سلام دوستان
خوب هستين؟
من مريم هستم ازاهواز
تازه عضواين سايت شدم وميخوام ازطريق اين تالارمشكلم بگم وكمي سبك بشم
من متولد70هستم مشكلي كه ميخوام براتون تعريف كنم شايدخيلي طل بكشه ولي ميخوام مفصل بگم كه شايدكمكي براتون باشه درراهنمايي زندگي من به دوشاخه تقسيم ميشه يكي مربوط به گذشتس وگذشته ها گذشته.........ويكي مربوط به زمان حاله اول ازگذشته براتون بگم
5سال پيش بامحمدآشنا شدم اولين پسري بودكه باش ارتباط برقرار كردم...وخيلي زوددل بستم ازبعضي چيزهاش خوشم مي اومد وخدش هم بام خوب بود ولي خيلي ازلحاظ مالي وخانوادگي ازمن پايينتربود...وهميشه برام جاي ترديدب.دولي به مرورزمان من بهش بيشترعلاقه پيداكردم...وبدجوري بهش وابسته بودم...اوايل محمدبهم ابرازعلاقه ميكردوبهم اهميت ميداد ولي بعديكسال ونيم كه ازرابطمون گذشت ومن خيلي بهش علاقه پيداكردم اون كمي بام سردشدوهمش سرچيزاي كوچيك والكي بام قهرميكرد ومن هميشه بايدكوتاه مي اومدم.....ولي اين وضع مدام ادامه داشت ومن حسرت ميخوردم كه چرامحمدمن مثل سال پيش نيست هركاري ميكردم مثل من ميشد وخيلي كم بهم اهميت ميدادتااينكه كم كم ميخواست بام تموم كنه ولي من وقتي دليلش ميپرسيدم ميگفت بخاطرفلان اخلاقت منم كلي اصرارميكردم كه ديگه تكرارنميشه اونم قبول ومن واقعااون كاري كه دوست نداشت انجام نميدادم ولي بازم ميديدم بهانه مي آوردوسعي توتمام كردن رابطه ميشد.......چهارسال ازرابطمون ميگذشت ولي تواين4سال همش عشقم ناديده ميگرفت من مسخره ميكردازاينكه بهش ابراز علاقه ميكردم وياحرفاموباورنميكردوميگفت توديوونه اي......خيلي باحرفاش من آزارميداد وخيلي وقتهاجوابمونميدادوياكاري ميكردكه بهم بربخوره...ولي تاوقتي بهم برميخوردياناراحت ميشدم بعدچندروزسروكلش پيداميشدوميگفت من بخشش داشتم بات شوخي ميكردم ومنم يبخشيدم....تااينكه يه روزبهم گفت مريم ازم انتظارازدواج نداشته باش بهش گفتم چرا؟گفت ميدونم خانوادتتوروبه من نميدن گفتن اگه پافشاري بكنيمن به توميدن گفت بخداميدونم توبروبايكي ديگه ازدواج كن گفتم من فقط توروميخوام من فقط عاشق توهستم
توعشق اول مني گفت ديگه اين فكرهانكن اگه ميخواي به حرف دلت بري بيچاره ميشي بهش گفتم من بدون توبيچاره هستم....حاضرم بخاطرت هركاري بكنم توفقط بياخواستگاري من خانوادم قانع ميكنم من اگه خودم به موش مردگي بزنم خانوادم قبول ميكنن اگه نشد حاضرم بخاطرت فراركنم.....خنديدوگفت عرضش نداري..........ولي من اين حرفها واقعاازته دل ميگفتم
بهش گفتم محمدمن همه زندگيم باتوميبينم....4سال روبه پات ريختم ازكس وكارم كناره ميگرفتم كه فقط باتوصحبت كنم براشنيدن صداي تواشك ميريختم....اينقدرسنگدل نباش....گفت خانوادم چي ؟اوناتورونميخوان به من ميگن بادخترفاميل ازدواج كني دختري كه نه مهريه ميخوادونه توقعش بالاست.......گفتم منم ازتوقعاتم كم ميكنم من هيچي نميخوام گفت تونميتوني......گفتم من باوركن وبه حرفم اعتمادكن ...........گفت مادرم تورونميخواد.ازاين حرفش قلبم به درداومد خيل ياحساس حقارت ميكردم ازش ناراحت شدم ميدونست كه من ناراحت ميشم ولي اين حرفها ميزدتادلم بشكنه يعني تقاص من اين بود؟حتي يه معذرت خواهي هم بي حرفاش نبود بهش گفتم من نوكري مادرت ميكنم براش عروس خوبي ميشم هرچي من بهش قول خوشبختي ووفاداري ميدادم اون من پس زد وآخرش يه روزمن تنهاگذاشت ورفت.........وازدواج كرد....وقتي شنيدم ازدواج كرد احساس نابودي كردم تمام تنم لرزيد بيخدا بدترين احساسيه كه تاالان تجربه كردم نصيب هيچكي نكرد همينطور توبغل دختردايمم گريه ميكرد ومن ميبوسيدميگفت مريم ولش كن ناراحت نشووبامن گريه ميكرد.........بعدازاون فقط خداروداشتم بعضي وقتهابين نمازگريمم ميگرفت سرمظلوميتي كه سرم اومده ولي جلوي خودم ميگرفتم تانمازم باطل نشه......همش باخدادردودل ميكردم وازش طلب صبرميكردم.....هرشب كارم همش گريه بود وتامدتها هيچ جانميرفتم.....ازهرچي زن وشوهر ونامزدبدم مي اومد.....آدمي كه بخاطرش ازهمچي گذشتم وتحقيراين وآن روتحمل ميكردم ولي الان ديگه نيست وتصوراينكه الان زن داره من ديوونه ميكرد وانگار كاردبه دل وردوم ميزدن روزهاي خيلي بدي روپشت سرگذاشتم خيلي طول كشيدتاخوب شدم وتواين مدت وزنم كاهش پيداكرد ضعف اعصاب پيداكردم چندبار حالم بذميشدازبس كه فكرميكردم ومن ميبردن دكتر وفشارم كه ميگرفت تعجب ميكردميگفت خانم توچيكارباخودت ميكني.
كم كم داشتم فراموشش ميكردم......ديگه حس ميكردم ديگه بهش هيچ احساسي ندارم وعلاقم بهش خنثي شد ولي خيلي دلم تنگ ميشدبراش وآرزوميكردم فقط يه بارشده اونوازدورتوخيابون ببينم يافقط يه بارباش صحبت كنم براي يك بارهم كه شده فقط ازدور خيلي وقتها شده ميرفتم بازار ياهرجايي يكي شبيه هش ميديدم وكلي ذوق ميكردم ودنبالش ميرفتم ولي ميديدم يكي ديگس خيلي وقتهابه تمام شماره هايي كه ازش داشتم زنگ ميزدم همشون خاموش بودن.وديگه به اين نتيجه رسيدم كه اونم من فراموش كرده اون عشقي كه4سال بينمون بود ميدونست من خيلي دوستش داشتم وخيلي وقتهابه من ميگفت مريم توهم عشق اول مني وبرات ميميرم ولي............همش كه به اينجا كه ميرسيد حرف ادامه نميداد ولي چي محمد؟ گفت مريم ميدونم تومال من نيستي خانوادم ميان خونتون خانوادت توروبه من نميدن شمابامافرق داريد...............................اين حرفهاهمشون تموم شدن همه خاطره ها ازيادرفتن ومن واون هركدوم يه زندگي جديدرواغازكرديم فقط يه دل پرحسرت اين وسط باقي موند ويه چشم پرازاشك
مدتهاگرشت ومن باخودم عهدكردم ديگه عاشق نشم وديگه باهيچكي ارتباط برقرارنكنم تااينكه باجلال آشناشدم.......خيلي پسش ميزدم....هركاري ميكردم كه ازسررام بره نميرفت وازم ميخواست بام آشنابشه ته حرفاش يه چيزي احساس ميكردم همش اصرارميكرد همش برام توضيح ميداد ميگفت بخدامن بااون پسرايي كه فكرميكني بادختروقت بگذروني نيستم من اصلاوقت اين كارروندارم.....من فقط ازتون ميخوام بامن آشنابشيدبخداقصدم خيره
بعداينهمه كش وقوسها من قبول كردم...وجلال كلي خوشحال شد وباروي باز ازمن استقبال كرد.....آقاجلال شما اصالتا كجايي هستين؟عرب يافارس؟گفت من لرم....لر سميرم........تعجب كردم گفتم پس اهوازچيكارميكردي گفت من اينجاكارميكنم.......گفتم چه كاري؟گفت سرماشين سنگين توهويزه كارميكنم گفتم چندسالته گفت متولد67هستم تعجب كردم تواين وماشين سنگين؟گفت آره من پدرم ماشين سنگين داره ومن ازهمون بچگي كنارش بودم........والان كلي بلدم باماشين سنگين كاركنم وواردهستم البته گواهينامه ندارم2بارامتحان دادم ولي ردشدم.......الان كه كارميكنم يه جايي هست كه پيمانكارش فاميلمونه ومن بين شهري رانندگي كارنميكنم وفقط تومنطقه خاصي كارميكنم.....براهمين پليس من نميبينه........من برام سخت بودكه حرفاش باوركنم چون توعمرم اصلانه باراننده ماشين سنگين ولودربرخوردكردم ونه عمرم تاحالاديدم وحتي وقتي ازكارش برام تعريف ميكرد من هيچي سردرنمي آوردم........پسري بود كه هميشه توبيابون ياسنگ شكنها كارميكرد ساعت5صبح بيدارميشد و9شب ميخوابيد درطول روزباهم صحبت ميكرديم خيلي مهربون بود هيچي برام كم نزاشته بود من خيلي ازلحاظ عاطفي باش راحت بودم حرفاش ميزاشت من بال دربيارم وپروازكنم محبتي كه ميكرد كه تاحالاهيچ وقت ازمحمدنديدم.....تااينكه حرف ازدواج آورد...من يه ذره شوكه شدم...بهش گفتم محاله گفت چرا؟گفتم ببين من عربم تولري وازهمه سخترتواهل سميرم هستي ومن اهواز باچه واسطه اي توبياي خواستگاريم اصلا خانوادم قبول نميكنن.گفت خب خواهرم به عنوان دوست خواهرت معرفي مشيه گفتم نميشه .....گفتم ببين خانوادم اصلا ازدواج باغيرعرب مخالفن من به هيچ عنوان نميدن گفت من هركاري ميكنم تاقانع بشن...گفتم ببين من وقتي سرراهم اومدي فكركردم اهوازي هستي ونميدونستم كه شهرستاني هستي ...ولي بعدش ديدم خيلي پسرخوبي هستم وبه من خيلي نزديك هستي تواگه همشهري من بودي صددرصددرموردازدواج فكرميكردم ولي تومال يه شهرديگه هستي...........ما عرب هستيم آداب ورسوم ماخيلي فرق ميكنه ماحتي رسم جهيزيه نداريم...اون ازحرفم تعجب كرد گفت شوخي ميكني؟گفتم بخداشوخي نميكنم من جهيزيه ندارم......وماعربهارسم نداريم............گفت يعني تونميتوني يه چندوسيله تهيه كني گفتم تاحدودي ولي نه درحدشمااصفهانيا...گفت هيچ عيبي نداره من خودم ميخرم گفتم ببين جلال توجهزيزه باهم فرق ميكنيم چه برسه به چيزاي ديگه...پس من فراموش كن.....وگوشي قطع كن.....كلي زنگ زد واصرارم ميكرد ومن قسم ميداد گفت تروخدا جوابم بده تروخدااين كاروبام نكن من خوشبختت ميكنم زندگي اين چيزها نيست من حاضرم بخاطرتوبيام اهواز...جهزيه هم باخودم من خانوادم راضين ميگن اگه بخوايش ميريم اهواز خواستگاريش ميكنيم...مريم بهم فرصت بده....فرصت عشق ورزيدن بده توهمه چيزمن شدي بخدا من توروخيلي دوست دارم ميدونم توازلحاظ اخلاقي وعاطفي به من خيلي شباهت داري ودوتامون نيازهاي عاطفي همديگرروبرطرف ميكنيم........عرب وفارس بودن يارسم ورسومات اينا مهم نيست تواگه پشت من باشي همه اينارميتونم كناربزارم وباشون بجنگم وتوروبدست ميارم حاضرم بابرادرت وپدرت حبت كنم فقط بهم فرصت بده................اين حرفهاهمش اسمس ميداد يازنگ ميزد گوشم ميرفت رومنشي واين حرفهاروباگريه ميكرد من ازدست خودم ناراحت بودم ودوست نداشتم بلايي كه سرم اومده روسركسي بيارم خطم عوض كردم ولي جلال به موباي دوستم يا دختراي فاميل زنگ ميزدكه قبلا من توموقعيتهايي ضروري استفاده كردم واصرار اونها ميكرد وگريه ميكرد بعدش مجبورشدم خطم روشن كنم.......مجبور شدم دوباره بهش برگردم وگفتم كاري بكنم كه خودش دلسردبشه..ولي هركاري ميكردم ناراحت نميشد وازاينكه ميديدم ازعمدكاري ميكردم كه دلش بشكنه وبره ولي نميرفت واينطور عذاب وجدان ميگرفتم خيلي باش صحبت كردم بهش گفتم كه ماهمچين آداب ورسومي داريم....همچين خانواده اي دارم ..خيلي سر عرب بودن تعصب دارن وتاحالاهيچ دختري توفاميل باغيرعرب ازدواج نكرده جهيزيه نداريم وازاين حرفها گفت من باهمه كنارميام....بعضي ازنزيكان ميگن بهش فرصت بده تواگه بتوني شايدميتوني خانوادت قانع كني.....ولي من موندم كه با چه معرف ياواسطه اي جلال به خانوادم معرفي كنم خيلي برام سخته.....من ازلحاظ قلبي خيلي به جلال نزديكم وتاهيچ بدي ازش نديدم...وتاحالاهيچ وقت دلم نشكوندوهرچي ازش خواستم برام انجام نداده وشرايطي كه داره من پذزيفتم ول يه راهي ميخوام كه خانوادم قانع بشن وازطريق سنتي ميخوام جلال باخانوادم آشنايي بدم وحالت طبيعي داشته باشه كه اونا شك نكنن كه اون من دوست داره وباهم درارتباطه....چون اگه بفهمن ناجورميشه وبيشترلج ميكنن.....بعضي وقتهاكه فكرش ميكنم استرس عجيبي ميگيرم وميگم خدايامن كمك كن چون ميبينم جلال خيلي حساسه وخيلي بهم ابراز علاقه ميكنه وهمش حرف از تشكيل زندگي حرف ميگه وازآيندش بامن ميگه.....ميگم خدايا كمكم كن نميخوام دل كسي بشكنه بعضي وقتهااينقدرتحت فشارقرارميگيرم كه دوست دارم بميرم.بچه هاشمايه راهنمايي كنيد من باجلال وخانوادم چه كنم؟آيا به حرفهاي جلال اعتمادكنم؟داره همش قول وعوده واميدميده......چطوربفهمم كه حرفاش همش صادقانه هستش؟چطوربفهمم كه اين حرفاش كشك نيست؟اگه دروغگوباشه من چطوراون اززندگيم بيرون كنم؟كمكم كنيد؟بچه هامنتظرجوابهاتون هستم![]()
علاقه مندی ها (Bookmarks)