سلام.
داشتم موضوع "مشکل با سرترالین هگزال" و همچنین جواب و تاپیک "ایوب" رو میخوندم، گفتم شاید بد نباشه من هم سوالم رو بپرسم...
منتها یه خلاصه از کل زندگی باید بگم
1) من بدون حضور پدر و مادر بزرگ شدم.... (با پدر بزرگ و مادربزرگ زندگی می کنم)
2) چون حمایتی به اسم خانواده نداشتم، خیلی سعی کردم روی پای خودم زندگی کنم و عملا زندگی رو با چنگ و دندون حفظ کردم
3) چون میدونستم از لحاظ عاطفی کمبود دارم و در نتیجه خیلیییی ضربه پذیرم به هیچ وجه وارد رابطه های دوستی دختر-پسر نشدم در دوره لیسانس
4) در دوره فوق، به واسطه کارهای پژوهشی با آقایی آشنا شدم، بعد از 2 سال همکاری و علاقه و ... و بعد از کلی خواستگاری و وابستگی و .... آخرش همه چیز به هم خورد
5) 1 سال بعد از این موضوع یکی از اقوام به خاستگاری من اومدن، که خوب همه چیزشون خوب بود. منتها مسئله ای که وجود داشت این بود که من بعد از مرحله 4 به شدت خورد شده بودم. از طرفی پسر این خانواده ایران نبودن. با هم اینترنتی بیشتر آشنا شدیم و خلاصه بعد از 4-5 ماه که دیدیم اخلاقیات کاملا به هم میخوره ایشون اومدن ایران.
من از مرحله 4 درس عبرت وحشتناک بزرگی گرفته بودم و به شدت رابطه رو کنترل میکردم که وابسته نشم. اینجا دیگه با کلی اشک و خواهش و راز و نیاز و .... گفتم خدایا، خودت میدونی چقدر تنهام. خودت میدونی از بچگی چقدر بابت نداشتن یه خانواده اشک ریختم ... خودت میدونی خیلی خورد هستم و بدنم بیش از این نمیکشه. خواهش میکنم... تمنا میکنم... اگه قراره نشه، نیاد...
خودت میدونی اگه بیاد من به شدت وابسته میشم....
خلاصه که اومدن و نشد و .... من موندم و حوضم.
مشکلاتم الان:
1) احساس میکنم کلا خدا از اینکه با تریلی از رو جسد من رد شه لذت میبره
2) اونقدر له شدم که توانایی شروع دوباره ندارم. حتی دیگه حوصله اینکه دکترا رو بخونم ندارم...
3) آخه این بود جواب زحمتای من؟؟؟؟؟ منی که دل هیچ کسی رو سعی کردم نشکونم... منی که به خدا جونم در اومده تا به اینجا رسیدم..... این بود؟؟؟
این بدن من دیگه به اندازه کافی لرزیده، بسشه.
4) خلاصه اینکه الان له لهم... داغون... به شدت از آینده میترسم... به شدت بی انگیزه شدم. هی میگم این همه تلاش و به خود سختی دادن... الان این. اینقدر خستم که واقعا الکی روزم رو شب میکنم....
در نهایت اینکه 26 سالمه. دختر هستم!!
علاقه مندی ها (Bookmarks)