سلام
نمی دونم چه جوری شروع کنم.
من یه دختر 25 ساله ام که از نظر چهره و خانواده و تحصیلات چیزی کم ندارم
تقریبا حدود 6ماه پیش از یه شماره با موبایلم تماس میگرفتن.ولی من جواب نمیدادم تا اینکه مجبور شدم جواب دادم یه اقایی بود که همه اطلاعات شخصی من رو داشتن و این برام جای سوال داشت و تا حدودی هم ترسیده بودم.این تماسها ادامه داشت که شخصیت مرموزش برام جالب شد.ازم خواست که به دیدنش برم اول نمیخواستم برم ولی بعد از مدتی از روی کنجکاوی رفتم.دفعه اول به من گفت که از من خوشش اومده و خواست برای اشنایی بیشتر با هم در تماس باشیم.شخصیت جالبی داشت خیلی با شخصیت و مودب بود.و این باعث شد درخواستش رو قبول کنم (بهم گفت که قبلا ازدواج کرده ولی الان زنش رو طلاق داده)دو سه باری حضوری دیدمش یه بار ازش سوال کردم که چرا از خانومت جدا شدی که درست و حسابی جواب نداد.اینم بگم ادم مقیدی بود به محرم و نامحرم خیلی اهمیت میداد.تو اون سه بار دیدار حرکت بدی ازش ندیدم.(ازم خواست تا مدتی که میخوایییم اشنا بشیم صیغه اش باشم که من گفتم نمیشه چون من دخترم و اجازه پدر لازمه ازم پرسید مرجع تقلیدم کیه که گفتم ایت الله بهجت گفت اشکالی نداره از نظر ایشون.خلاصه یه صیغه دوماهه بینمون خونده شد البته بدون تماس جسمی این رو شرط کردم.ایشونم رعایت کرد. )راستش مساله خانومش برام سوال شده چند بار که پاپیچ شدم حس کردم یه چیزایی رو مخفی میکنه قسمش دادم که گفت زنش رو هنوز طلاق نداده.تو اون لحظه دلم میخواست بمیرم.واقعا برام سخت بود فهمیدن این موضوع گریه کردم و سعی کرد دلداری ام بده ولی هیچ جوره اروم نمیشدم از خودم بدم اومده بود.شروع کرد از زندگی اش گفتن که خانومش یه زن کاملا سطحیه و زندگی خوبی نداره و ازش طلاق عاطفی گرفته و دوتا بچه هم داره.اون لحظه حرفهاش رو باور نکردم.واز پیشش برگشتم.دست بردار نبود و تند تند تماس میگرفت به سرم زد که برم تحقیق کنم ببینم راست میگه یا نه با یه تحقیق دستم اومد که واقعا با زنش مشکل اساسی داره و مقصرم زنشه.وقتی دوباره تماس گرفت گفتم باشه ادامه میدم ولی فقط در حد یه خواهر.میگی کنار من ارامش داری من این ارمش رو ازت نمیگیرم ولی فقط خواهرتم این اقا قبول کرد.شروع کردم بیشتر کنجکاوی کردن و ته زندگیش رو دراوردن.خیلی مشکل داشتن سعی کردم راهنمایی کنم که برگرده به زندگیش کم کم راهنمایی هایی که به کمک این و اون بهش میکردم جواب داد و تو این مدت با زنش هم از طریقی دوستی کردم و سعی کردم به اونم هم القا کنم خوشبختانه موفق شدم تا حدی مشکلشون برطرف شده و الان پیش مشاور میرن.
ولی الان خودم مشکل دارم خیلی رک میگم عاشق این مرد شدم و فراموش کردنش برام شده دردسر.
چه طوری این کار رو بکنم چون اینجوری از خودم حالم بهم میخوره هر چند تو این مدت ظاهرم رو حفظ کردم ولی واقعا برام سخت شده
میدونم اشتباه کردم ولی تو رو خدا راهنمایی کنید چطوری از ذهنم بیرونش کنم ؟
اصلا دلم نمیخواد به زندگی هیچ ادمی اسیبی برسه
کسی نیست راهنمایی کنه؟
علاقه مندی ها (Bookmarks)