هم کلاسیام مشغول درس خوندن بودن ، من تازه به فکرِ رفعِ مشکلات ارتباطیم افتاده بودم . بقیه درس میخوندن و من همینطوری که کتاب دستم بود ، می نشستم و زل می زدم تو دیوار ، اینقدر خودخوری میکردم که به مرز دیوونگی میرسیدم . از فکر اینکه یه دوره ای چطور اجازه دادم بقیه خوردم کنن و با له کردنِ من خودشون رو نشون بدن ، اونقدر اعصابم بهم میریخت که میخواستم خودکشی کنم . نتیجه ش چی شد ؟ کسی از اعضای خونه اومد بگه تو چه مرگته که درس نمیخونی ؟ نه ، فقط میزدن تو سرم که همه دارن درس میخونن ، تو داری لوس بازی در میاری ! نتیجه ش این شد که کنکورمو خراب کردم و معلوم نیست سرنوشتِ لعنتیم چی بشه ، اینا هم فقط سر تکون میدن و میگن : گفتیم بهت درس بخون ! اصلاً هم به این فکر نمیکنن که وقتی من شاگرد اولِ کلاس بودم و تو شهر خودمون همیشه بالاترین معدل رو داشتم ، چطور شد که یهو اینطور از دوستام عقب افتادم ...
فکرشو بکنین ؛ بخاطر این سرکوفتای اینا ، کارم به جایی کشیده که زن داداشم ، کسی که خودش به زور دیپلمشو گرفته ، وقتی منو میبینه همش تیکه بهم می اندازه که : خوبی خانم دکتر ؟! یا خاله زنکای فامیل واسم سر تکون میدن و آه میکشن که طفلکی رو دست مامان باباش موند ! کیه که از من حمایت کنه ؟
حالا همه اینا رو یه جور میشه تحمل کرد ؛ میشه سپردشون به خدا . ولی یه مشکلِ خیلی بزرگتر هم هست : مادرم مریض شده .
مریضیش هم جسمی نیست ، روحیه : خودبیمار انگاری .
خدا منو ببخشه ، ولی همش ته دلم میگم : کاشکی بیماریش جسمی بود ؛ اونطوری حداقل درمانش سریعتر بود ، ما هم فقط سختیِ بیمارداریش رو تحمل میکردیم . ولی الآن همه کلافه شدیم . مرتب مشغول گریه ست ، با صدای بلند آه و ناله میکنه . همش نشسته و بلند بلند خاطره های گذشته ش رو تعریف میکنه که : من جوون بودم ، جای ده نفر کار میکردم ، سالم بودم ...
دیگه عادت کردیم صبحا با صدای جیغ و داد اون از خواب بیدار شیم . بدتر از همه اینه که همش نفرین میکنه و میگه : شما ولم کردین . من بخاطر شماست که دارم میمیرم .
خواهرم (همون که روانپزشکه) میگه طول میکشه تا درمان بشه ، مخصوصاً اینکه قرصاش رو هم به زور بهش میدیم .
فکرشو بکنین ، منی که اونقدر از دنیای بیرون میترسیدم و خونه مون واسم مثل بهشت می موند با وجود همه ی بداخلاقی های اعضای خانواده ، الآن بخاطر اوضاع وحشتناک خونه فقط دنبال یه جا واسه فرارم ... از بیرون رفتن میترسم ، تو خونه هم بمونم باید به آه و ناله مامانم گوش بدم . انگار منو گذاشتن بین دوتا سنگ و فشارم میدن ... دارم دیوونه میشم ...
وقتی این وضع مادرمو میبینم ، خیلی میترسم . همش فک میکنم منم آخرش یه روز روانی میشم و باید ببرنم تیمارستان ... آخه سابقه بیماریای روانی تو فامیلمون زیاده . شبا همش کابوس میبینم .
این کنکورِ لعنتی هم شده قوز بالا قوز . نتیجه ها که نیومده ، ولی من امیدی به قبول شدن توی رشته های به درد بخور ندارم . میخوام از همین الآن برنامه ریزی کنم که میخوام چه کاری واسه آینده م بکنم . پدرم بهم گفته اگه بخوام میتونم برم دانشگاه غیردولتی و یه رشته خوب بخونم . اما خودتون میدونین ، هزینه ش چقدر بالاست . از طرف دیگه زخم زبون بقیه هم هست که مثلاً : مفت خور و ولخرج و اینا ... و اینکه من هنوز حس میکنم نمیتونم واردِ محیط بزرگی مثل دانشگاه بشم .
خودم رویام اینه که سال دیگه بخونم ، همه تلاشمو بکنم و یه رشته خوب قبول شم . اونطوری حس بهتری نسبت به خودم پیدا میکنم .
اما الآن ... میبینم باز قضیه امسال تکرار میشه .با وجود مریضیِ مادرم ، سرکوفتای بقیه ، طعنه های اهلِ فامیل و این همه عقده قدیمی که تو دلم هست ، فک نمیکنم بتونم درس بخونم . نمیدونم باید چیکار کنم . من خودمو میشناسم ، آدمِ بی اراده و زودرنجی ام . مطمئن نیستم که دوباره وقتمو تلف نمیکنم . اما دلم نمیخواد برم دانشگاه غیردولتی .
خیلی کلافه م . از آینده م وحشت دارم و احساس تنهایی میکنم . فک میکنم زندگیم داره خراب میشه و همش بخاطر اینه که قبلاً ناشکری میکردم . فک میکنم خدا داره مجازاتم میکنه ...
اگه شما دوباره کمکم کنین ، خیلی ازتون ممنون میشم .
علاقه مندی ها (Bookmarks)