به انجمن خوش آمدید

لینک پیشنهادی مدیران تالار همدردی:

 

"گلچین لینکهای خانواده، ازدواج و مهارتها(به روز شد)"

دانلود موسیقی و آرامش
دسترسی سریع به مطالب و مشاوران همـدردی در کانال ایتا

 

کانال مشاوره همدردی در ایتا

نمایش نتایج: از شماره 1 تا 5 , از مجموع 5
  1. #1
    عضو همراه آغازکننده

    آخرین بازدید
    پنجشنبه 16 دی 00 [ 13:32]
    تاریخ عضویت
    1386-11-26
    محل سکونت
    تهران بزرگ
    نوشته ها
    1,452
    امتیاز
    50,483
    سطح
    100
    Points: 50,483, Level: 100
    Level completed: 0%, Points required for next Level: 0
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    VeteranCreated Blog entryTagger First Class50000 Experience Points
    نوشته های وبلاگ
    1
    تشکرها
    2,842

    تشکرشده 3,286 در 817 پست

    حالت من
    Sepasgozar
    Rep Power
    0
    Array

    حرف های من و ستاره ...

    سلام

    امروز روز سختی بود ..خوب هم بود ، اما گرم بود .....

    گذشت ! مثله همه ی روزهایی که میگذرن ....

    این دنیا وای نمی ایسته ! یه روز هم از من میگذره .....

    دیگه هم یادش نمی آد که همچون من بودم ....

    زیر سایه درختی خوابیده بودم و نور خورشید از لا به لای شاخ و برگ های درخت چشم هایم رو قلقلک می داد ... گاهی پلک هام نا خداگاه جمع می شد ...

    صدای خنده دخترکی گوش هایم را تیز کرد ...
    دو صدا بود .. یکی جوان تر و دیگری مسن تر !

    کنجکاو شدم ... بیشتر به صدا گوش ادم ... مادر و دختر بودند ....

    عچیب بود اما برایم جالب .. می خواستم ببینم وقتی دختر و مادر با هم حرف می زنند جنس حرف هایشان چیست ؟ !

    غذا را امشب تو درست کن .. پدرت دلش برای دست پخت تو تنگ شده است !

    ..... تمام حرف ها در همی راستا بود و من کم کم داشتم خسته می شد و دلخور از خودم که لذت سایه ی خورسید را از دست دادم و حرف های خاله زنک گوش دادم ...

    خوابم برد ....

    وقتی به خودم اومدم هوا تاریک شده بود .....

    چراغی جلوی پنجره اتاقشان روشن بود و صدای خنده و قاشق و چنگال می اومد .....


    چرا من گشنه ام نمی شد ... انگار فقط تنها حالتی که فعلا می توانستم از این دنیا کسب کنم خواب و بیداری بود ...

    هنوز هم چیزی در ذهن ندارم که حتی خواب دیده باشم ...

    کمی آن طرف تر ساحلی زیبا بود که به آنجا رسیدم و مشغول قدم زدن شدن .. شعله سوختن آتش از دور مشخص بود و نفراتی مشغول خندیدن در کنارش بودند ...

    صدای خنده شان تغییری در نقش صورتم ایجاد نمیکرد ...

    گوشه ای با زانوهای بغل کرده که همهی دارایی هایم بود تنهایی به ساحل نگاه میکردم و به حرف های رد و بدل شده ای که سر میز شام از آن پنجره می شندیم فکر میکردم ...

    مفهوم خانواده هر بار از پیش چشمانم میگذشت !

  2. 10 کاربر از پست مفید lord.hamed تشکرکرده اند .

    lord.hamed (جمعه 27 مرداد 91)

  3. #2
    عضو همراه آغازکننده

    آخرین بازدید
    پنجشنبه 16 دی 00 [ 13:32]
    تاریخ عضویت
    1386-11-26
    محل سکونت
    تهران بزرگ
    نوشته ها
    1,452
    امتیاز
    50,483
    سطح
    100
    Points: 50,483, Level: 100
    Level completed: 0%, Points required for next Level: 0
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    VeteranCreated Blog entryTagger First Class50000 Experience Points
    نوشته های وبلاگ
    1
    تشکرها
    2,842

    تشکرشده 3,286 در 817 پست

    حالت من
    Sepasgozar
    Rep Power
    0
    Array

    RE: صد سال تنهایی ....

    پاول مقدس می گوید : آن چه دیده می شود از آن چه ظاهرا به نظر می رسد به وجود نیامده است .

    نه به راستی که همه چیز از خلاء سکوت و فضای بین افکار به وجود می آید .

    سفره شام جمع شده بود ... هر کس به کاری مشغول شد . من هم دوباره به قسمت خالی افکارم پناه بردم

    در زندگی زخم هایی هست که مثل خوره روح را آهسته آهسته می خوردو در انزوا می تراشد ....

    این درد ها را نمی توان گفت !

    خوابم برد .....

    صبح صدای جیک جیک گنجشگان مرا به خودم آورد .... سریع از جایم بلند شدم .. لباس هایم را تکاندم و به سمت دیگری روانه شدم ... در هر دو سوی خیابان برگ های درختان فرشی قشنگ را به وجود آورده بود ... اینجا فصل پاییز ندارد اما درختانش خوب مفهوم پاییز را می دانند ...

    آیا روزی به اسرار این اتفاقات ماوراء طبیعی ، این انعکاس سایه روح که در حالت اغماء و برزخ ، بین خواب و بیاری جلوه می کند پی خواهم برد ؟

    دست هایم را محکم تر در جیبم فشار می دهم .... انگار هنوز کسی گریبانم را گرفته است !

    افکار پوچ ! باشد .. هر چه که میخواهد باشد ولی از هر حقیقتی بیشتر یک چیز مرا شکنجه می دهد ! آیا این مردمی که شبیه من هستند که ظاهرا احتیاجات و هوا و هوس مرا دارند برای گول زدن من نیستند ؟

    در این دنیای پست ، برای نخستین بار گمان کردم که در زندگی من یک شعاع آفتاب درخشید اما افسوس ....

    خانه های اینجا بیشتر شبیه به هیچی هستند !

    پنجره هایی دارند بزرگ و بد قواره ! و درب های ورودی کوچک و زیبا !

    اینجا پر از سبزی و گل است اما نمی دانم چرا صبح ها مادران گل می خرند !

    چرا گیسوان دخترانشان اینقدر بلند است ؟

    مردها کم کار میکنند و بیشتر همسرانشان را در آغوش دارند !

    من همیشه فکر میکردم که خاموشی بهترین چیزهاست ! دیگر دست خودم نیست .. هیچ چیز دست خودم نیست ! چون آنچه نباید بشود شد !

  4. 7 کاربر از پست مفید lord.hamed تشکرکرده اند .

    lord.hamed (جمعه 27 مرداد 91)

  5. #3
    عضو همراه آغازکننده

    آخرین بازدید
    پنجشنبه 16 دی 00 [ 13:32]
    تاریخ عضویت
    1386-11-26
    محل سکونت
    تهران بزرگ
    نوشته ها
    1,452
    امتیاز
    50,483
    سطح
    100
    Points: 50,483, Level: 100
    Level completed: 0%, Points required for next Level: 0
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    VeteranCreated Blog entryTagger First Class50000 Experience Points
    نوشته های وبلاگ
    1
    تشکرها
    2,842

    تشکرشده 3,286 در 817 پست

    حالت من
    Sepasgozar
    Rep Power
    0
    Array

    RE: صد سال تنهایی ....

    گویی صد سالی بود تنها بودم و هیچ وقت کسی درب قلبم را نمی زد ... بارها بی هوا درب را باز و بسته میکردم که شاید کسی پشت در مانده و نمی خواهد درب بزند .. شاید اینطوری می توانستم غافلگیرش کنم .. اما نه ! خبری نبود ...

    روزها را با سرگرمی های اطرافم می گذاراندم و شب ها را با شمردن ستارها ... گاهی با ستاره ها درد و دل میکردم که چرا یکی از شماها پایین نمی آیید و با من نمی مانید ... چرا ما این همه فاصله داریم ..

    یک شب .. اتفاقی جالب افتاد .. نزدیک ساعت 11 شب بود ... دستم را بی اراده به سمت بالا برده بودم ... ناگهان دستانم داغ شد ... از جا پریدم ... نشستم ... و به چیزی که در دست داشتم خیره شدم ...


    ای کاش می توانستم با او حرف بزنم ...


    اما او حرف نمی زد ....

    داشت کم کم آبرویم میرفت .... ای وای یکی از ستاره ای که شب ها می شمردمش از آسمان افتاده بود پایین ... ای داد کجا هم افتاده بود ..

    اتاقی که معلوم نبود معمارش مربوط به عهد دقیانوس بوده یا زمان ساختنش مجنون ! فقط سوراخ های روی دیوار خوب به چشم می خورد ...

    دیوارهایش را پوشانده بودم ... یک قاب عکسی را که چند سال پیش وقتی تازه در حال و هوای نقاشی بودم و شعرهای سهراب را می خواندم با چند رنگ به شکلی کاملا ساده و بی روح کشیده بودم ...

    کنار اتاقم کوزه ای هم بود که گاه گاه هر چه مهم بود یا به نظرم مهم می آمد درونش انداخته بودم و هیج وقت هم دلم نمی آمد آن را چپه کنم تا ببینم چه چیزهایی توش دارم ... هرچی فکر کنید درونش بود !

    چند ورق کاغذ هم همیشه وسط اتاق بود که رویش با مداد مشکی طرح هایی را میکشیدم ..... نمی دانم چرا همیشه سرو میکشیدم که زیرش پیرمردی در حال نواختن موسیقی است ....

    نمی دانم شاید این ها به من در خواب الهام شده باشند ! نمی دانم ، فقط می دانم هر چه میکشیدم همین بود و همین مجلس ... اصلا انگار دستانم بدون اراده اینها را میکشید ....

    حتی گاهی این مجلس به نظرم خیلی نزدیک می آمد ....


    ستاره درست در مقابل من واقع شده بود ... ولی به نظرم می آمد که هیچ متوجه اطراف خود نمی شود ... نگاه می کرد بی آنکه نگاه کرده باشد یا اینکه مردمک چشم هایش تکانی بخورد و یا پلکی بزند .... لبخند مدهوشانه ای داشت و بی اراده کنار لبهای خوش فرم اش خشک شده بود و توازن ای نداشت ... مثل اینکه در فکر شخص غایبی باشد ...


    چشم هایش افسونگرانه بود و گویی سرزنشی تلخ همراه داشت ... شاید متعجب ! تهدید کننده ، مهیب ، ویرانگر و عجیب ... ولی گویی پرتویی از زندگی من را نشان مداد و همین بود که مرا جذب میکرد ...

    چشم هایی مورب او یک فروغ ماوراء طبیعی و مست کننده ای داشت و در عین حال می ترساند .... حتما کسی نمی توانند او را ببیند !!!!!

    گونه های برجستنه ای که می توانستی به راحتی خطوطش را حس کنی و لب های گوشتی .... موهایی نامرتب و فر فری هم روی گردنش را پوشانده بود ... اما باز هم برق می زد .... این دیگر چه طور ستاره ای است ...


    حالت افسرده و شادی غم انگیزش نشان مردمان معمولی نبود .... اصلا خوشگلی او معمولی نبود ... او مثل یک منظره رویایی به من جلوه می کرد....





  6. 4 کاربر از پست مفید lord.hamed تشکرکرده اند .

    lord.hamed (پنجشنبه 02 شهریور 91)

  7. #4
    عضو همراه آغازکننده

    آخرین بازدید
    پنجشنبه 16 دی 00 [ 13:32]
    تاریخ عضویت
    1386-11-26
    محل سکونت
    تهران بزرگ
    نوشته ها
    1,452
    امتیاز
    50,483
    سطح
    100
    Points: 50,483, Level: 100
    Level completed: 0%, Points required for next Level: 0
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    VeteranCreated Blog entryTagger First Class50000 Experience Points
    نوشته های وبلاگ
    1
    تشکرها
    2,842

    تشکرشده 3,286 در 817 پست

    حالت من
    Sepasgozar
    Rep Power
    0
    Array

    RE: من و ستاره ...

    یک لحظه با خودم گفتم چرا اینجا ؟ اما خوب به هر حال او اینجا بود .... اما افکارم رهایم نمیکرد .. در زیر این آسمان هستند چه بسیار کسانی که میخواهند او را ولی او آلان اینجاست ...

    گویا صدای درونم را می شنید که چه میگویم .. و هر بار که عمیق تر به این موضوع فکر میکردم اخم هایش را در هم میکشید و حالت جدی تری به خود میگرفت ...
    کف پاهایم یخ شده بود و دست هایم همچون مردگان تکان نمی خورد .... لب هایم پوست پوست شده بود ..... آخر کسی با این سر و وضع دیدن ارد .. ای بابا ستاره تو هم دلت خوش است ... شبی آمدی که ما سر و وضع مان اینطوری باشد ؟

    اصلا چرا مرا انتخاب کرده ای ؟ هر چه فکر میکنم من چیزی ندارم که جلب توجه کنم ... نه زیبایی نه رنگ و رویی نه خانه ی مجللی و نه پولی!

    تا به حال خودم که سهل است ، آب و اجدادم هم همگی با هم پولشان یک کیسه نشده .....

    آلان هم چیزی ندارم که از تو پذیرایی کنم !!!

    ناگهان به یادم آمد مقداری مشروب برایم مانده است .... به پستو رفتم و آن را با ظرفش آوردم و جلوی آیینه گذاشتم ....
    اصلا تکان نمی خورد .....

    می توانم لمسش کنم ؟

    کمی هم سیگار برایم مانده بود و اندکی تریاک ! آن هار ا هم آوردم و شروع بع خوردن کردم ... کمی هم کشیدم ...
    فضای اتاق را مه گرفته بود و من هر ثانیه گویی چشم هایم بهتر می شد .. تصویر تاره برایم پررنگ تر می شد ....

    برای لمس کردنش باید بیشتر مست می شدم ... لیوان را پر کردم و یک نفس سر کشیدم ....

    تمام مویرگ های سرم داغ شده بود احساس می کردم دیگر زمان نزدیک شدن به ستاره ایت ...

    آنقدر داغ بودن که اول ترسیدم که نکند داغ بودن من اذیتش کند ...

    دیگر نمی توانستم ثانیه ها را از دست بدهم ....

    ابتدا با خودم اندیشیدم که موهایش را لمس کنم ....

    دستم را جلو بردم ، نمناک بود ! و هرچه دست هایم را بیشتر به عمق ریشه موهایش می بردم این خیسی را بیشتر حس میکردم ....

    اصلا تکان نمی خورد .... هوا دیگر تاریک شده بود ...

    چراغ بیرون خانه نیم سوز شده بود و سو سو می زد .... سایه من روی دیوار جلوتر از خودم راه می رفت ... یک شمعدان از لا به لای وسایلم پیدا کردم .... بالای سرش گذاشتم و با آتش سیگارم روشنش کردم ....

    بهتر می توانستم او را نظاره کنم ....

    شهعدان دود می زد و مسیر سوختنش را روی دیوار یادگار می گذاشت ...

    زندگی من هم در حال تغییر بود ... آن ستاره ، تا آنجایی که غهم بشر عاجز از درک آن است تاثیر خودش را در من گذاشته بود ....

  8. 2 کاربر از پست مفید lord.hamed تشکرکرده اند .

    lord.hamed (پنجشنبه 23 شهریور 91)

  9. #5
    عضو همراه آغازکننده

    آخرین بازدید
    پنجشنبه 16 دی 00 [ 13:32]
    تاریخ عضویت
    1386-11-26
    محل سکونت
    تهران بزرگ
    نوشته ها
    1,452
    امتیاز
    50,483
    سطح
    100
    Points: 50,483, Level: 100
    Level completed: 0%, Points required for next Level: 0
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    VeteranCreated Blog entryTagger First Class50000 Experience Points
    نوشته های وبلاگ
    1
    تشکرها
    2,842

    تشکرشده 3,286 در 817 پست

    حالت من
    Sepasgozar
    Rep Power
    0
    Array

    RE: حرف های من و ستاره ...

    تمام ستاره های دنیا پر نور بودند ... ستاره من هم می درخشید و خودنمایی می کرد ...

    نمی خواستم چشم از او بردارم ... تمام کارهایم را تعطیل کرده بودم و فقط او را نظاره می کردم ...

    خواب و خوراکم شده بود او .... هیچ چیز برایم مهم نبود ... به هیچ چیز فکر نمیکردم ... شده بودم ستاره ... اما بی نور !

    هیچ کس برایم نمانده بود .. کم کم همه داشتند مرا ترک می کردند اما من هیچ چیز برایم مهم نبود .. فقط او را نظاره میکردم ...

    هر روز بیشتر از بین می رفتم .. صورتم لاغر شده بود ... پاهایم آب رفته بود ...

    شلوار هایم دیگر به زور ثابت می ماند ...

    جالب اینجا بود که او هر روز پر نور تر می شد .. گویا گار دنیا بر عکس شسده بود این بار او بود که من از انرژی می گرفت و پرنورتر می شد ...

    روزها از پس هم می گذشت و من بی نور تر و او پرفروغ تر می شد ..

    این روزها آنقدر رفت و آمد که دیگر ستاره فهمید که من برایش بی ارزشم .....

    !!!!! رفـــت !!!!!

    خوابم برد ..... دیگر توان بیدار شدن نداشتم ....

    گلیم کوچکی داشتم که روی آن افتاده بودم .... گل هایش پژمزده شده بودند و من دیگر آبی در بدن نداشته ام که آنها را سیراب کنم ...

    در و دیوار همچون سرکشانی بالای تن من ایستاده بودند و مرا نگاه میکردند....

    همه جا تاریک بود .... گرمای دیوار ها جگرم را هرباره آتش می زد و هیچ توانی برای داد زدن نداشتم ....

    احساس کردم گرما بیشتر شد ... چشم هایم را به زور بازکردم .... سایه را حس میکردم که نزدیک می شود ....

    انگار فاصله ای بین خود و دیوار ایجاد کرده بود .. گرما کمتر شده بود ... از ترسم فقط توانستم زبانم را که همچون صحرایی بی آب چاک چاک شده بود را بیرون بیاورم ....






  10. 5 کاربر از پست مفید lord.hamed تشکرکرده اند .

    lord.hamed (پنجشنبه 18 آبان 91)


 

اطلاعات موضوع

کاربرانی که در حال مشاهده این موضوع هستند

در حال حاضر 1 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 1 مهمان ها)

موضوعات مشابه

  1. ترس های مبهم و استرس
    توسط مدیرهمدردی در انجمن اضطراب و استرس
    پاسخ ها: 0
    آخرين نوشته: جمعه 31 خرداد 92, 12:37
  2. داستان غم زندگیه من
    توسط پدربزرگ در انجمن تجربه های فردی
    پاسخ ها: 6
    آخرين نوشته: جمعه 23 تیر 91, 11:05
  3. داستان زندگی کارافرین برتر کشور..احد عظیم زاده
    توسط بهار.زندگی در انجمن تجربه های فردی
    پاسخ ها: 0
    آخرين نوشته: سه شنبه 13 تیر 91, 14:49
  4. نقش ورزش در کاهش استرس(مدیریت استرس)
    توسط keyvan در انجمن تاثیر متقابل ورزش و روان
    پاسخ ها: 5
    آخرين نوشته: جمعه 21 فروردین 88, 10:57
  5. داستانی از عشق (داستان کوتاه)
    توسط هوشیار در انجمن سرگرمی و تفریح
    پاسخ ها: 1
    آخرين نوشته: سه شنبه 19 شهریور 87, 17:12

علاقه مندی ها (Bookmarks)

علاقه مندی ها (Bookmarks)
Powered by vBulletin® Version 4.2.5
Copyright © 1404 vBulletin Solutions, Inc. All rights reserved.
طراحی ، تبدبل ، پشتیبانی شده توسط انجمنهای تخصصی و آموزشی ویبولتین فارسی
تاریخ این انجمن توسط مصطفی نکویی شمسی شده است.
Forum Modifications By Marco Mamdouh
اکنون ساعت 01:27 برپایه ساعت جهانی (GMT - گرینویچ) +4 می باشد.