سلام،
من 25سال دارم ،چند سال پیش با یک پسر از طریق تلفن اشنا شدم،اما باهاش دوست نشدم 2سال سماجت بخرج داد بهونه اوردم از مدل موت خوشم نمیاد باید نماز بخونی ،نباید ابرو بر داری همه رو قبول کرد و انجامشون داد تا آخربا به التماس افتادو گریه کرد (دلم براش سوخت،میدونم اشتباه کردم) باهاش دوست شدم اما خیلی زود پشیمون شدم کات کردم تلفنمو خاموش کردم ،بعد از یک ماه که روشن کردم دوباره شروع کرد به پیام دادنو و اینکه من دوست دارم،قبول نکردم اما باز سماجت بخرج داد( ناگفته نماند ته دلم دوسش داشتم،اما شرایطش بمن نمیخورد،2سال از من بچه تر بود و تحصیلات من از اون بیشتر،)تا اینکه دوباره باهاش رابطه برقرار کردم کم کم منم وابستش شدم،جدایی ازش واسم سخت بود زیاد قهرو اشتی میکردیم ولی همدیگرو دوست داشتیم،تا اینکه من ارشد قبول شدم واز شهر خودمون باید میرفتم،کلی ناراحت شد چرا راه دور انتخاب کردمو ...رفتارش باهام عوض شد همش غر میزدو بهانه میگرفت،کات کردم ،تا اینکه فهمیدم نامزد کرده ،داغون شدم 3ماه زجر کشیدم کارم فقط گریه شده بود،تازه داشتم بخودم میومدمو خودمو پیدا میکردم که باز برگشت گفت که بزور بوده و راضی نبودم مجبور شدم ،کلی دعا کردم که بهم خورد،بهش گفتم که زجر کشیدم دیگه حاضر نیستم باهات ادامه بدم اما باز سماجت کرد منم چون خیلی دوسش داشتم دوباره باهاش رابطمو شروع کردم،بهش گفتم اینجوری نمیتونم ادامه بدم،باید تکلیفمو روشن کنی ،گفت که الان نمیتونم از ازدواج میترسمو متنفرم(در اثر همون رابطه قبلیش اینجوری شده بود) ،1روز اومد گفت مامانم تورو واسه ازدواج بهم پیشنهاد کرده (همسایه ابجیم هستند) ولی من هنوز میترسمو ازدواج نمیکنم،چند وقتی از این ماجرا گذشت واسم خواستگار اومد شرایطش بد نبود،بهش گفتم داغون شد بهم ریخت ،گفتم خب اگه تو منو دوست داری اقدام کن،با مامانش صحبت کرده بود همه چیارو گفته بود وگفته بود که میخوام باهاش ازدواج کنم،مامانشم زاضی شده بود ولی وقتی فهمیده بود که پسرش دو سال از من گوجیکتره مخالفت کرده بودو دلیلشم این بوده که زن زود شکسته میشه و...(البته من چهرم اصلا نشون نمیده 25 ساله هستم،3،4سال کوچیکتر نشون میده)،این ماجرا گذشت تا اینکه چندروز پیش اومده وازم درخواسته رابطه جنسی کرد میگه واقعا سختم شده نمیتونم تحمل کنم،(حدودا باهم 5سال اشناییم،ولی حتی دستش بهم نخورده،یه رابطه کاملا سالم)منم گفتم نه تا باهات ازدواج نکنم نه،اونم دوباره با مامانش صحبت کرده وایشونم دوباره همون حرفاشو تکرار کرده.از یک طرف مامانش راضی نیست و از طرف دیگه جداشدن از هم واسمون سخت شده،و از طرفی هم میگه اینجوری ادامه دادن واسم خیلی سخت شده (علتش هم تامین نشدن نیاز جنسیشه)جدا شیم ولی من میدونم دوباره بر میگرده،نمیدونیم چیکارکنیم؟
ببخشید طولانی شد
تورو خدا یکی مارو راهنمایی کنه واقعا به بن بست رسیدیم...
علاقه مندی ها (Bookmarks)