سلام به همه.
خيلي خوشحال شدم كه اينجا رو پيدا كردم، جايي كه بشه حرف دل رو زد و همه، از همه جا كمكت مي كنن و آرامش رو بهت ميدن...
اميدوارم جاي اين موضوعي كه مطرح ميكنم اينجا باشه، خيلي گشتم و ديدم ظاهرا جاش همينجاست، اگه هم نيست، ببخشين منو...
يه اتفاقايي افتاده برام كه بدجور دلم ميگيره همش...
راستش من يه پسر فوق العاده احساسيم، تا جايي كه گاهي اوقات بعضيا به شوخي بهم ميگفتن تو بايد دختر ميشدي!!!
من 4 سال پيش با يه دختر آشنا شدم كه فاصلش ازم خيلي دور بود و فقط يه جورايي با هم حرف ميزديم، من يه شهر هستم كه 1000 كيلومتر از هم دوريم...
ارتباطمونم تماس و اس ام اس بود، يه وقت به خودمون اومديم و ديديم خيلي به هم وابسته شديم، چون هر دو مون احساسي بوديم و به احساسات هم توجه ميكرديم فاصله واسمون مهم نبود، و بعد يه مدت زياد با هم قرار ازدواج گذاشتيم، و واقعا هم به درد هم ميخورديم چون به بالاترين حد ممكن همو درك مي كرديم.
همون اول كه قرار گذاشتيم من گفتم كه من نميتونم بيام شهر شماواسه زندگي، اونم گفت كه من چون دوست دارم ميام شهر تو، گفتم خونوادت چي، گفت اونا اجازه ميدن و از اين حرفا... هر وقتم مي گفت اگه بابام راضي نشد تو مياي اينجا من ميگفتم نه و هر جور شده باباتو راضي ميكنيم.
بعد از يه مدت كه سربازيم درست شد و سر كار رفتم به خونواده ها گفتيم، مامانش و خونوادش راضي بودن و وقتي قضيه جدي تر شد فهميديم كه باباش به هيچ وجه راضي شدني نيست...
سرتونو درد نميارم كه گذشت و گذشت و زمان باعث شد كه حتي مامانش كه راضي بودم ناراضي بشه و حتي خونواده منم ناراضي بشنو اين حرفا...
خيلي بهم فشار ميومد، به اونم همين طور، اما من هر كاري كردم تا جريان درست بشه نشد و بيشترشم به خاطر يه سري مراعات ها و كاراي اون به هم ميخورد،حتي خواستم مستقيم با باباش صحبت كنم اما اون نذاشت. توي اين 4 سال كلا ما حدود 5 بار همو ديديم، سختمون بود اما چون همو مي پرستيديم و به جرات ميتونم بگم حتي يه اختلاف كوچيك هم با هم نداشتيم دوريو تحمل ميكرديم...
تا حدود سه ماه پيش كه ديگه ديدم هيچي فايده نداره، جالبه كه اگه اون يه وقتايي ميگفت اگه به هم نرسيديم چي، دعواش ميكردم و ميگفتم ما ميرسيم به هم، اما سه ماه پيش ديگه ديدم فايده نداره و يه دفعه من قطع كردم رابطرو، اون كلي حالش بد شد، زنگ ميزدو التماسم ميكرد كه برگردم به رابطه اما من با تمام احساساتي بودنم سعي ميكردن تحت تاثير قرار نگيرم و با خودم گفتم بهتره يه دفعه قطع بشه...
خلاصه اينكه الان خيلي وقتا بد جوري دلم ميگيره، جالبه بگم كه بيشتر از خودم به فكر اونم كه چه سختيي كشيده، همون اواخر با يه مشاور در ارتباط بوديم كه بعد از قطع شدن رابطه، اون مشاور بهم گفت من منتظر اين روز بودم و ميدونستم شدني نيست و گفت بهترين كارو كرديم چون فايده نداشت...
ميدونين، عاقلانه بخوايم نگاه كنيم واسه هردومون بهتره، خصوصا اون كه تك دختره و پيش خونوادش مونده و خونوادشم خيالشون راحته ازش...
اما احساساتم...
البته اينايي كه گفتم خلاصه بود و اگه ميخواستم كامل از خودمون بگم خيلي بيشتر ميشد، اگه مشكل فاصله نميداشتيم ما خوشبخت ترين زوج دنيا بوديم...
حالا ازتون ميخوام كمكم كنين، راه برگشت كه مطلقا وجود نداره، فقط ميخوام آروم بشم، اوايل خوب بودم اما هرچي ميگذره دارم بدتر ميشم...
كمك و راهنماييم كنين تا بهش فكر نكنم و به زندگيم برسم...
اگه توضيحات بيشتر ميخواستين بگين بهم.
ممنونم ازتون.
علاقه مندی ها (Bookmarks)