سلام دوستان
يادتون مياد تو پست قبلي ام گفتم كه قراره يك جلسه معارفه بين خانواده ما و خواستگار خواهرم برگزار بشهخوب با سلام و صلوات و هزاران دعا كه بحثي بين پدر و همسرم رخ ندهما رفتيم و خدا رو شكر مشكلي اصلا رخ نداد و آقاي همسر با تمام وجودش سعي كرد آبرو داري كنه و پدرم هم خيلي خوب باهاش برخورد كرد.
الان من يه سوالي دارم كه در مورد خواستگار خواهرمه. من تازه متوجه شدم كه اين آقا سه سال قبل خواستگار خواهرم بوده ولي چون خيلي چاق بوده خواهرم اون موقع بهش جواب نه رو داده بهش. اما بعد از جواب رد دادن به خواستگار غير همشهري خواهرم ( كه از طريق اينترنت باهاش آشنا شده بود) ودليل اصلي خانواده دور بودن و عدم شناخت كافي رو ايشون بود. خواهرم مجددا به اين خواستگار فعليشون فكر كردند كه همشهري هستند.
اين خواستگار فعلي خواهرم رو خيلي دوست داره و بخاطر اينكه دليل رد كردن خواهرم چاقي ايشون بوده . تو مدت اين دو سال اخير سي كيلو !!!!!! وزن كم كرده و كماكان در حال رژيمه. اما يه چيزايي در مورد خانواده و خود اين آقا هست كه منو مردد كرده. ضمن اينكه پدرم هم نظر منو به عنوان فرزنذ بزرگش خواسته و من نمي دونم چي بگم. آخه خواهرم بد رغم عشقولانه به اين آقا نگاه مي كرد و وجدانا جوري عاشقانه به هم لبخند مي زدند كه ديگه به نظرم مي رسه حسابي درگير احساسات و عواطف شدند و هر نظري از سمت من باعث يه دلگيري و يا حتي دلخوري ميشه!
خوب نكاتي كه من در اين جلسه متوجه شدم و نمي دونم آيا زنگ خطر هستند يا نه؟ از شما دوست دارم كمك بگيرم و نظراتتون رو بدونم.
1- آقاي خواستگار كماكان چاقه و هنوز به نسبت هيكل 3 برابر خواهرمه. حساب كنيد خواهرم 50 كيلوشه . آقاي خواستگار 185 قد و وزنش 100 كيلو. يعني از لحاظ ظاهري (غير چهرشون كه واقعا خوبه) به هم نمي خورن.
2- پدر و مادر خواستگار اصالتا اهل روستاهاي اطراف شهر ما هستند. كاملا لهجه هاي محلي دارند. مادر خواستگار تحصيلات ابتدايي داره و پدرش سيكله. پدرش رييس نگهبانهاي يكي از ادارت دولتيه .
3- به نظر مي رسه كلا فرهنگ خانواده اين خواستگار روستايي منش باشه(البته قصد جسارت ندارم به دوستان روستايي خودم ) ولي من فكر مي كنم با توجه به تيپ خانواده ما كه مادر و پدرم تحصيل كرده هستند و كلا خانواده عروس و همسر من هم تقريبا به لحاظ فرهنگي و تحصيلي مشابه با خانواده خودمه، خانواده ايشون علي رغم سادگي و بي شيله پيله بودن در ظاهر تفاوت هاشون مشخص بود. مثلا ميگم تو جلسه معارفه خواهراي داماد جوراب نپوشيده بودن؟! خيلي تيپ راحتي داشتن. انگار اومده بودن خونه داييشون مثلا( خواهراش كوچكتر از خواهرم هستند)
4- خواستگار خيلي راحت بود!! يعني يكجور آدم احساس ميكرد به نظر خودش كار تمام شده است و در جلسه معارفه جوري بابقيه اعضا برخورد مي كرد كه مثلا ده سال انگار همه رو مي شناسه( من به شخصه خوشم نيومد! يعني جوري كه شوهر من بعد از 6 سال با برادرم برخورد مي كنه ايشون تو همون جلسه اول برخورد مي كرد!)
5- داماد خانواده اونا(دخترشون 23سالشه) دامادشون 37 سال و من يه جورايي احساس كردم چون دامادشون پولداره دختر بهش دادند.دامادشون هم مال روستاهاي اطراف شهر ماست.
6- تحصيل كرده خانواده خواستگار خود ايشون بود.كه ليسانس داره
من با توجه به تجربه شش سال زندگي متاهلي خودم، احساس مي كنم فرهنگ خانواده بعد از شخصيت همسر مهمترين نقش رو داره. من نمي دونم مادر اين آقا شخصيتش چطوريه. ولي راستشو بخواين همش احساس كردم تو جلسه خواستگاري بنده خدا جلوي مامانم همش ساكت بود و اصلا هيچ كدام از اعضاي خانواده خواستگار دو كلمه حرف نزدند. فقط خود ما بوديم كه يه چيزي مي گفتيم و خود خواستگار كه بيشتر با مردها حرف مي زد.
نهايتش من به عنوان اولين ديدار، احساس كردم حتي خود خواستگار هم يكم بچه گانه و بدون كنترل عواطفش برخورد مي كنه. مثلا جلوي بابام يك نگاه عميق عشقولانه ايي به خواهرم كرد كه بابام سرشو انداخت پايين. به نظرم اگر دستش مي رسيد خواهرمو يه بغلي هم مي كرد.
هنوز 5 ماه از آشنايي به قصد ازدواجشون نگذشته . خواهرم چنان پشتشو گرفته جرات نمي كنم حرفي بزنم. مي ترسم من اشتباه كرده باشمو و بيشتر خودمو كوچيك كنم جلوي خانواده.
آيا شما فكر مي كنيد اينها نكات قابل تاملي هستند؟
پ. ن: وضع مالي داماد خيلي خوبه!
علاقه مندی ها (Bookmarks)