به انجمن خوش آمدید

لینک پیشنهادی مدیران تالار همدردی:

 

"گلچین لینکهای خانواده، ازدواج و مهارتها(به روز شد)"

دانلود موسیقی و آرامش
دسترسی سریع به مطالب و مشاوران همـدردی در کانال ایتا

 

کانال مشاوره همدردی در ایتا

صفحه 1 از 4 1234 آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 1 تا 10 , از مجموع 36
  1. #1
    عضو عادی آغازکننده

    آخرین بازدید
    پنجشنبه 07 فروردین 93 [ 00:01]
    تاریخ عضویت
    1391-11-01
    نوشته ها
    55
    امتیاز
    1,085
    سطح
    17
    Points: 1,085, Level: 17
    Level completed: 85%, Points required for next Level: 15
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    1 year registeredTagger Second Class1000 Experience Points
    تشکرها
    1

    تشکرشده 56 در 29 پست

    Rep Power
    0
    Array

    Talking توبرزخ گيركردم

    سلام دوستان
    خوب هستين؟
    من مريم هستم ازاهواز
    تازه عضواين سايت شدم وميخوام ازطريق اين تالارمشكلم بگم وكمي سبك بشم
    من متولد70هستم مشكلي كه ميخوام براتون تعريف كنم شايدخيلي طل بكشه ولي ميخوام مفصل بگم كه شايدكمكي براتون باشه درراهنمايي زندگي من به دوشاخه تقسيم ميشه يكي مربوط به گذشتس وگذشته ها گذشته.........ويكي مربوط به زمان حاله اول ازگذشته براتون بگم
    5سال پيش بامحمدآشنا شدم اولين پسري بودكه باش ارتباط برقرار كردم...وخيلي زوددل بستم ازبعضي چيزهاش خوشم مي اومد وخدش هم بام خوب بود ولي خيلي ازلحاظ مالي وخانوادگي ازمن پايينتربود...وهميشه برام جاي ترديدب.دولي به مرورزمان من بهش بيشترعلاقه پيداكردم...وبدجوري بهش وابسته بودم...اوايل محمدبهم ابرازعلاقه ميكردوبهم اهميت ميداد ولي بعديكسال ونيم كه ازرابطمون گذشت ومن خيلي بهش علاقه پيداكردم اون كمي بام سردشدوهمش سرچيزاي كوچيك والكي بام قهرميكرد ومن هميشه بايدكوتاه مي اومدم.....ولي اين وضع مدام ادامه داشت ومن حسرت ميخوردم كه چرامحمدمن مثل سال پيش نيست هركاري ميكردم مثل من ميشد وخيلي كم بهم اهميت ميدادتااينكه كم كم ميخواست بام تموم كنه ولي من وقتي دليلش ميپرسيدم ميگفت بخاطرفلان اخلاقت منم كلي اصرارميكردم كه ديگه تكرارنميشه اونم قبول ومن واقعااون كاري كه دوست نداشت انجام نميدادم ولي بازم ميديدم بهانه مي آوردوسعي توتمام كردن رابطه ميشد.......چهارسال ازرابطمون ميگذشت ولي تواين4سال همش عشقم ناديده ميگرفت من مسخره ميكردازاينكه بهش ابراز علاقه ميكردم وياحرفاموباورنميكردوميگفت توديوونه اي......خيلي باحرفاش من آزارميداد وخيلي وقتهاجوابمونميدادوياكاري ميكردكه بهم بربخوره...ولي تاوقتي بهم برميخوردياناراحت ميشدم بعدچندروزسروكلش پيداميشدوميگفت من بخشش داشتم بات شوخي ميكردم ومنم يبخشيدم....تااينكه يه روزبهم گفت مريم ازم انتظارازدواج نداشته باش بهش گفتم چرا؟گفت ميدونم خانوادتتوروبه من نميدن گفتن اگه پافشاري بكنيمن به توميدن گفت بخداميدونم توبروبايكي ديگه ازدواج كن گفتم من فقط توروميخوام من فقط عاشق توهستم
    توعشق اول مني گفت ديگه اين فكرهانكن اگه ميخواي به حرف دلت بري بيچاره ميشي بهش گفتم من بدون توبيچاره هستم....حاضرم بخاطرت هركاري بكنم توفقط بياخواستگاري من خانوادم قانع ميكنم من اگه خودم به موش مردگي بزنم خانوادم قبول ميكنن اگه نشد حاضرم بخاطرت فراركنم.....خنديدوگفت عرضش نداري..........ولي من اين حرفها واقعاازته دل ميگفتم
    بهش گفتم محمدمن همه زندگيم باتوميبينم....4سال روبه پات ريختم ازكس وكارم كناره ميگرفتم كه فقط باتوصحبت كنم براشنيدن صداي تواشك ميريختم....اينقدرسنگدل نباش....گفت خانوادم چي ؟اوناتورونميخوان به من ميگن بادخترفاميل ازدواج كني دختري كه نه مهريه ميخوادونه توقعش بالاست.......گفتم منم ازتوقعاتم كم ميكنم من هيچي نميخوام گفت تونميتوني......گفتم من باوركن وبه حرفم اعتمادكن ...........گفت مادرم تورونميخواد.ازاين حرفش قلبم به درداومد خيل ياحساس حقارت ميكردم ازش ناراحت شدم ميدونست كه من ناراحت ميشم ولي اين حرفها ميزدتادلم بشكنه يعني تقاص من اين بود؟حتي يه معذرت خواهي هم بي حرفاش نبود بهش گفتم من نوكري مادرت ميكنم براش عروس خوبي ميشم هرچي من بهش قول خوشبختي ووفاداري ميدادم اون من پس زد وآخرش يه روزمن تنهاگذاشت ورفت.........وازدواج كرد....وقتي شنيدم ازدواج كرد احساس نابودي كردم تمام تنم لرزيد بيخدا بدترين احساسيه كه تاالان تجربه كردم نصيب هيچكي نكرد همينطور توبغل دختردايمم گريه ميكرد ومن ميبوسيدميگفت مريم ولش كن ناراحت نشووبامن گريه ميكرد.........بعدازاون فقط خداروداشتم بعضي وقتهابين نمازگريمم ميگرفت سرمظلوميتي كه سرم اومده ولي جلوي خودم ميگرفتم تانمازم باطل نشه......همش باخدادردودل ميكردم وازش طلب صبرميكردم.....هرشب كارم همش گريه بود وتامدتها هيچ جانميرفتم.....ازهرچي زن وشوهر ونامزدبدم مي اومد.....آدمي كه بخاطرش ازهمچي گذشتم وتحقيراين وآن روتحمل ميكردم ولي الان ديگه نيست وتصوراينكه الان زن داره من ديوونه ميكرد وانگار كاردبه دل وردوم ميزدن روزهاي خيلي بدي روپشت سرگذاشتم خيلي طول كشيدتاخوب شدم وتواين مدت وزنم كاهش پيداكرد ضعف اعصاب پيداكردم چندبار حالم بذميشدازبس كه فكرميكردم ومن ميبردن دكتر وفشارم كه ميگرفت تعجب ميكردميگفت خانم توچيكارباخودت ميكني.
    كم كم داشتم فراموشش ميكردم......ديگه حس ميكردم ديگه بهش هيچ احساسي ندارم وعلاقم بهش خنثي شد ولي خيلي دلم تنگ ميشدبراش وآرزوميكردم فقط يه بارشده اونوازدورتوخيابون ببينم يافقط يه بارباش صحبت كنم براي يك بارهم كه شده فقط ازدور خيلي وقتها شده ميرفتم بازار ياهرجايي يكي شبيه هش ميديدم وكلي ذوق ميكردم ودنبالش ميرفتم ولي ميديدم يكي ديگس خيلي وقتهابه تمام شماره هايي كه ازش داشتم زنگ ميزدم همشون خاموش بودن.وديگه به اين نتيجه رسيدم كه اونم من فراموش كرده اون عشقي كه4سال بينمون بود ميدونست من خيلي دوستش داشتم وخيلي وقتهابه من ميگفت مريم توهم عشق اول مني وبرات ميميرم ولي............همش كه به اينجا كه ميرسيد حرف ادامه نميداد ولي چي محمد؟ گفت مريم ميدونم تومال من نيستي خانوادم ميان خونتون خانوادت توروبه من نميدن شمابامافرق داريد...............................اين حرفهاهمشون تموم شدن همه خاطره ها ازيادرفتن ومن واون هركدوم يه زندگي جديدرواغازكرديم فقط يه دل پرحسرت اين وسط باقي موند ويه چشم پرازاشك
    مدتهاگرشت ومن باخودم عهدكردم ديگه عاشق نشم وديگه باهيچكي ارتباط برقرارنكنم تااينكه باجلال آشناشدم.......خيلي پسش ميزدم....هركاري ميكردم كه ازسررام بره نميرفت وازم ميخواست بام آشنابشه ته حرفاش يه چيزي احساس ميكردم همش اصرارميكرد همش برام توضيح ميداد ميگفت بخدامن بااون پسرايي كه فكرميكني بادختروقت بگذروني نيستم من اصلاوقت اين كارروندارم.....من فقط ازتون ميخوام بامن آشنابشيدبخداقصدم خيره
    بعداينهمه كش وقوسها من قبول كردم...وجلال كلي خوشحال شد وباروي باز ازمن استقبال كرد.....آقاجلال شما اصالتا كجايي هستين؟عرب يافارس؟گفت من لرم....لر سميرم........تعجب كردم گفتم پس اهوازچيكارميكردي گفت من اينجاكارميكنم.......گفتم چه كاري؟گفت سرماشين سنگين توهويزه كارميكنم گفتم چندسالته گفت متولد67هستم تعجب كردم تواين وماشين سنگين؟گفت آره من پدرم ماشين سنگين داره ومن ازهمون بچگي كنارش بودم........والان كلي بلدم باماشين سنگين كاركنم وواردهستم البته گواهينامه ندارم2بارامتحان دادم ولي ردشدم.......الان كه كارميكنم يه جايي هست كه پيمانكارش فاميلمونه ومن بين شهري رانندگي كارنميكنم وفقط تومنطقه خاصي كارميكنم.....براهمين پليس من نميبينه........من برام سخت بودكه حرفاش باوركنم چون توعمرم اصلانه باراننده ماشين سنگين ولودربرخوردكردم ونه عمرم تاحالاديدم وحتي وقتي ازكارش برام تعريف ميكرد من هيچي سردرنمي آوردم........پسري بود كه هميشه توبيابون ياسنگ شكنها كارميكرد ساعت5صبح بيدارميشد و9شب ميخوابيد درطول روزباهم صحبت ميكرديم خيلي مهربون بود هيچي برام كم نزاشته بود من خيلي ازلحاظ عاطفي باش راحت بودم حرفاش ميزاشت من بال دربيارم وپروازكنم محبتي كه ميكرد كه تاحالاهيچ وقت ازمحمدنديدم.....تااينكه حرف ازدواج آورد...من يه ذره شوكه شدم...بهش گفتم محاله گفت چرا؟گفتم ببين من عربم تولري وازهمه سخترتواهل سميرم هستي ومن اهواز باچه واسطه اي توبياي خواستگاريم اصلا خانوادم قبول نميكنن.گفت خب خواهرم به عنوان دوست خواهرت معرفي مشيه گفتم نميشه .....گفتم ببين خانوادم اصلا ازدواج باغيرعرب مخالفن من به هيچ عنوان نميدن گفت من هركاري ميكنم تاقانع بشن...گفتم ببين من وقتي سرراهم اومدي فكركردم اهوازي هستي ونميدونستم كه شهرستاني هستي ...ولي بعدش ديدم خيلي پسرخوبي هستم وبه من خيلي نزديك هستي تواگه همشهري من بودي صددرصددرموردازدواج فكرميكردم ولي تومال يه شهرديگه هستي...........ما عرب هستيم آداب ورسوم ماخيلي فرق ميكنه ماحتي رسم جهيزيه نداريم...اون ازحرفم تعجب كرد گفت شوخي ميكني؟گفتم بخداشوخي نميكنم من جهيزيه ندارم......وماعربهارسم نداريم............گفت يعني تونميتوني يه چندوسيله تهيه كني گفتم تاحدودي ولي نه درحدشمااصفهانيا...گفت هيچ عيبي نداره من خودم ميخرم گفتم ببين جلال توجهزيزه باهم فرق ميكنيم چه برسه به چيزاي ديگه...پس من فراموش كن.....وگوشي قطع كن.....كلي زنگ زد واصرارم ميكرد ومن قسم ميداد گفت تروخدا جوابم بده تروخدااين كاروبام نكن من خوشبختت ميكنم زندگي اين چيزها نيست من حاضرم بخاطرتوبيام اهواز...جهزيه هم باخودم من خانوادم راضين ميگن اگه بخوايش ميريم اهواز خواستگاريش ميكنيم...مريم بهم فرصت بده....فرصت عشق ورزيدن بده توهمه چيزمن شدي بخدا من توروخيلي دوست دارم ميدونم توازلحاظ اخلاقي وعاطفي به من خيلي شباهت داري ودوتامون نيازهاي عاطفي همديگرروبرطرف ميكنيم........عرب وفارس بودن يارسم ورسومات اينا مهم نيست تواگه پشت من باشي همه اينارميتونم كناربزارم وباشون بجنگم وتوروبدست ميارم حاضرم بابرادرت وپدرت حبت كنم فقط بهم فرصت بده................اين حرفهاهمش اسمس ميداد يازنگ ميزد گوشم ميرفت رومنشي واين حرفهاروباگريه ميكرد من ازدست خودم ناراحت بودم ودوست نداشتم بلايي كه سرم اومده روسركسي بيارم خطم عوض كردم ولي جلال به موباي دوستم يا دختراي فاميل زنگ ميزدكه قبلا من توموقعيتهايي ضروري استفاده كردم واصرار اونها ميكرد وگريه ميكرد بعدش مجبورشدم خطم روشن كنم.......مجبور شدم دوباره بهش برگردم وگفتم كاري بكنم كه خودش دلسردبشه..ولي هركاري ميكردم ناراحت نميشد وازاينكه ميديدم ازعمدكاري ميكردم كه دلش بشكنه وبره ولي نميرفت واينطور عذاب وجدان ميگرفتم خيلي باش صحبت كردم بهش گفتم كه ماهمچين آداب ورسومي داريم....همچين خانواده اي دارم ..خيلي سر عرب بودن تعصب دارن وتاحالاهيچ دختري توفاميل باغيرعرب ازدواج نكرده جهيزيه نداريم وازاين حرفها گفت من باهمه كنارميام....بعضي ازنزيكان ميگن بهش فرصت بده تواگه بتوني شايدميتوني خانوادت قانع كني.....ولي من موندم كه با چه معرف ياواسطه اي جلال به خانوادم معرفي كنم خيلي برام سخته.....من ازلحاظ قلبي خيلي به جلال نزديكم وتاهيچ بدي ازش نديدم...وتاحالاهيچ وقت دلم نشكوندوهرچي ازش خواستم برام انجام نداده وشرايطي كه داره من پذزيفتم ول يه راهي ميخوام كه خانوادم قانع بشن وازطريق سنتي ميخوام جلال باخانوادم آشنايي بدم وحالت طبيعي داشته باشه كه اونا شك نكنن كه اون من دوست داره وباهم درارتباطه....چون اگه بفهمن ناجورميشه وبيشترلج ميكنن.....بعضي وقتهاكه فكرش ميكنم استرس عجيبي ميگيرم وميگم خدايامن كمك كن چون ميبينم جلال خيلي حساسه وخيلي بهم ابراز علاقه ميكنه وهمش حرف از تشكيل زندگي حرف ميگه وازآيندش بامن ميگه.....ميگم خدايا كمكم كن نميخوام دل كسي بشكنه بعضي وقتهااينقدرتحت فشارقرارميگيرم كه دوست دارم بميرم.بچه هاشمايه راهنمايي كنيد من باجلال وخانوادم چه كنم؟آيا به حرفهاي جلال اعتمادكنم؟داره همش قول وعوده واميدميده......چطوربفهمم كه حرفاش همش صادقانه هستش؟چطوربفهمم كه اين حرفاش كشك نيست؟اگه دروغگوباشه من چطوراون اززندگيم بيرون كنم؟كمكم كنيد؟بچه هامنتظرجوابهاتون هستم

  2. #2
    عضو فعال

    آخرین بازدید
    یکشنبه 11 بهمن 94 [ 04:40]
    تاریخ عضویت
    1389-3-25
    نوشته ها
    2,890
    امتیاز
    27,971
    سطح
    98
    Points: 27,971, Level: 98
    Level completed: 63%, Points required for next Level: 379
    Overall activity: 13.0%
    دستاوردها:
    VeteranSocial25000 Experience PointsTagger First Class
    تشکرها
    15,041

    تشکرشده 10,678 در 2,786 پست

    حالت من
    Moteajeb
    Rep Power
    340
    Array

    RE: توبرزخ گيركردم

    امیدوارم وقتی این پستو می خونی وقت ویرایش تموم نشده باشه.

    همین الآن متن رو به چندین پاراگراف تقسیم کن تا خوندش راحت باشه.

  3. 3 کاربر از پست مفید فرهنگ 27 تشکرکرده اند .

    فرهنگ 27 (دوشنبه 02 بهمن 91)

  4. #3
    عضو عادی

    آخرین بازدید
    شنبه 14 بهمن 91 [ 13:18]
    تاریخ عضویت
    1391-6-04
    نوشته ها
    56
    امتیاز
    498
    سطح
    9
    Points: 498, Level: 9
    Level completed: 96%, Points required for next Level: 2
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    3 months registered250 Experience Points
    تشکرها
    89

    تشکرشده 90 در 44 پست

    Rep Power
    0
    Array

    RE: توبرزخ گيركردم

    سلام

    اولا اعتراف می کنم همینجا که همش رو خوندم اونم خودم تنهایی :) نمی دونم دقیقا آداب و رسوم اونجا چطوریه ولی شما خانواده رو گذاشتین آخرین موردی که باید حل بشه و مسئول برگزاری مراسم عقد و عروسی در حالی که خانواده اولین کسانی هستن که باید اینو رو بدونن و آشنایی هم از کانال خانواده بهتر جواب میده معمولا .

  5. 2 کاربر از پست مفید hamdardi تشکرکرده اند .

    hamdardi (دوشنبه 02 بهمن 91)

  6. #4
    عضو عادی آغازکننده

    آخرین بازدید
    پنجشنبه 07 فروردین 93 [ 00:01]
    تاریخ عضویت
    1391-11-01
    نوشته ها
    55
    امتیاز
    1,085
    سطح
    17
    Points: 1,085, Level: 17
    Level completed: 85%, Points required for next Level: 15
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    1 year registeredTagger Second Class1000 Experience Points
    تشکرها
    1

    تشکرشده 56 در 29 پست

    Rep Power
    0
    Array

    Question توبرزخ گيركردم

    [size=medium][size=medium]سلام دوستان
    خوب هستين؟
    من مريم هستم ازاهواز
    تازه عضواين سايت شدم وميخوام ازطريق اين تالارمشكلم بگم وكمي سبك بشم
    من متولد70هستم مشكلي كه ميخوام براتون تعريف كنم شايدخيلي طول بكشه ولي ميخوام مفصل بگم كه شايدكمكي براتون باشه درراهنمايي ....زندگي من به دوشاخه تقسيم ميشه يكي مربوط به گذشتس وگذشته ها گذشته.........ويكي مربوط به زمان حاله اول ازگذشته براتون بگم
    5سال پيش بامحمدآشنا شدم اولين پسري بودكه باش ارتباط برقرار كردم...وخيلي زوددل بستم ازبعضي چيزهاش خوشم مي اومد وخودش هم بام خوب بود ولي خيلي ازلحاظ مالي وخانوادگي ازمن پايينتربود...وهميشه برام جاي ترديدبودولي به مرورزمان من بهش بيشترعلاقه پيداكردم...وبدجوري بهش وابسته بودم...اوايل محمدبهم ابرازعلاقه ميكردوبهم اهميت ميداد ولي بعديكسال ونيم كه ازرابطمون گذشت ومن خيلي بهش علاقه پيداكردم اون كمي بام سردشدوهمش سرچيزاي كوچيك والكي بام قهرميكرد ومن هميشه بايدكوتاه مي اومدم.....ولي اين وضع مدام ادامه داشت ومن حسرت ميخوردم كه چرامحمدمن مثل سال پيش نيست هركاري ميكردم كه مثل من بشه نميشدوخيلي كم بهم اهميت ميدادتااينكه كم كم ميخواست بام تموم كنه ولي من وقتي دليلش ميپرسيدم ميگفت بخاطرفلان اخلاقت منم كلي اصرارميكردم كه ديگه تكرارنميشه اون قبول ميكردوآشتي ميكرد ومن واقعااون كاري كه دوست نداشت انجام نميدادم ولي بازم ميديدم بهانه مي آوردوسعي توتمام كردن رابطه ميشد.......چهارسال ازرابطمون ميگذشت ولي تواين4سال همش عشقم ناديده ميگرفت من مسخره ميكردازاينكه بهش ابراز علاقه ميكردم ياحرفاموباورنميكردوميگفت توديوونه اي......خيلي باحرفاش من آزارميداد وخيلي وقتهاجوابمونميدادوياكاري ميكردكه بهم بربخوره...ولي تاوقتي بهم برميخوردياناراحت ميشدم بعدچندروزسروكلش پيداميشدوميگفت من ببخش داشتم بات شوخي ميكردم ومنم ميبخشيدم....تااينكه يه روزبهم گفت مريم ازم انتظارازدواج نداشته باش بهش گفتم چرا؟گفت ميدونم خانوادت توروبه من نميدن گفتم اگه پافشاري بكني من به توميدن گفت بخدانميدن توبروبايكي ديگه ازدواج كن گفتم من فقط توروميخوام من فقط عاشق توهستم
    توعشق اول مني گفت ديگه اين فكرهانكن اگه ميخواي به حرف دلت بري بيچاره ميشي بهش گفتم من بدون توبيچاره هستم....حاضرم بخاطرت هركاري بكنم توفقط بياخواستگاري من خانوادم قانع ميكنم من اگه خودم به موش مردگي بزنم خانوادم قبول ميكنن اگه نشد حاضرم بخاطرت فراركنم.....خنديدوگفت عرضش نداري..........ولي من اين حرفها واقعاازته دل ميگفتم
    بهش گفتم محمدمن همه زندگيم باتوميبينم....4سال زندگيم روبه پات ريختم ازكس وكارم كناره ميگرفتم كه فقط باتوصحبت كنم براشنيدن صداي تواشك ميريختم....اينقدرسنگدل نباش....گفت خانوادم چي ؟اوناتورونميخوان به من ميگن بادخترفاميل ازدواج كني دختري كه نه مهريه ميخوادونه توقعش بالاست.......گفتم منم ازتوقعاتم كم ميكنم من هيچي نميخوام گفت تونميتوني......گفتم من باوركن وبه حرفم اعتمادكن ...........گفت مادرم تورونميخواد.ازاين حرفش قلبم به درداومد خيلي احساس حقارت ميكردم ازش ناراحت شدم ميدونست كه من ناراحت ميشم ولي اين حرفها ميزدتادلم بشكنه يعني تقاص من اين بود؟حتي يه معذرت خواهي هم بي حرفاش نبود بهش گفتم من نوكري مادرت ميكنم براش عروس خوبي ميشم هرچي من بهش قول خوشبختي ووفاداري ميدادم اون من پس زد وآخرش يه روزمن تنهاگذاشت ورفت.........وازدواج كرد....وقتي شنيدم ازدواج كرد احساس نابودي كردم تمام تنم لرزيد بخدابدترين احساسيه كه تاالان تجربه كردم نصيب هيچكي نشه همينطور توبغل دخترداييم گريه ميكردم ومن ميبوسيدميگفت مريم ولش كن ناراحت نشووبامن گريه ميكرد.........بعدازاون فقط خداروداشتم بعضي وقتهابين نمازگريم ميگرفت سرمظلوميتي كه سرم اومده ولي جلوي خودم ميگرفتم تانمازم باطل نشه......همش باخدادردودل ميكردم وازش طلب صبرميكردم.....هرشب كارم همش گريه بود وتامدتها هيچ جانميرفتم.....ازهرچي زن وشوهر ونامزدبدم مي اومد.....آدمي كه بخاطرش ازهمچي گذشتم وتحقيراين وآن روتحمل ميكردم ولي الان ديگه نيست وتصوراينكه الان زن داره من ديوونه ميكرد وانگار كاردبه دل ورودم ميزدن روزهاي خيلي بدي روپشت سرگذاشتم خيلي طول كشيدتاخوب شدم وتواين مدت وزنم كاهش پيداكرد ضعف اعصاب پيداكردم چندبار حالم بدميشدازبس كه فكرميكردم ومن ميبردن پيش دكتر وفشارم كه ميگرفت تعجب ميكردميگفت خانم توچيكارباخودت ميكني.
    كم كم داشتم فراموشش ميكردم......ديگه حس ميكردم ديگه بهش هيچ احساسي ندارم وعلاقم بهش خنثي شد ولي خيلي دلم تنگ ميشدبراش وآرزوميكردم فقط يه بارشده اونوازدورتوخيابون ببينم يافقط يه بارباش صحبت كنم براي يك بارهم كه شده فقط ازدور خيلي وقتها شده ميرفتم بازار ياهرجايي يكي شبيه هش ميديدم وكلي ذوق ميكردم ودنبالش ميرفتم ولي ميديدم يكي ديگس خيلي وقتهابه تمام شماره هايي كه ازش داشتم زنگ ميزدم همشون خاموش بودن.وديگه به اين نتيجه رسيدم كه اونم من فراموش كرده اون عشقي كه4سال بينمون بودرفت وتموم شد ميدونست من خيلي دوستش داشتم وخيلي وقتهابه من ميگفت مريم توهم عشق اول مني وبرات ميميرم ولي............همش كه به اينجا كه ميرسيد حرف ادامه نميداد ولي چي محمد؟ گفت مريم ميدونم تومال من نيستي خانوادم ميان خونتون خانوادت توروبه من نميدن شمابامافرق داريد...............................اين حرفهاهمشون تموم شدن همه خاطره ها ازيادرفتن ومن واون هركدوم يه زندگي جديدرواغازكرديم فقط يه دل پرحسرت اين وسط باقي موند ويه چشم پرازاشك
    مدتهاگذشت ومن باخودم عهدكردم ديگه عاشق نشم وديگه باهيچكي ارتباط برقرارنكنم تااينكه باجلال آشناشدم....آشنايي من واون خيلي اتفاقي بود...خيلي پسش ميزدم....هركاري ميكردم كه ازسرراه من بره نميرفت وازم ميخواست بام آشنابشه ته حرفاش يه چيزي احساس ميكردم همش اصرارميكرد همش برام توضيح ميداد ميگفت بخدامن بااون پسرايي كه فكرميكني كه بادختروقت بگذرونن نيستم من اصلاوقت اين كارروندارم.....من فقط ازتون ميخوام بامن آشنابشيدبخداقصدم خيره
    بعداينهمه كش وقوسها من قبول كردم...وجلال كلي خوشحال شد وباروي باز ازمن استقبال كرد.....آقاجلال شما اصالتا كجايي هستين؟عرب يافارس؟گفت من لرم....لر سميرم........تعجب كردم گفتم پس اهوازچيكارميكردي گفت من اينجاكارميكنم.......گفتم چه كاري؟گفت سرماشين سنگين توهويزه كارميكنم گفتم چندسالته گفت متولد69هستم تعجب كردم تواين سن وماشين سنگين؟گفت آره پدرم ماشين سنگين داره ومن ازهمون بچگي كنارش بودم........والان كلي بلدم باماشين سنگين كاركنم وواردهستم البته گواهينامه ندارم2بارامتحان دادم ولي ردشدم.......الان كه كارميكنم يه جايي هست كه پيمانكارش فاميلمونه ومن بين شهري رانندگي كارنميكنم وفقط تومنطقه خاصي كارميكنم.....براهمين پليس من نميبينه........من برام سخت بودكه حرفاش باوركنم چون توعمرم اصلانه باراننده ماشين سنگين ولودربرخوردكردم ونه تاحالاديدم وحتي وقتي ازكارش برام تعريف ميكرد من هيچي سردرنمي آوردم........پسري بود كه هميشه توبيابون ياسنگ شكنها كارميكرد ساعت5صبح بيدارميشد و9شب ميخوابيد درطول روزباهم صحبت ميكرديم خيلي مهربون بود هيچي برام كم نزاشته بود من خيلي ازلحاظ عاطفي باش راحت بودم حرفاش ميزاشت من بال دربيارم وپروازكنم محبتي كه ميكرد كه تاحالاهيچ وقت ازمحمدنديدم.....تااينكه حرف ازدواج آورد...من يه ذره شوكه شدم...بهش گفتم محاله گفت چرا؟گفتم ببين من عربم تولري وازهمه سختترتواهل سميرم هستي ومن اهواز باچه واسطه اي توبياي خواستگاريم اصلا خانوادم قبول نميكنن.گفت خب خواهرم به عنوان دوست خواهرت معرفي ميشه گفتم نميشه .....گفتم ببين خانوادم اصلا ازدواج باغيرعرب مخالفن من به هيچ عنوان نميدن گفت من هركاري ميكنم تاقانع بشن...گفتم ببين تو وقتي سرراهم اومدي فكركردم اهوازي هستي ونميدونستم كه شهرستاني هستي ...ولي بعدش ديدم خيلي پسرخوبي هستم وبه من خيلي نزديك هستي تواگه همشهري من بودي صددرصددرموردازدواج فكرميكردم ولي تومال يه شهرديگه هستي...........ما عرب هستيم آداب ورسوم ماخيلي فرق ميكنه ماحتي رسم جهيزيه نداريم...اون ازحرفم تعجب كرد گفت شوخي ميكني؟گفتم بخداشوخي نميكنم من جهيزيه ندارم......وماعربهارسم نداريم............گفت يعني تونميتوني يه چندوسيله تهيه كني گفتم تاحدودي ولي نه درحدشمااصفهانيا...گفت هيچ عيبي نداره من خودم ميخرم گفتم ببين جلال توجهزيه باهم فرق ميكنيم چه برسه به چيزاي ديگه...پس من فراموش كن.....وگوشي قطع كردم.....كلي زنگ زد واصرارم ميكرد ومن قسم ميداد گفت تروخدا جوابم بده تروخدااين كاروبام نكن من خوشبختت ميكنم زندگي اين چيزها نيست من حاضرم بخاطرتوبيام اهواز...جهزيه هم باخودم من خانوادم راضين ميگن اگه بخوايش ميريم اهواز خواستگاريش ميكنيم...مريم بهم فرصت بده....فرصت عشق ورزيدن بده توهمه چيزمن شدي بخدا من توروخيلي دوست دارم ميدونم توازلحاظ اخلاقي وعاطفي به من خيلي شباهت داري ودوتامون نيازهاي عاطفي همديگرروبرطرف ميكنيم........عرب وفارس بودن يارسم ورسومات اينا مهم نيست تواگه پشت من باشي همه ايناروميتونم كناربزارم وباشون بجنگم وتوروبدست ميارم حاضرم بابرادرت وپدرت صحبت كنم فقط بهم فرصت بده................اين حرفهاروهمش اسمس ميداد يازنگ ميزد گوشيم ميرفت رومنشي واين حرفهاروباگريه ميزد من ازدست خودم ناراحت بودم ودوست نداشتم بلايي كه سرم اومده روسركسي بيارم خطم عوض كردم ولي جلال به موبايل دوستم يا دختراي فاميل زنگ ميزدكه قبلا من توموقعيتهايي ضروري استفاده كردم واصرار اونها ميكرد وگريه ميكرد بعدش مجبورشدم خطم روشن كنم.......مجبور شدم دوباره بهش برگردم وباخودم گفتم كاري بكنم كه خودش دلسردبشه..ولي هركاري ميكردم ناراحت نميشد وازاينكه ميديدم ازعمدكاري ميكردم كه دلش بشكنه وبره ولي نميرفت واينطور عذاب وجدان ميگرفتم خيلي باش صحبت كردم بهش گفتم كه ماهمچين آداب ورسومي داريم....همچين خانواده اي دارم ..خيلي سر عرب بودن تعصب دارن وتاحالاهيچ دختري توفاميل باغيرعرب ازدواج نكرده جهيزيه نداريم وازاين حرفها گفت من باهمه كنارميام....بعضي ازنزديكان ميگن بهش فرصت بده تواگه بتوني شايدميتوني خانوادت قانع كني.....ولي من موندم كه با چه معرف ياواسطه اي جلال به خانوادم معرفي كنم خيلي برام سخته.....من ازلحاظ قلبي خيلي به جلال نزديكم وتاحالاهيچ بدي ازش نديدم...وتاحالاهيچ وقت دلم نشكوندوهرچي ازش خواستم برام انجام داده وشرايطي كه داره من پذيرفتم ول يه راهي ميخوام كه خانوادم قانع بشن وازطريق سنتي ميخوام جلال باخانوادم آشنايي بدم وحالت طبيعي داشته باشه كه اونا شك نكنن كه اون من دوست داره وبامن درارتباطه....چون اگه بفهمن ناجورميشه وبيشترلج ميكنن.....بعضي وقتهاكه فكرش ميكنم استرس عجيبي ميگيرم وميگم خدايامن كمك كن چون ميبينم جلال خيلي حساسه وخيلي بهم ابراز علاقه ميكنه وهمش حرف از تشكيل زندگي ميزنه وازآيندش بامن ميگه.....ميگم خدايا كمكم كن نميخوام دل كسي بشكنم بعضي وقتهااينقدرتحت فشارقرارميگيرم كه دوست دارم بميرم.بچه هاشمايه راهنمايي كنيد من باجلال وخانوادم چه كنم؟آيا به حرفهاي جلال اعتمادكنم؟داره همش قول ووعده واميدميده......چطوربفهمم كه حرفاش همش صادقانه هستش؟چطوربفهمم كه اين حرفاش كشك نيست؟اگه دروغگوباشه من چطوراون اززندگيم بيرون كنم؟كمكم كنيد؟بچه هامنتظرجوابهاتون هستم
    [/size][/size]


    بچه ها متن اولي كه بامداد مشكلي نوشتم پرازغلط املايي هست متن دومي بامدادآبي روبخونيد

  7. کاربر روبرو از پست مفید mahi_noghrei تشکرکرده است .

    masoudss72 (دوشنبه 02 بهمن 91)

  8. #5
    عضو عادی

    آخرین بازدید
    جمعه 15 اسفند 93 [ 13:27]
    تاریخ عضویت
    1391-5-23
    نوشته ها
    163
    امتیاز
    2,979
    سطح
    33
    Points: 2,979, Level: 33
    Level completed: 53%, Points required for next Level: 71
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    1 year registeredTagger Second Class1000 Experience Points
    تشکرها
    747

    تشکرشده 434 در 128 پست

    Rep Power
    30
    Array

    RE: توبرزخ گيركردم

    امکان نداره کسی بتونه اینو کامل بخونه من خودم تا وسطش خوندم .. اگه میخوای بهت کمک شه

    مرتبش کن و خــــــــــــــــــــــــ ــــــــــــــلاصه .. الان هر جا رو نگاه میکنم متن مشکی میبینم O_o

    .. ,

  9. 3 کاربر از پست مفید سنجاب بازیگوش تشکرکرده اند .

    سنجاب بازیگوش (دوشنبه 02 بهمن 91)

  10. #6
    عضو عادی آغازکننده

    آخرین بازدید
    پنجشنبه 07 فروردین 93 [ 00:01]
    تاریخ عضویت
    1391-11-01
    نوشته ها
    55
    امتیاز
    1,085
    سطح
    17
    Points: 1,085, Level: 17
    Level completed: 85%, Points required for next Level: 15
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    1 year registeredTagger Second Class1000 Experience Points
    تشکرها
    1

    تشکرشده 56 در 29 پست

    Rep Power
    0
    Array

    RE: توبرزخ گيركردم

    همدردي ميشه برام بيشترتوضيح بدين؟ممنون ميشم؟

    ميشه راهنمايي كنيد كه چطور اين پست اولي روپاك كنم وپست دومي روبزارم

    پست اولي مهلت ويرايشش تموم شد

    من ويرايش كردم وتويه پست ديگه نوشتم

    حالاميخوام اين پست حذف كنم كنم چيكاركنم؟

  11. کاربر روبرو از پست مفید mahi_noghrei تشکرکرده است .

    masoudss72 (دوشنبه 02 بهمن 91)

  12. #7
    عضو عادی

    آخرین بازدید
    پنجشنبه 19 بهمن 91 [ 00:34]
    تاریخ عضویت
    1390-5-26
    نوشته ها
    29
    امتیاز
    1,265
    سطح
    19
    Points: 1,265, Level: 19
    Level completed: 65%, Points required for next Level: 35
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    1 year registered1000 Experience Points
    تشکرها
    19

    تشکرشده 19 در 10 پست

    Rep Power
    0
    Array

    RE: توبرزخ گيركردم

    چه داستان مفصل و غمناکی :(
    به نظر من بهش فرصت بده که برای خواستگاری اقدام کنه ولی قبل از جلو رفتن کار، حتما مدتی با هم باشید، صحبت کنید، مشاوره برید البته همه اینکار ها زیر نظر خانواده

    این آقا جلال به نظر زیادی احساساتی میاد که این خطرناکه!!

    در مورد کار آینده اش بپرس، میخواد در کنار خانواده باشه یا همیشه تو جاده؟

    نظر شخصی من اینه که درسته خیلی دوست داره ولی مرد باید تحمل جواب منفی رو داشته باشه و با مشکلاتش کنار بیاد! با گریه زاری و احساساتی شدن نباید با مشکلات برخورد کنه .... کسی که اینطوری شروع می کنه، چطوری میخواد جلوی مشکلات زندگی دووم بیاره؟

    عشق و عاشقی نهایتا 1 سال بعد ازدواج، بعد از اون مسائل دیگه میان که اگر الان بخوای بدون بررسی کامل از کنارشون بگذری، اونجاست که به مشکل می خورید

    اصلا به خاطر دلسوزی تن به ازدواج نده! بعدا به مشکل می خوری، مگه اینکه به این نتیجه رسیدی که از همه لحاظ باهات سازگاره و می تونید با هم کنار بیاین

  13. کاربر روبرو از پست مفید AliSha تشکرکرده است .

    AliSha (دوشنبه 02 بهمن 91)

  14. #8
    عضو عادی

    آخرین بازدید
    پنجشنبه 19 بهمن 91 [ 00:34]
    تاریخ عضویت
    1390-5-26
    نوشته ها
    29
    امتیاز
    1,265
    سطح
    19
    Points: 1,265, Level: 19
    Level completed: 65%, Points required for next Level: 35
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    1 year registered1000 Experience Points
    تشکرها
    19

    تشکرشده 19 در 10 پست

    Rep Power
    0
    Array

    RE: توبرزخ گيركردم

    چه داستان مفصل و غمناکی :(
    کامل خوندم منم!!

    به نظر من بهش فرصت بده که برای خواستگاری اقدام کنه ولی قبل از جلو رفتن کار، حتما مدتی با هم باشید، صحبت کنید، مشاوره برید البته همه اینکار ها زیر نظر خانواده

    این آقا جلال به نظر زیادی احساساتی میاد که این خطرناکه!!

    در مورد کار آینده اش بپرس، میخواد در کنار خانواده باشه یا همیشه تو جاده؟

    نظر شخصی من اینه که درسته خیلی دوست داره ولی مرد باید تحمل جواب منفی رو داشته باشه و با مشکلاتش کنار بیاد! با گریه زاری و احساساتی شدن نباید با مشکلات برخورد کنه .... کسی که اینطوری شروع می کنه، چطوری میخواد جلوی مشکلات زندگی دووم بیاره؟

    عشق و عاشقی نهایتا 1 سال بعد ازدواج، بعد از اون مسائل دیگه میان که اگر الان بخوای بدون بررسی کامل از کنارشون بگذری، اونجاست که به مشکل می خورید

    اصلا به خاطر دلسوزی تن به ازدواج نده! بعدا به مشکل می خوری، مگه اینکه به این نتیجه رسیدی که از همه لحاظ باهات سازگاره و می تونید با هم کنار بیاین

  15. 2 کاربر از پست مفید AliSha تشکرکرده اند .

    AliSha (دوشنبه 02 بهمن 91)

  16. #9
    عضو عادی آغازکننده

    آخرین بازدید
    پنجشنبه 07 فروردین 93 [ 00:01]
    تاریخ عضویت
    1391-11-01
    نوشته ها
    55
    امتیاز
    1,085
    سطح
    17
    Points: 1,085, Level: 17
    Level completed: 85%, Points required for next Level: 15
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    1 year registeredTagger Second Class1000 Experience Points
    تشکرها
    1

    تشکرشده 56 در 29 پست

    Rep Power
    0
    Array

    RE: توبرزخ گيركردم

    مرسي دوستان من
    بچه هامن يه پست ديگه باهمين داستان ولي غلط املايي هاش درست كردم وخطش عوض كردم ميتونيد اونجابريدكامل بخونيد چون بعضي جاهاواقعاپرغلط املايي وممكنه شماخوب مطلب درك نكنيد

    ازتون ممنون ميشم بريد اون يكي پست روبخونيد كه به همين عنوان من نوشتمش

    آليشا من جوابتون تواون پستم كه ويرايش دادم ميدم

  17. 2 کاربر از پست مفید mahi_noghrei تشکرکرده اند .

    masoudss72 (دوشنبه 02 بهمن 91)

  18. #10
    عضو عادی آغازکننده

    آخرین بازدید
    پنجشنبه 07 فروردین 93 [ 00:01]
    تاریخ عضویت
    1391-11-01
    نوشته ها
    55
    امتیاز
    1,085
    سطح
    17
    Points: 1,085, Level: 17
    Level completed: 85%, Points required for next Level: 15
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    1 year registeredTagger Second Class1000 Experience Points
    تشکرها
    1

    تشکرشده 56 در 29 پست

    Rep Power
    0
    Array

    RE: توبرزخ گيركردم

    ما درموردموضوع آداب ورسوم كاملاصحبت كرديم مثلاسرعروسي.......يه بارعكساي عروسي برادرش بهم نشون دادديدم تمام دخترفاميلاشون لباس محلي پوشيدن......ولي مااينطورنيستيم بااينكه عرب هستيم ولي خيلي ازآداب ورسوم قديمي روكنارگذاشتيم
    ازلحاظ خانوادگي خانواده من وخانواده اون ازلحاظ مالي ومذهبي دوتاشون دريه سطح هستن.......ولي فقط جلال اعتراف كرد كه بعضي وقتهانمازوروزه نميگيره....وميگه بخاطركارشه...ولي من حرفش قبول نكردم خودش هم هم قول دادكه اهلش ميشه..وگفت فرداوقتي ببينمت جلوي من نماز بخوني خودمن هم اهلش ميشم
    درموردكارومحل زندگي گفت من هيچ مشكلي ندارم كه توبخواي اهواززندگي كني اتفاقامن ازخدامه اهواززندگي كنم.....چون برامن خيلي كارهست ودوستام اكثرااهوازميكنن...
    درمورداحساسات آليشاجان توداستان من ميدوني من هم احساسي هستم وهم قبلاشكست خوردم والان توكوچكترين مسائل خيلي حساس شدم مثلاتورابطه من وجلال سركوچكترين مسائل من حساسيت به خرج ميدم
    وحاضرنيستم بخاطردلسوزي ازدواج كنم

    ازخردادامسال تالان ماباهم درارتباط هستيم........من3بارباش كات كردم

    درهركات كردن براش دليل ومنطق ميارم..........اون بيشترفكرميكنه كه من دوستش ندارم وبازيش ميدم.........بهش گفتم توخيلي به دلم نشستي ولي ميدونم خانوادم مخالفن.............گفت توبه من صبربده.......بزاربيشترباخصوص ات هم آشنابشيم....وبييام خواستگاريت...

    خيلي وعده واميدبهم ميده
    هرچي ميگم ميگه اين حل ميشه ولي تواگه پشتم باشي من باهمشون كنارميام

    بعضي وقتهابه حرفاش شك ميكنم ميگم مگه ميشه يه پسري اينقدر يه دختري رودوست داشته باشه
    وازش چندبارپرسيدم كه دليلش چيه كه اينقدربهم علاقه داري
    اولين چيزي كه حرفش ميزنه ميگه من ازظاهرت صحبت كردت وچهرت خيلي خوشم اومدوتوي نگاه عاشقت شدم
    دوم اينكه من دوست دارم زنم جنوبي باشه وعرب بودنت رودوست دارم
    وبااينكه تيپ وظاهرت امروزيه ويه ذره غلط انداز ولي ديدم كه مقيدبه مسائل شرعي هستي
    وسوم خيلي ازلحاظ عاطفي من همراهي ميكني وبه من نزديكي
    مورداول كه به من ميگه اكثراوقات قاطي ميكنم وبهش ميگم توعشقت حقيقي نيست چون داري به ظاهرميري
    وباش سراين موضوع چندبار كات كردم ولي خيلي بهم توجيح كردكه اينطورنيست
    ميخوام بدونم واقعا عشقش حقيقيه يانه؟چطوربفهمم؟؟؟چون محمداوايل آشنايي اين چيزهاروخيلي بهم گفت ولي بعدش گذاشت رفت
    نميخوام گول حرف كسي بخورم ميخوام به كسي دل ببندم كه واقعامن براازدواج بخواد

    آقاي همدردي
    خب منم خيلي دوست داشتم درمورداين موضوع به خانوادم بگم...اصلابدم مياديه چيزپنهوني داشته باشم
    ولي خانوادم خيلي سنتي هستن برادرام كلمه عشق پيششون به زبون بياري قاطي ميكنن وغيرتي ميشن
    خيلي دوست دارم درجريان باشن وكمكم كنن ولي چيكاركنم نميشه
    تصميم گرفتم به خواهرم كه ازمن بزرگتره بهش بگم شايدبتونه كمكي بهم بكنه ولي تاالان جرات نكردم بهش بگم
    بعديه چيزنگران كننده هروقت باجلال درموردازدواج صحبت ميكنم اخلاقم خودبه خودباخانوادم بدميشه
    وتوبعضي كارها خودراي وپرخاشگرميشم......بعدوقتي بهم اعتراض ميكنن........بهشون ميگن داره بهم فشارمياد.........من ازاين به بعدآزادبزاريد
    چندباربه زبون بي زبوني توجمع حرفم زدم كه من اصلا قصدازدواج ندارم وهروقت بحث ميشه بهشون ميگم كه من دارم ازدواج به يه پسرغيرعرب فكرميكنم مادرم كه هيچ عكس العلي نشون نداده.....نميدونم چطورميخوادباين چيزكناربياد

  19. 2 کاربر از پست مفید mahi_noghrei تشکرکرده اند .

    masoudss72 (دوشنبه 02 بهمن 91)


 
صفحه 1 از 4 1234 آخرینآخرین

اطلاعات موضوع

کاربرانی که در حال مشاهده این موضوع هستند

در حال حاضر 1 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 1 مهمان ها)

موضوعات مشابه

  1. پاسخ ها: 18
    آخرين نوشته: یکشنبه 07 خرداد 91, 22:27
  2. توجه توجه، سریعا صندوق پیامهای خصوصی خود را تخلیه فرمایید
    توسط مدیرهمدردی در انجمن آموزش استفاه از تالار گفتگوی همدردی
    پاسخ ها: 10
    آخرين نوشته: چهارشنبه 29 تیر 90, 16:22
  3. توجه توجه :نكات بسیار مهم در رویكرد جدید تالار همدردی
    توسط مدیرهمدردی در انجمن آموزش استفاه از تالار گفتگوی همدردی
    پاسخ ها: 1
    آخرين نوشته: شنبه 16 خرداد 88, 22:57
  4. تجربه نيست ولي نظريه است ( توجه ، توجه ، توجه )
    توسط honarmand در انجمن تجربه های فردی
    پاسخ ها: 6
    آخرين نوشته: شنبه 25 اسفند 86, 18:39

علاقه مندی ها (Bookmarks)

علاقه مندی ها (Bookmarks)
Powered by vBulletin® Version 4.2.5
Copyright © 1404 vBulletin Solutions, Inc. All rights reserved.
طراحی ، تبدبل ، پشتیبانی شده توسط انجمنهای تخصصی و آموزشی ویبولتین فارسی
تاریخ این انجمن توسط مصطفی نکویی شمسی شده است.
Forum Modifications By Marco Mamdouh
اکنون ساعت 01:28 برپایه ساعت جهانی (GMT - گرینویچ) +4 می باشد.