سلام
امروز روز سختی بود ..خوب هم بود ، اما گرم بود .....
گذشت ! مثله همه ی روزهایی که میگذرن ....
این دنیا وای نمی ایسته ! یه روز هم از من میگذره .....
دیگه هم یادش نمی آد که همچون من بودم ....
زیر سایه درختی خوابیده بودم و نور خورشید از لا به لای شاخ و برگ های درخت چشم هایم رو قلقلک می داد ... گاهی پلک هام نا خداگاه جمع می شد ...
صدای خنده دخترکی گوش هایم را تیز کرد ...
دو صدا بود .. یکی جوان تر و دیگری مسن تر !
کنجکاو شدم ... بیشتر به صدا گوش ادم ... مادر و دختر بودند ....
عچیب بود اما برایم جالب .. می خواستم ببینم وقتی دختر و مادر با هم حرف می زنند جنس حرف هایشان چیست ؟ !
غذا را امشب تو درست کن .. پدرت دلش برای دست پخت تو تنگ شده است !
..... تمام حرف ها در همی راستا بود و من کم کم داشتم خسته می شد و دلخور از خودم که لذت سایه ی خورسید را از دست دادم و حرف های خاله زنک گوش دادم ...
خوابم برد ....
وقتی به خودم اومدم هوا تاریک شده بود .....
چراغی جلوی پنجره اتاقشان روشن بود و صدای خنده و قاشق و چنگال می اومد .....
چرا من گشنه ام نمی شد ... انگار فقط تنها حالتی که فعلا می توانستم از این دنیا کسب کنم خواب و بیداری بود ...
هنوز هم چیزی در ذهن ندارم که حتی خواب دیده باشم ...
کمی آن طرف تر ساحلی زیبا بود که به آنجا رسیدم و مشغول قدم زدن شدن .. شعله سوختن آتش از دور مشخص بود و نفراتی مشغول خندیدن در کنارش بودند ...
صدای خنده شان تغییری در نقش صورتم ایجاد نمیکرد ...
گوشه ای با زانوهای بغل کرده که همهی دارایی هایم بود تنهایی به ساحل نگاه میکردم و به حرف های رد و بدل شده ای که سر میز شام از آن پنجره می شندیم فکر میکردم ...
مفهوم خانواده هر بار از پیش چشمانم میگذشت !
علاقه مندی ها (Bookmarks)