خوب من آخرش رفتم پيش مشاور خانواده. بعد از اينكه جريان تنش چندين ساله بين پدر و همسرمو براش تعريف كردم و همچنين موضوعات اخير رو . مشاور به من گفت من خودم مقصر بودم كه خيلي منفعلانه رفتار كردم و هميشه اجازه دادم والدينم هر چقدر دوست داشتند بهم فشار وارد كنند حتي اگر به زعم خودشون بهت لطف مي كردند اما عملا در تنگنا قرارت دادند و تو بخاطر اينكه دختر خوبه باشي دم نزدي. در حال حاضر همين كار رو هم با همسرت كردي و خواستي از اون يك موجود منفعل بخصوص در مقابل پدرت بسازي كه حتي حق اظهار نظر نداره.
در خصوص جريان اخير خواستگاري و بله برون خواهرم كه دقيقا تاريخشو وقتي گذاشتند كه همسرم در شهر ما نيست و براي انجام كارهاي ضروري خودش مجبوره بره (ديشب به روح پدرش قسم خورد كه عمدي در كار نيست ودارم به خاطر كارم مي رم.) هم مشاور به من گفت شما بايد با همسرت همدلي كني و جراتمندانه با خانواده ات روبرو بشي. عملا تو هم در اينجا ديده نشدي. عملا با محترم نشناختن حضور همسرت در خانواده اي كه اين چيزا براشون سابقا خيلي مهم بوده ، تو رو هم كوچك كردند و بايد در اين شرايط از انفعال دست بكشي و تو هم در مراسم حضور پيدا نكني.
با اين تفاسير من طبق گفته مشاور ديگر نقش ميانجي رو نبايد ايفا كنم. فقط ديگه نبايد در مراسم خواستگاري حاضر بشوم و بعدش كه آب ها از آسياب افتاد به والدينم بگم من ازشون به اين خاطر ناراحتم و وقتي ديدم بخاطر شوهرم خواستگاري رو دو روز عقب نينداخته اند و با كارشون نشون دادند كه خيلي براشون مهم نبوده حضور همسرم . منم ترجيح دادم بدون همسرم جايي نباشم.
ميترسم هنوز. از عواقبش مي ترسم... به نظرتون اين كار رو انجام بدم؟
علاقه مندی ها (Bookmarks)