http://www.hamdardi.net/thread27494-5.html
http://www.hamdardi.net/thread27887-6.html
سلام دوستان. من دیروز رفتم استادم رو دیدم. از ساعت پنج و نیم عصر من پیشش بودم تا یازده و نیم شب. تو این مدت نه کسی به گوشیش زنگ زد. نه اساماسی نه هیچی... خودشم که حواسش نبود رمز گوشیشو زدم دیدم کلا دریغ از یه اساماس مشکوک. حس میکنم قضیه نامزدش دروغه. مگه میشه پنجشنبه این همه مدت نامزد آدم یه زنگ نزنه حالشو بپرسه؟
حالا قضیه اینجاست که من اونجا هی گریه و زاری که تورو خدا منو ول نکن. اونم هی اصرار که من واسه خودت دارم این کارو میکنم. و بعدا میای ازم تشکر میکنی. (میل جنسی هم در حد صفر) یعنی شیش ساعت من پیشش بودم عین باباها بغلم میکرد و منو میبوسید. اونم به اصرار من. آخرشم دعوام کرد که اگه این کارارو بکنی دیگه نمیذارم بیای پیشم. انگار نه انگار.
توی صحبتاش گفت من (من میمیرم واسه تو، ولی فرض کن بیام خواستگاریت بابات تورو به من میده؟) (من گفتم به بابام مربوط نیست)
بعد هم گفت من بهت اطمینان ندارم...
الان اومدم یه روز فکر کردم که کاش من این حرفاشو یه ذره شرح و بسط میدادم. چون یه مرد گنده این حرفو همینجوری نمیزنه. الان چی کار کنم؟ با توجه به این که ما یک سال و نیم با هم بودیم الان دل کندن برامون سخته. منم حس میکنم داره منو از سرش باز میکنه... بهم گفت از آخر اردیبهشت بیا پیشم برای تمرینات... (اگه نامزد داشت این حرفو نمیزد) من حس میکنم ترسیده از این رابطه گناه. میخوام رابطه رو رسمیش کنم. چه جوری بیان کنم آخه دیگه صد در صد مطمئنم دوستم داره و خودمم دیگه از گناه خسته شدم
- - - Updated - - -
بهم گفت سارا به خاطر اختلاف سنی ما اصلا درست نیست با هم باشیم. گفت اگه اینجا ایران نبود و توام پدر و مادرت بالا سرت نبودند من میاوردمت پیش خودم زندگی کنی! این حرف یعنی چی؟
یعنی دوست داره با من زندگی کنه ولی احساس میکنه که شدنی نیست... الان من هرچی فکر میکنم میبینم شدنیه. چون من دختر نیستم و میتونم بدون اجازه پدرم هم ازدواج کنم! البته در صورتی که بابام کلا رضایت نده. که اونم بعیده. چون (ح) اینقدر حسن داره که سنش توش گمه
الان چیکار کنم که اطمینانش جلب شه و بیاد؟
به نظرتون با مادرم صحبت کنم؟ بگم یه قرار رسمی توی خونه بذاریم. تا بیاد از نزدیک پدر مادرمو ببینه شاید واقعا این ترس و دلهره از بین رفت و راضی شد
علاقه مندی ها (Bookmarks)