به انجمن خوش آمدید

لینک پیشنهادی مدیران تالار همدردی:

 

"گلچین لینکهای خانواده، ازدواج و مهارتها(به روز شد)"

دانلود موسیقی و آرامش
دسترسی سریع به مطالب و مشاوران همـدردی در کانال ایتا

 

کانال مشاوره همدردی در ایتا

صفحه 1 از 2 12 آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 1 تا 10 , از مجموع 12
  1. #1
    عضو عادی آغازکننده

    آخرین بازدید
    سه شنبه 18 تیر 92 [ 17:22]
    تاریخ عضویت
    1391-12-27
    نوشته ها
    6
    امتیاز
    263
    سطح
    5
    Points: 263, Level: 5
    Level completed: 26%, Points required for next Level: 37
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    Tagger Second Class3 months registered250 Experience Points
    تشکرها
    1

    تشکرشده 5 در 3 پست

    Rep Power
    0
    Array

    از ارتباط با دیگران عذاب میکشم

    سلام . امیدوارم شما بتونین کمکم کنین . ببخشید طولانیه ^_^
    من این مشکلو همیشه داشتم و همیشه تصور میکردم وقتی سنم بالاتر بره ، حتما میتونم بهتر با بقیه ارتباط برقرار کنم ؛ اما تازگی طوری شده که حتی دلم نمیخواد از خونه بیرون برم . دلم میخواد خودم تنهایی یه گوشه بشینم و حتی اعضای خونواده م هم کنارم نباشن .
    من الآن 18 سالمه . یه خونواده پرجمعیت دارم و بخاطر اینکه اختلاف سنیم با پدر و مادرم خیلی زیاده ، احساسم نسبت به اونا فقط احترام و دوست داشتنه ، نه صمیمیت .
    ما زیاد با فامیلامون رفت و آمد نداریم . گاهی اوقات بعضیشون بهمون سر میزنن ؛ اتفاق افتاده که مثلاً عمو یا دایی یا خاله و ... بیاد خونمون و سراغ منو بگیره . اما هرچقدر هم مامان بابام اصرار کنن ، نمیرم حتی باهاش سلام و احوال پرسی کنم . نه که دلم نخوادا ، به خدا همیشه حسرت بقیه ای رو میخورم که میان از صمیمیتشون با فامیلاشون صحبت میکنن ؛ اما نمیتونم برم جلو و با طرف رو به رو بشم . جرأتش رو ندارم . همش فک میکنم : اگه تحویلم نگرفت ؟! اگه درست باهاش حرف نزدم ؟! اگه اتفاقی افتاد که ضایع شدم ؟! خلاصه خودمو زندانی میکنم تو اتاق و بعدم همش پشیمونم و خودخوری میکنم که چرا اینقدر کارام مسخره ست . اینجور موقع ها از خودم بدم میاد .
    البته فقط درمورد بعضیاست که نمیتونم باهاشون رو به رو بشم .
    یا مثلاً عروسی یا مهمونی رفتن . من عاشق فضاهای شادم . اما هربار که میرم مهمونی ، ممکنه حتی خیلی هم بهم خوش بگذره ، حتی من اینجور موقع ها کسی م که بقیه رو میخندونم و شوخی میکنم ؛ ولی بعد که میام خونه ، یهو دلم میگیره . همش این فکرا مثل خوره میفته به جونم که : فلانی منظورش چی بود ؟! حتماً داشت مسخره م میکرد . چرا فلان حرفو زدم ؟ چرا فلان کار رو انجام دادم ؟ خلاصه اینقد خودخوری میکنم که به خودم میگم عجب غلطی کردم رفتم . من الآن مدت هاست که به بهونه های مختلف تو همچین مجلسایی حاضر نمیشم و همین الآن باز همش از ذهنم میگذره که : اگه می رفتم بهتر بود و بهم خوش میگذشت و ...
    درمورد روبه رو شدن با غریبه ها که اوضام وحشتناکه . نمیتونم به چشاشون نگاه کنم . تپش قلب میگیرم . کلمه ها رو نمیتونم درست بگم . البته حتی اگه تو برخوردم سوتی هم ندم ، بعدش همش حالت سرخوردگی و ناراحتی دارم وقتی بهش فک میکنم . همش میگم کاشکی هیچوقت مجبور نشم با آدمای جدید رو به رو بشم .
    فک کنم هیچکس نمیدونه من همچین مشکلی دارم . چون تو جمع دوستام همیشه خیلی شلوغ و سرزنده م . اما به محض اینکه یه غریبه میاد کنارمون میشینه ... کل روحیه م بهم میریزه .
    خلاصه اینقد از تحقیر شدن و مسخره شدن بخاطر رفتارم میترسم که اصلا دلم نمیخواد با کسی حتی حرف بزنم . حس میکنم بخاطر این مشکلم دارم زندگیمو نابود میکنم .

  2. #2
    عضو عادی

    آخرین بازدید
    جمعه 15 خرداد 94 [ 22:20]
    تاریخ عضویت
    1390-10-29
    نوشته ها
    12
    امتیاز
    2,685
    سطح
    31
    Points: 2,685, Level: 31
    Level completed: 57%, Points required for next Level: 65
    Overall activity: 6.0%
    دستاوردها:
    1000 Experience PointsTagger Second ClassVeteran
    تشکرها
    2

    تشکرشده 15 در 7 پست

    Rep Power
    0
    Array
    سلام.منم مشکل تورو داشتم.صحبت میکردم ه قرمز میشدم.با یکی دوس شدم که دیگه خیلی پرو بود حرفش رو خوب میزد منم کنار اون بودم و کم کم منم حرفم رو میزدم و الان دیگه با همه راحتم.
    ببین حداقل شاید یه سال طول بکشه تا از این فضا بیای بیرون.اول اینکه به اگه میتونی یه دوست با ارتباط اجتماعی خوب پیدا من.دوم مهمون میاد برو بشین کنارشون چون اگه تو اتاقت بخای بمونی همین اش و همین کاسه هست.بخای تغییر کنی نباید منتظر یه معجزه باشی یا اینکه هر روز بری سر نمازت بگی خدایا چرا من اینطوریم و اوضاع رو دورست کن و اینا.مطمین باش اینطوری جواب نمیگیری.خودت بخا تغییر کنی وقتی هم که خاستی کارا رو در راستای اون تغییت انجام بده.از فایملات هم شروع کن برو باشون صحبت کن وقتی میان.پسر عمویی پسر عمه ای.سال دیگه هم که میری دانشگاه حتما تو امور فرهنگی و گروها مختلف عضو شو.میدونم که به حرف مردم فک میکنی اما کم کم وقتایی که داری به حرفشون فک میکنی پیش خودت بگو بیخیال ههر چی که شد شد و سعی کن از این فکرا بیرون بیای.کتابی هم که بت معرفی بخوام بکنم "قدرت هوش اجتماعی" هس.موفق باشی.

    - - - Updated - - -

    سلام.منم مشکل تو رو داشتم.صحبت میکردم هم قرمز میشدم.با یکی دوس شدم که دیگه خیلی پرو بود حرفش رو خوب میزد منم کنار اون بودم و کم کم منم حرفم رو میزدم و الان دیگه با همه راحتم.
    ببین حداقل شاید یه سال طول بکشه تا از این فضا بیای بیرون.اول اینکه ببین اگه میتونی یه دوست با ارتباط اجتماعی خوب پیدا .دوم مهمون میاد برو بشین کنارشون چون اگه تو اتاقت بخای بمونی همین آش و همین کاسه هست.بخای تغییر کنی نباید منتظر یه معجزه باشی یا اینکه هر روز بری سر نمازت بگی خدایا چرا من اینطوریم و اوضاع رو دورست کن و اینا.مطمین باش اینطوری جواب نمیگیری.خودت بخا تغییر کنی وقتی هم که خاستی کارا رو در راستای اون تغییرت انجام بده.از فایملات هم شروع کن برو باشون صحبت کن وقتی میان.پسر عمویی پسر عمه ای.سال دیگه هم که میری دانشگاه حتما تو امور فرهنگی و گروها مختلف عضو شو.میدونم که به حرف مردم فک میکنی اما کم کم وقتایی که داری به حرفشون فک میکنی پیش خودت بگو بیخیال هر چی که شد شد و سعی کن از این فکرا بیرون بیای.کتابی هم که بت معرفی بخوام بکنم "قدرت هوش اجتماعی" هس.موفق باشی.

  3. 2 کاربر از پست مفید امیر کبیر تشکرکرده اند .

    meinoush (چهارشنبه 22 خرداد 92), Miss.Mahya (چهارشنبه 22 خرداد 92)

  4. #3
    عضو عادی

    آخرین بازدید
    جمعه 07 تیر 92 [ 11:23]
    تاریخ عضویت
    1391-2-03
    نوشته ها
    141
    امتیاز
    1,341
    سطح
    20
    Points: 1,341, Level: 20
    Level completed: 41%, Points required for next Level: 59
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    1 year registered1000 Experience Points
    تشکرها
    299

    تشکرشده 333 در 115 پست

    Rep Power
    28
    Array
    سلام دوست عزیزم
    دقیقا درک میکنم که چی میگی چون منم دقیقا همسن تو که بودم همچین مشکلی داشتم و خودم تنهایی حلش کردم جوری که حالا بیا ببین چه بچه پرو شلوغ اجتماعی هستم!
    پس خوب گوش کن...تنها کاری که باید بکنی اینه که
    بپر تو دل حوادثی که ازش می ترسی...میگی میترسی تحویلت نگیرن ضایع بشی ...دقیقا کاری بکن که همین جور بشه...جدی میگم!!
    شاید اولش خیـــــــــــــــلی سخت و حتی نشدنی باشه اما باور کن بعد یه مدت معجزه میشه
    نمی دونم چقدر از این زمینه روانشناسی اطلاع داری که الان میگم اما هر انسانی داخل خودش (منظورم روحا و رفتارا) یه والد درونی ، یه کودک درونی و یه بالغ درونی داره
    متاسفانه کسایی امثال ما والد خیلی غر رغو و سختگیری دارند!! مثل یه مامان بابا که مدام به بچه اشون غر می زنن و ازش ایراد میگیرن حالا فکر کن تو همچین کسیو درون خودت داری... و از اونجایی که هر انسانی دوست داره کامل و بی نقص و عیب باشه مخصوصا در روابطش با آدم های دیگه هر کاری میکنی این والدت این قدر سختگیره که هی بهت غر میزنه
    تنها کاری که باید بکنی اینه که یه مدت نا دیده اش بگیری...بذار غر غر کنه تو به کار خودت ادامه و تازه خودتو به خاطر هر جایی که فکر میکنی ضایع شدی یا درست رفتار نکردی تشویق هم بکن ...بهش بگو آره من اصلا می خوام این جوری باشم...آفرین به خودم که شجاعت داشتم و فلان کارو کردم حتی اگه اون جوری نشد که می خواستم
    مطمئن باش اولش سخته و بعد از 1-2 ماه متوجه یه تغییر خیلی قابل ملاحظه توی خودت میشی
    راستی اولین شرط شروع چنین کاری هم یه جمله اس «خودتو دوست داشته باش هر جور که هستی»
    موفق باشی :)

  5. 2 کاربر از پست مفید اندیشه 22 تشکرکرده اند .

    meinoush (چهارشنبه 22 خرداد 92), reihane_b (جمعه 24 خرداد 92)

  6. #4
    عضو عادی آغازکننده

    آخرین بازدید
    سه شنبه 18 تیر 92 [ 17:22]
    تاریخ عضویت
    1391-12-27
    نوشته ها
    6
    امتیاز
    263
    سطح
    5
    Points: 263, Level: 5
    Level completed: 26%, Points required for next Level: 37
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    Tagger Second Class3 months registered250 Experience Points
    تشکرها
    1

    تشکرشده 5 در 3 پست

    Rep Power
    0
    Array
    امیر کبیر عزیز من از شما ممنونم . درمورد کتاب هم حتما سعی میکنم بخونمش . گرچه من از اینجور کتابا خیلی زیاد خوندم .
    اما در مورد اینکه گفتین دوست اجتماعی پیدا کن ... من خودم یه خوبشو دارم ! باهاش خیلی صمیمی م . اگه مشکلی داشته باشم ، اول از همه با اون مشورت میکنم ، اگه مطلب بامزه ای ببینم ، اول از همه واسه اون میفرستم و روزی حداقل یه بار با یه میس کال هم که شده ، بهش میگم به یادشم . یعنی میگم ما اینقد با هم صمیمی هستیم . برعکس من ، سرش درد میکنه بره مهمونی ؛ عشقش اینه با غریبه ها بحث کنه و غریبه ها هم همیشه ازش خوششون میاد . و اینجانب هم همیشه مثل ساقه کرفس یه گوشه وایمیسم ، وقتی که غریبه میگه : وای خانوم فلانی ! شما چقد شخصیتتون جالبه ! و دوستم میخنده و به حرف زدن ادامه میده ، من مثل احمقایی که اضافی هستن تو جمع ، اما خودشون نمیدونن ، لبخند میزنم . بله ... کمک ایشون در این حده ...
    دقیقاً نمیدونم واقعاً بهش حسادت میکنم یانه . یا اون باعث شده من خودمو باهاش مقایسه کنم و فک کنم تو ارتباط با دیگران ضعیفم و اعتماد به نفسم کمتر بشه ... ولی درهرصورت دوستش دارم و دلتنگش میشم و از اینکه باهاش دوستم ناراحت نیستم . چون حس میکنم تنها کسیه که بین بقیه دوستام درکم میکنه . گرچه شاید وقتی با اونم ، به چشم نمیام . اینو میدونم !
    مثلاً فک کنین ، محبوبیت این خانم تو دوران بچگی اینقد زیاد بود اون تعیین میکرد کی رو بازی بدیم و کی رو راه ندیم تو بازی !
    بعد یه جمع از دختربچه ها رو درنظر بگیرین ؛ با گل سرا و روبان های توی موهای بلندشون ... دامن های چین چین و جورابای توریشون ... بعد اون وسط یه دختربچه هم هست که مامانش موهاشو کاملاً پسرونه کوتاه کرده ... با لباسای پسرونه ... که مثل بقیه داره میخنده و بازی میکنه ، چون هنوز هیچی حالیش نیس که چقد میشه متلک بارش کرد .
    خوب ، مطمئنم بقیه قیافه اون وقتای منو اصلاً یادشون نرفته و میدونن این دختری که الآن نشسته داره بهشون باشخصیت و متانت لبخند میزنه ، همون دختر کوچولوییه که شبیه گل شبدر بوده بین گلای سرخ ...
    البته من مامان بابام رو به هیچ وجه مقصر نمیدونم . ما اون موقع ها از نظر مالی مشکل داشتیم . مادرم هم متعلق به یه نسل دیگه است که بلد نبود چطوری به من برسه .
    قبلنا میگفتم : خوب ، دنیا که فقط همین چهارتا فامیل حسود نیستن که میشینن از ما بدگویی میکنن که اون موقع ها وضعشون این بوده ؛ دنیا پر آدمه ... که منتظرن من برم باهاشون حرف بزنم ! منم به اندازه کافی نکته جالب تو وجودم دارم . ولی الآن میبینم قدرتشو ندارم که حتی مثلاً از یه غریبه بپرسم : ببخشید ، ساعت چنده ؟!
    درمورد دانشگاه ... وقتی بهش فک میکنم نفسم بند میاد ... جایی که پره از دخترایی که میخوان بقیه رو خراب کنن و پسرایی که منتظرن یه حرکت ازت ببینن و سوژه ت کنن ... یعنی من ترجیح میدم دوباره برم از اول مدرسه رو شروع کنم و پامو همچین جایی نذارم ...
    *
    *
    *
    راستی ، اینجا مشاوره گرفتن نیاز به پارتی داره ؟!!! :)))))) من ندارم که ... کسی بهم قرض میده ؟!!!

    - - - Updated - - -

    اندیشه 22 عزیز از شما هم ممنونم...
    میخواستم تو همون پست قبلی جواب بدما ، ولی یهویی دستم خورد و ارسال شد ... =)))
    باورکن من توی این چند ساله دارم همه تلاشمو میکنم که فقط "ضایع نشم" ... اینو اعتراف میکنم . بیشتر ازاینکه به فکر برقراری ارتباط باشم .
    مدت زیادی شده بودم باعث سرگرمیِ همکلاسیام . که البته ، اون موقع هنوز عقلم نمیرسید . ( بله دقیقاً عقلم نمیرسید! ) میرفتم تو جمعشون ، باهاشون حرف میزدم و شوخی میکردیم . اونا طعنه هاشون رو میزدن و حرفای درگوشی و پچ پچ و ... و من ، ناراحتم میشدم ؛ ولی دوباره میرفتم بینشون . حقیقتاً وقتی به اون موقع ها فک میکنم ، حالت تهوع میگیرم از خودم ! یکی از بزرگترین هدیه هایی که از خدا گرفتم ، این بود که بزرگ شدم ! و فهمیدم "مسخره بودن" یعنی چی و "تحقیر شدن" یعنی چی .
    واقعیت اینه که الآن اوضاع فرق کرده . خدا رو شکر میکنم بابت همه چیز . خیلیا حسرت الآن منو میخورن . ولی من فقط از یه چیز میترسم : دوباره انگشت نما باشم ... دوباره تحقیر بشم ... واسه اینکه مثلاً وقتی دارم با یکی حرف میزنم ، جای سین و شین رو عوضی بگم ، یا بلند بخندم و بقیه بگن فلانی جلفه ...
    اما دیگه خسته شدم ... از اینکه سرمو مث چی می اندازم پایین و خدا خدا میکنم آشنایی جلوم نباشه که بخوام باهاش احوال پرسی کنم .

  7. #5
    عضو عادی آغازکننده

    آخرین بازدید
    سه شنبه 18 تیر 92 [ 17:22]
    تاریخ عضویت
    1391-12-27
    نوشته ها
    6
    امتیاز
    263
    سطح
    5
    Points: 263, Level: 5
    Level completed: 26%, Points required for next Level: 37
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    Tagger Second Class3 months registered250 Experience Points
    تشکرها
    1

    تشکرشده 5 در 3 پست

    Rep Power
    0
    Array
    نمیدونم میفهمین یانه ... وقتی آدم درمورد مشکلاتش صحبت میکنه ، مثل این میمونه که نمک رو زخمش بپاشه ... لطفاً اگه کسی میتونه کمک کنه ؛ من در مورد مشکلم چیزایی رو گفتم که اگه حتی پیش روانشناس هم میرفتم ، درحین گفتنشون گریه م میگرفت . درسته من اینجا غریبه م ؛ هیچوقت هم خودمو اونقدر توی زندگی مجرب ندونستم که بتونم کسی رو راهنمایی کنم ؛ اما فعلاً تنها جایی که میتونم بیام و درد ودل کنم ، همینجاست .
    وضع من تو جامعه هم دقیقاً همینه . حرف میزنم ، میخندم ، درمورد خودم توضیح میدم ؛ بعد برمیگردم و میبنم طرف مقابل داره یه جا دیگه رو نگاه میکنه . من هنوز منتظر کمک شمام . گرچه شما کاملاً بی توجهید و فقط چک میکنین که کی تاپیک رو شروع کرده .
    ببخشید ، ولی دلم خیلی گرفته . نه ببخشید ، نگرفته ؛ شکسته .

  8. کاربر روبرو از پست مفید Miss.Mahya تشکرکرده است .

    reihane_b (جمعه 24 خرداد 92)

  9. #6
    عضو کوشا

    آخرین بازدید
    یکشنبه 28 شهریور 00 [ 14:58]
    تاریخ عضویت
    1391-12-05
    نوشته ها
    604
    امتیاز
    13,683
    سطح
    76
    Points: 13,683, Level: 76
    Level completed: 9%, Points required for next Level: 367
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    SocialTagger First ClassVeteran10000 Experience Points
    تشکرها
    3,960

    تشکرشده 2,293 در 573 پست

    حالت من
    Sepasgozar
    Rep Power
    0
    Array
    سلام دوست عزیز
    از بچه ها دلگیر نباش.حتما یا راهی هنوز به ذهنشون نرسیده برای کمک،یا هنوز فرصت نکردن بیان تاپیک تو یا....

    اینجا همه حرفاشون ،دردودل هایی که شاید نتونن بیرون از اینجا به کسی بگن، رو میگن

    منم با نظر دوستمون اندیشه22 موافقم. تو باید با همون چیزی که ازش ترس داری مواجهه بشی.واقعا کمک میکنه.

    اعتماد به نفست پایینه درسته؟میگی کتابای روانشناسی هم خوندی،کمکی بهت نکردن؟

    تو باید اینو قبول کنی که همه آدما تاییدت نمیکنن.تو یه جمع که هستی قرار نیست همه تو رو تایید کنن.همه از تو خوششون بیاد یا....سعی کن خودت باشی
    خودت که میگی وقتی تو جمعی میشی گل مجلس!!(یعنی من اینو فهمیدم:rolleyes:) اگه محبوب نبودی که نمیشدی! چرا وقتی میای خونه ذهن خودت رو با این حرفای بیهوده مشغول میکنی؟
    چرا سعی میکنی فکر دیگران رو راجب خودت بخونی،اونم از نوع فکر منفی!

    اصلا تا حالا شده حرفی در مورد خودت از زبان اطرافیان بشنوی؟

    دخترخوب،خودت میگی استعدادهای خوبی هم داری،رو استعدادات کار کن
    برو دانشگاه.کی گفته دانشگاه دخترا همش میخوان همدیگه رو خراب کنن پسرا....به این حرفا اصلا توجهی نکن.همه چیز بستگی به خودت داره.به اینکه از اولش چطور با آدما برخورد کنی، وبهشون اجازه چه رفتارهایی بدی یا ندی

    ولی سعی کن از همین فردا تصمیم بگیری به خودت مسلط باشی.عزیزم خودتو باور داشته باش.اگه خودتو باور کنی،خودتو دوست داشته باشی،دیگران هم تو رو دوست دارن.جذبت میشن

    هر چی از کودکی تو ذهنت هست رو فراموش کن.اگه الان بشی یه خانم برای خودت(که هستی)، کی یادش میاد تو بچگی چه جوری بودی!!!اصلا یادشون هم بیاد چه اهمیتی داره؟اون موقع که خودت لباساتو مدل موهاتو و...انتخاب نمیکردی! ولی حالا دست خودته.

    الان،از این به بعد خودت رو مسئول همه کارهات بدون.اگه گوشه گیری اگه دیگران مسخره ات میکنن،اگه بهت بی احترامی میکنن.... همه اینا بخاطر اینه که تو بهشون اجازه میدی.

    ما نمیتونیم آدمای دور برمون رو گلچین کنیم.کی بیاد سر راه ما قرار بگیره کی نگیره،کی رو ببنیم کی رو نبینیم....خیلیاش اتفاقیه.خب خودتو آماده کن برای روبرو شدن با هر فردی...

    از همین فردا هر کی اومد خونتون ،میری بیرون باهاش سلام علیک میکنی،خیلی عادی!!!:mad:
    بابا مگه تا حالا خوشگل وخانم ندیدن؟شما هم یکی;)

    دوست عزیز شما هیچ مشکلی نداری خداروشکر برای اینکه خودت رو از جمع دور کنی،قدر خودتو بدون
    از همین فردا تمرین کن،از هر چیزی که میترسی باهاش روبرو شو.

    موفق باشی:)

    - - - Updated - - -

    چرا بعضی وقتا امکان ویرایش داره بعضی وقتا نداره!! چه حوریاست؟!!

  10. کاربر روبرو از پست مفید reihane_b تشکرکرده است .

    meinoush (جمعه 24 خرداد 92)

  11. #7
    عضو عادی آغازکننده

    آخرین بازدید
    سه شنبه 18 تیر 92 [ 17:22]
    تاریخ عضویت
    1391-12-27
    نوشته ها
    6
    امتیاز
    263
    سطح
    5
    Points: 263, Level: 5
    Level completed: 26%, Points required for next Level: 37
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    Tagger Second Class3 months registered250 Experience Points
    تشکرها
    1

    تشکرشده 5 در 3 پست

    Rep Power
    0
    Array
    reihane_b عزیز سلام .
    متشکرم دوست خوبم .
    اعتماد به نفسم پایین نیست ، افتضاحه ! چون متأسفانه همیشه به شانس اعتقاد داشتم که مثلاً یکی خوش شانسه و موفق ؛ بعد منِ بدشانس واسه موفقیت و خوشبختی آفریده نشدم.
    من میدونم باید خودمو با چیزی که ازش میترسم و بدم میاد رو به رو کنم . و این کار رو هم مدت هاست دارم میکنم . اما نسبت به همه چی بدبینم و حس بدی که بعد از ارتباط با دیگران دارم ، اینقد عذابم میده که ترجیح میدم تنها باشم . نمیدونم کسی هست درک کنه منظورم چیه ؟ من حتی اگه 5دقیقه از خونه برم بیرون ، بعدش که برمیگردم ، افسرده و سرخورده م . احساس حقارت میکنم . از اینکه بقیه منو ببینن و درموردم قضاوت کنن ، وحشت دارم .
    نمیدونم ، راهی هست بتونم نسبت به بقیه خوشبین تر بشم ؟!
    یا اصلاً لازمه خوشبین بشم ؟! چون مردم اونقدرا هم که به نظر میرسه ، صلاح همدیگه رو نمیخوان .
    درمورد فکر خونی ، متأسفانه عادت کردم . چون مدت زیادی تنها بودم و واسه همین خیلی خیال پرداز شدم . همیشه مشغول پیش بینی ام درمورد اتفاقایی که ممکنه بیفته ؛ واسه همین استرسم خیلی بالاست . حتی یه مدت مجبور شدم قرص بخورم که بتونم به زندگی عادیم ادامه بدم .
    دوستام در یه سری از موارد ازم تعریف میکنن ؛ که مثلاً تو خوش صحبتی ، شخصیت جالبی داری ، مهربونی ... یا پدرم قبلنا که اینقد حالم بد نبود ، میگفت : بین دخترام مطمئنم تو از همه موفق تر میشی . خواهرام همیشه میگن تو خیلی باهوشی و از این حرفا که شاید تعارف باشه . اما من یه سری نقطه ضعف دارم . روی ظاهرم خیلی حساسم . بعضیا ازم تعریف میکنن ؛ قبلنا دوستام همیشه میگفتن آرایش بکنی پسرا واست جون میدن . ( خوب هرکی آرایش بکنه ، خوشگل میشه دیگه ! با این تعریف کردنشون ... ) اما یکی از دوستام هس که زیاد اتفاق افتاده مسخره م کنه . شاید بخاطر اینه که بقیه همیشه خیلی دوستش داشتن و همه میگن خیلی خوشگله . (این همون دوستمه که تو پستای قبلی گفتم ...) نمیخوام خودخواه باشم به خدا ، ولی من ایراد وحشتناکی تو صورتم نمیبینم . حالا متوسط نه ، ولی بد هم نیستم . هیچوقت نمیفهمم چرا تازگی بقیه اینقد دارن مسخره م میکنن . شاید تأثیر این دوستمه. شایدم فهمیدن من تازگی از خودم بدم میاد و دارن سوء استفاهد میکنن که عقده هاشون رو خالی کنن .
    درمورد گذشته ، باید بگم یه سری از فامیلامون هستن که همیشه وضع سابق ما رو واسه خواستگارای خواهرام شرح میدادن و پشیمونشون میکردن . بین یه مشت گرگ داریم زندگی میکنیم واقعاً ...
    میدونی ، من خیلی وقته دارم رو خودم کار میکنم . از 15-16 سالگی . میتونم بگم از وقتی که بقیه تمایل پیدا کردن بیان سمت من . گفتم گذشته رفته و تموم شده . برو تو دل آینده . اما دیدم شخصیتمم بدجور خورد کردن و متوجه شدم حتی اگه طرف مقابلم لبخند بزنه و ازم تعریف کنه ، من یا دست پاچه میشم و جوری رفتار میکنم که طرف بگه : اوا ، این دیگه کیه ؟! یا همش حس میکنم اینا ظاهر قضیه ست و این داره قاه قاه تو دلش بهم میخنده . از اون موقع فک کردم باید رو خودم کار کنم . شروع کردم و حس میکنم موفق ترین سالای زندگیم همون موقع ها بود . خوشبختی محض... خیال راحت ... حس خوب ... اونقدر عالی که واسم مثل رویا میمونه الآن . گرچه اون موقع کمبودایی که داشتم بیشتر بود . هنوز یه سری دعوای خونوادگی داشتیم و وضع نامشخص . یکی از خواهرام هم افسرده بود . اما من داشتم زندگیمو میکردم و فقط به همه میگفتم : امیدوار باشین ! خدا که هست ! مدتی گذشت و وضع خوانواده درست شد . همه خوشحال بودن ، خواهرم میخندید ... اما نتیجه واسه من برعکس شد ... نمیدونم یهو چی شد . دقیقاً ثانیه ای رو که این حس درونم به وجود اومد ، یادم میاد . سر کلاس شیمی ، سال دوم دبیرستان ... بدون اینکه حتی اتفاق خاصی افتاده باشه که ناراحتم کنه ... یهو انگار جنی چیزی تسخیرم کرد ! جدی میگما ؛ هنوز توضیح دقیقی واسش ندارم که چرا و چطور . یهو سرمو بلند کردم و دیدم چقد دنیا بی رحمه و چقد از همه چیز بدم میاد . دیدم فقط دلم میخواد تنها باشم که کسی اذیتم نکنه .
    دقیقاً از همون موقع مشکلاتم شروع شد . اخلاقم تند شد . زود رنج شدم و بدبین . حتی یه مدت بخاطر استرس زیاد مجبور شدم قرص بخورم که بتونم به مدرسه م برسم . ( البته هیچوقت با مشاوری صحبت نکردم . یکی از خواهرام خودش روانپزشکه و خودش واسم قرص تجویز کرد و تصورش این بود که من نگران نتیجه امتحانام هستم که اینقد آشفته م . منم نمیتونستم باهاش حرف بزنم . )

    البته من بخاطر این نفرتی که بیخودی از همه دارم ، همیشه عذاب وجدان داشتم . چون یه سری از دوستام و اطرافیانم هستن که همیشه بهم خیلی محبت دارن . همیشه تو این فکرم که حالا زندگیم که جهنم شده تقصیر خودمه ، ولی جواب دل شکسته اونا رو تو اون دنیا چی بدم که میفهمن من تمام مدت داشتم تو دلم میگفتم : آره جون خودتون ... منتظرین من برگردم تا از پشت خنجر بزنین ... یعنی اینه شخصیت مزخرف و بچگونه ی من... تمام مدت نگران مورد توجه قرار نگرفتن هستم و بعدم که یه سری بهم توجه میکنن ، اینطوری با نمک نشناسی جوابشون رو میدم . خدا منو ببخشه ...
    نمیدونم چرا من اینقد حرف میزنم ؟! حوصله همه رو سر میبرم ... ببخشید ...

  12. #8
    عضو فعال

    آخرین بازدید
    دوشنبه 17 آبان 95 [ 15:15]
    تاریخ عضویت
    1391-2-26
    نوشته ها
    2,672
    امتیاز
    25,995
    سطح
    96
    Points: 25,995, Level: 96
    Level completed: 65%, Points required for next Level: 355
    Overall activity: 3.0%
    دستاوردها:
    Tagger First ClassOverdriveSocialVeteran25000 Experience Points
    تشکرها
    6,844

    تشکرشده 7,555 در 2,378 پست

    Rep Power
    353
    Array
    عزیز خیلی خوبه که توی این سن کم اومدی این تالارو پیدا کردی. اینجا کلی مقاله هست. پستهای کارشناسارو هم می تونی بخونی.
    دوستان خیلی راهنماییهای خوبی برات کردن.
    لازم نیست هی بگی ببخشید. لازم هم نیست هی خودت خودتو نقد کنی. به خودت بگو من دوستت دارم. خودتو همینطوری که هستی اول بپذیر و قبول کن. با رضایت. بعدش نگاه کن ببین چی ها رو دلت می خواد بهتر کنی. مثلا میگی دوست داری بیشتر با بقیه روابط اجتماعی داشته باشی. خوب بعدش شروع می کنی قدم قدم اروم اروم اینو بهتر می کنی. اول از همه باید بدونی که واقعا هیچکسی مسخره نمیکنه اون یکی رو مگه اینکه خودش مشکلات داشته باشه! پس از اینکه کسی مسخره ات کنه نترس. هر ادمی که می بینی یکی مثله خودته. به جای اینکه ادما رو مقابل خودت احساس کنی و فکر کنی که همشون اماده ان تا ازت ایراد بگیرن می تونی اونا رو کنار خودت حس کنی. احساستو نسبت به ادمای دیگه که بهتر کنی و وقتی درک کنی همه ی ادما می تونن مهربون باشن (همون قدری که می تونستن باهات بی رحم باشن) کم کم روی رفتارت هم اثر می ذاره. حس خوبتو به بقیه انتقال می دی و در مقابلش هم بازخورد خوبی می گیری :)
    دوستان خیلی خوب راهنمایی کردن. پست هاشونو بازم بخون.
    موفق باشی.

  13. کاربر روبرو از پست مفید meinoush تشکرکرده است .

    reihane_b (جمعه 24 خرداد 92)

  14. #9
    عضو کوشا

    آخرین بازدید
    یکشنبه 28 شهریور 00 [ 14:58]
    تاریخ عضویت
    1391-12-05
    نوشته ها
    604
    امتیاز
    13,683
    سطح
    76
    Points: 13,683, Level: 76
    Level completed: 9%, Points required for next Level: 367
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    SocialTagger First ClassVeteran10000 Experience Points
    تشکرها
    3,960

    تشکرشده 2,293 در 573 پست

    حالت من
    Sepasgozar
    Rep Power
    0
    Array
    اعتماد به نفسم پایین نیست ، افتضاحه ! چون متأسفانه همیشه به شانس اعتقاد داشتم که مثلاً یکی خوش شانسه و موفق ؛ بعد منِ بدشانس واسه موفقیت و خوشبختی آفریده نشدم.
    خب عزیز من وقتی خودت رو با این فکرا درگیر کردی میخواستی اتفاق خاصی هم تو زندگیت بیفته؟
    من که نمیدونم تو الان چه مشکل حادی داری!چه بدشانسی آوردی؟ که حرف شانس و...میزنی:eek:
    از این به بعد هم هر اتفاقی خوب یا بدی که برات بیفته،از شانست نیست،نتیجه فکر وعکس العملت در برابر زندگی هستش.پس سعی نکن با این حرفا خودت رو گول بزنی

    هنوز اول جوونی هستی و خدارو شکر اول انتخاب های زندگی... پس حالا که متوجه مشکلت شدی خودش نصف قضیه حله!

    ببین این تاپیک رو حتما بخون وباهاش پیش برو.مشکل تو همون ذهن سطحی فعال هست که تو این تاپیک جناب sci به یکی از کارابرا کمک کرده به حلش

    http://www.hamdardi.net/thread-26620.html


    و اینکه چرا با خواهرت در مورد مشکلت صحبت نمی کنی؟سعی کن از خواهرت که علم روانپزشکی هم داره کمک بگیری.

    دختر خوب، باید از الان که متوجه مشکلت شدی برای رفعش هم اقدام کنی.مثل همون وقتا که رو خودت کار کردی وخوب شدی.اصلنم الان رویا نباشه برات.تو همون محیای چند سال پیش هستی که موفق شد ذهنش رو کنترل کنه،با این تفاوت که الان بزرگتر شده،عاقل تر شده، توانمندتر از پیش شده.پس هیچ مانعی نداری

    نمیدونم چرا من اینقد حرف میزنم ؟! حوصله همه رو سر میبرم ... ببخشید ...
    هر چه میخواهد دل تنگت بگو:)

    بیا از نتایجت هم اینجا بگو
    اون تاپیک رو حتما دنبال کن

  15. کاربر روبرو از پست مفید reihane_b تشکرکرده است .

    meinoush (جمعه 24 خرداد 92)

  16. #10
    عضو عادی

    آخرین بازدید
    شنبه 22 تیر 92 [ 09:31]
    تاریخ عضویت
    1392-3-04
    نوشته ها
    37
    امتیاز
    190
    سطح
    3
    Points: 190, Level: 3
    Level completed: 80%, Points required for next Level: 10
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    Tagger Second Class31 days registered100 Experience Points
    تشکرها
    0

    تشکرشده 28 در 18 پست

    Rep Power
    0
    Array
    عزیزم دقیقا میفهمم چی میگی.منم همین مشکلو دارم خیلی سعی کردم بهتر بشم ولی زیاد تاثیری نداشت..اینکه دوستمون گفت با ترسات روبرو بشی خیلی کمک میکنه من امتحان کردم ولی متاسفانه در مورد من مقطعیه مثلا گاهی میگم این کارا را میکنم که چی بشه در نهایت کسی حتی منو بیاد نمیاره یا همه در موردم ید میگن..ولی دوست عزیز به نظر من تا سنت کمه و مجرد هستی خودت رو تغییر بده چون هرچی بزرگتر بشی غرورت بیشتر میشه و وقتی ازدواج میکنی با کلی خانواده غریبه درگیر میشی..الان که فرصت داری نهایت سعی خودت رو بکن. من هم اگر به عقب بر میگشتم همین کارو میکردم..م.فق باشی

  17. 2 کاربر از پست مفید ساحل45 تشکرکرده اند .

    meinoush (سه شنبه 28 خرداد 92), reihane_b (یکشنبه 26 خرداد 92)


 
صفحه 1 از 2 12 آخرینآخرین

اطلاعات موضوع

کاربرانی که در حال مشاهده این موضوع هستند

در حال حاضر 1 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 1 مهمان ها)

کلمات کلیدی این موضوع

علاقه مندی ها (Bookmarks)

علاقه مندی ها (Bookmarks)
Powered by vBulletin® Version 4.2.5
Copyright © 1404 vBulletin Solutions, Inc. All rights reserved.
طراحی ، تبدبل ، پشتیبانی شده توسط انجمنهای تخصصی و آموزشی ویبولتین فارسی
تاریخ این انجمن توسط مصطفی نکویی شمسی شده است.
Forum Modifications By Marco Mamdouh
اکنون ساعت 21:20 برپایه ساعت جهانی (GMT - گرینویچ) +4 می باشد.