سلام به دوستان عزیز
قبلا پست گذاشتم و در مورد نامزدم که الان سه هفته ای میشه که سربازی میره و از صبح تا 5 یا 6 اونجاست و هر 5 روز یکبار پست داره صحبت کردم اینم لینکش:
http://www.hamdardi.net/thread-23864.html
الان سه روزی بود که برای خودکشیش درگیر بودم!
سه روز میگفت "من امشب میرم." شب اول دوستاش بردنش بیرون و تا نصفه شب باهاش فوتبال بازی کردن که روحیش عوض شه. شب دوم دوباره وقت چت کردن بهم گفت "من دیگه نمیتونم بمونم من دارم میرم. اصلا یه حس خوبی دارم امروز خیلی آرومم!امروز خدا میخواد منو ببره پیش خودش!"
من گفتم"مگه تو پیامبری که بهت وحی شده که میخوای بری؟!"
تا اینکه بهش گفتم "اگه میخوای بری پس منم باهات میام. تو نمیتونی تنهایی بری!باید منم با خودت ببری"
اصلا فکر نمیکردم منظورش از رفتن یعنی خودکشی!
گفت"پس تو هم میخوای با من ساعت 12 شب قرص آرام بخش بخوری؟!"
خلاصه اینکه کلی باهاش حرف زدم و گفتم بیا بریم بیرون بیا بریم با هم از این دنیا بریم اما قبلش بذار باز دوستامونو ببینیم. آخر هم قبول کرد و با دوستامون رفتیم و غیر مستقیم از دوستاش خواستم تنهاش نذارن. خوب شب دوم هم به خیر گذشت (البته با کلی نگرانی!)
و دیشب که شب سوم بود! دیروز صبح توو چت بهم گفت "من اول میرم پیش یکی از دوستام پیشش گریه کنم و بعداز ظهر میرم و تو هم هروقت مطمئن شدی که من رفتم بعد اگه خواستی بیا!"
راضیش کردم سه تایی با هم رفتیم بیرون و حسابی باهاش حرف زدیم و یکم آرومتر شد اما باز وقتی برگشتیم گفت ساعت 8 شب من میرم اونم با 20تا قرص آرامبخش!
منم به چندتا از دوستاش گفتم و اونا هم زنگ زدن کشوندنش بیرون از خونه و واقعا شاید معجزه شد که این فکر فعلا از سرش افتاد و تازه کلی هم نسبت به من عاشقتر شده!
صبح که رفته پادگان باز از اونجا زنگ زد و کلی با گریه صحبت کرد و منم با کلی قربون صدقه آرومش کردم و خوب شد!
اما هنوز میترسم. میگه تحمل اونجا برام خیلی سخته و همش دلتنگتم!
از نظر دوستام هم اون الان افسرده شده که اینجوری میکنه وگرنه اصلا اهل این لوس بازیا نبود!
حتی یکی از دوستام شماره مشاور بهم داد اما قبول نمیکنه که بریم.
یکی از دوستان توو همین فاروم بهم یه کتاب پیشنهاد کرده "انسان در جستجوی معنی، نویسنده:دکتر ویکتور امیل فرانکل" که البته هنوز نخریدم اما فایل ووردش رو از اینترنت برداشتم. خودم یکم از اون رو خوندم(حدود 30 صفحه)
بهش گفتم کتاب در مورد خاطرات جنگه و پیش گفتارو فرستادم واسش خوند و گفت برام بخر کتابو تا بخونم.
فقط یه چیزی منو نگران میکنه در مورد این کتاب! اونم اینکه الان خودش توو شرایط روحی خوبی نیست، اونوقت این کتاب یه خورده زیادی ناراحت کننده هست! چون تووش از شرایط سخت جنگ صحبت شده. میترسم این کتاب بدترش نکنه!
لطفا کمکم کنید چون هنوز هم بعید نیست باز به خودکشی فکر کنه.
چجوری ببرمش پیش مشاور وقتی که قبول نمیکنه یا اینکه این کتاب رووش تأثیر بدتری نذاره!
چون همش به این فکر میکنه که خدا نامرده و بین آدما فرق میذاره!
همش فکر آیندست که بعد از این 18 ماه چیکار میخواد بکنه. میگه چرا اصلا من رفتم سربازی، من که کارمو داشتم ولی الان هیچی نیستم حتی بعد از این 18ماه!
واقعا دیگه من و دوستاش درمونده شدیم و اصلا نمیدونیم چیکار کنیم که با این قضیه کنار بیاد و بتونه این 18ماه رو تحمل کنه!
ممنون میشم راهنماییم کنید
![]()
علاقه مندی ها (Bookmarks)