سلام
خب اول از همه امیدوارم جای درستی عنوان جدید که طرح مسئله ی خودم هست رو باز کرده باشم.
مسئله ی من یه چیز بدیهی است که به کجا ختم خواهد شد اما باز خیلی چیزا برام عجیب و سؤال برانگیزه و نمی دونم باید چه رفتاری باشم که کسی آسیب نبینه!
خب داستان از حدود 8 یا 9 ماه پیش شروع میشه که من با پسری از طریق چت آشنا شدم البته چون هم من هم ایشون در نت و فضایی که هستیم خیلی آشنا و به قول معروف سرشناس هستیم، پیش از اون هم کمابیش همدیگرو می شناختیم اما فرصت صحبت با یکدیگر فراهم نشده بود. اوایل که ایشون چیزهایی از زندگیشون برای من می گفتن که من برام واقعا جای سؤال بود که چرا باید به من بگه! پس از مدت صمیمی تر شد و هر از چندی میان شوخی هایش می گفت به نظرت من می تونم همسر خوبی باشم یا مثلا در نوع پیشرفته تر: اگه من ازت خواستگاری می کردم تو با من ازدواج می کردی. و من سؤال اول رو با صداقت بهش جواب می دادم و سؤال دوم رو همیشه با شوخی و این که ما چه سنخیتی با هم داریم می پیچوندم.
باز گذشت و هر روز احساس می کردم داره محبتی بیشتری می کنه!!! شروع کرد به نگرانی در مورد تمام زندگی من، سلامتی من، درس من و هر چیزی که فکرش رو کنین!
و بالاخره گفت من خیلی وقته عاشقتم و می خوام باهات ازدواج کنم و شماره بده تا زنگ بزنیم و بیایم!!! و من باز اول امتناع کردم اما با دیدن اصرارهای طولانی مدت و زیاد، با خودم گفتم بذار ببینیم واقعا چی می خواد و شماره رو دادم اما همون موقع وضعیت من جوری شد که امکان این نبود که کسی به خواستگاریم بیاد تا یک ماه و خورده ای.
توی این یک ماه و تماس های مکرری که ایشون می گرفتن و ابراز محبت هاشون، یکبار گفتن که مشکلی جسمی دارن که به هیچ وجه نمی تونن ازدواج کنن! و اصلا امیدی به حل شدنش هم نیست! چیزی که خب از قبل هم می دونسته و می تونست از اول بگه و نگفته بود!
در عین حال قابل ذکره که من از اول به ایشون هیچ نوع اعتمادی نداشتم (کلا همیشه نظرم به ایشون براساس حرفایی که دیگران می زدند این طور شده بود) اما وقتی اصرار به ابراز علاقه کرد. من خیلی رک برگشتم و گفتم من هیچ اعتمادی به شما ندارم و اصلا نمی شناسمتون.
و خب خیلی از چیزایی که داشت رو به من اثبات کرد به هر طریقی که می تونست.
اما همچنان بعد از طرح مشکلش گفت من نه می تونم باهات ازدواج کنم و نه می تونم ولت کنم!
من همچنان در سردرگمی مشکل ایشون هستم و بیشترین فکری که دارم اینه که دروغی بیش نیست و من دارم این وسط سر دوانده میشم و به بازی گرفته می شم.
از طرفی با خودم می گم اگه حقیقت داشته باشه گفتش، اگه من تنهاش بذارم مشکلش صد برابر بدتر خواهد شد و من واقعا این رو نمی خوام.
در ضمن ایشون از اول می دونستن من آدمی نیستم که دوست دختر کسی باشم و رابطه ی بی خود و تفریحی با کسی ایجاد کنم. و حتی گاهی حس می کنم شاید کل این قضیه یه شرط بندی باشه با یک نفر تا ثابت کنه تونسته من رو هم خام خودش کنه! (نمی خوام بگم دختر خاصی هستم و از این حرفا، فقط این که برای همه عجیبه که این طوری هستم! و همه به روم میارن!
حالا شما دوستان چه راهنمایی ای برای من دارین و من چه کنم؟ و چی درسته چی غلط؟؟؟
ممنون از همگی![]()
علاقه مندی ها (Bookmarks)