سلام
در همه جا فقط و فقط میگن به پدر و مادرت احترام بزار و فقط همین.
دیگه نحوه احترام گذاشتن رو در حالی که پدر در دوران کودکی کلی آسیب به آدم رسانده باشه نمیگن!
اینکه شما رو از علم بازداشته باشه؟
بعد چجوری الان متونیم احترام بزاریم.
مثلا من کلی دلیل منطقی برای کارهام دارم در حالی که پدر مادر با سواد کمی که دارن چجوری بهشون بفهمونم دلیل کارام رو؟
در حالی که کنار هم زندگی میکنیم.(مجرد هستم 24 ساله و پسر آخر(سوم)یه داداش دارم دور از خونواده و خواهرم ازدواج کرده رفته)
میخوام برم از پیششون میبینم مادرم بدون من نمیتونه.تموم خرید خونه به پای منه.از نان گرفته تا گوشت و میوه.حتی خرید مغازه پدرم.مشکل اینه که از کارای بازاری و حتی دفتری متنفرم.من فقط از بچگی تو فکر این بودم که آزمایشات فیزیکی انجام بدم.همش چیز درست میکردم.
یه ماشین واسم خریده فقط کارم خرید خونه و مغازست.یعنی با این کارا دیگه مغزی واسه درس و ... نمیمونه.
این در حالیه که بچه که بودم تلسکوپ و میکروسکوپ دست ساز ساخته بودم و ....
اما پدرم همرو انداخت دور.به دور از چشم من!
افسرده شدم تا سر حد مرگ.خیلی بهم میگفتند خوش اخلاقی.مخصوصا مادرم و خواهرم خیلی میگفتند.ولی الان بد اخلاق شدم یکم.مخصوصا با پدر و مادرم.
بعدش پشیمون میشم میگم من اصلا هیچی نمیخوام.
اما از واقعیت نمیشه فرار کرد.
وقتی که پشیمون میشم باز میبینم که نه کاری دارم نه درسام خوبه. آیندم معلوم نیست چی میشه.من فکر میکنم تموم فرصت های خوبو پدرم از من گرفته.همین آزارم میده.هیچ وقت پدرم کارامو تایید نکرده.هیچوقت.حتی وقتی که از پشت بوم خونه روستاییمون تونستم با تلسکوپ دست ساز خودم گودال های ماه رو برای اولین بار از پشت تلسکوپم ببینم پدر رو صدا زدم و گفتم بیا ببین.وقتی دید انگار نه انگار.فقط کافی بود همونجا یه تشویق کوچولو میکرد منو.ولی دریغ از یه آفرین گفتم کوچولو.کلی روحیمو کشت.
اصلا نمیتونم یک کلمه درس بخونم.5.5 ساله دارم کارشناسی میخونم هنوز تموم نکردم.هر درس رو 3 بار میوفتم.
در حالی که ابتدایی و راهنمایی نفر ممتاز کل مدرسه بودم.مردم محل از من انتظار دارن ارشد یا دکترا بگیرم.اونقد انتظارشون از من بالاست.داییم وقتی وضع درسمو دید تعجب کرد و گفت(بدون هیچ اغراغی) من فکر میکردم بزرگ میشی ایران نمیونی.چون کارامو تو بچگی دیده بود.به شدت عاشق فیزیک و نجوم بودم.
پدرم منو میفرستاد مداحی!!!!!!در حالی که یه درصدم علاقه نداشتم به این کار.
پدرم به من بد کرد.
الان یه خونه دانشجویی گرفتم دور از خونه.تا نخوام دست هیشکی یهم نمیرسه.اولش گرفتم برای درس خوندن سریع.ولی دیدم اولا فکرایی که گفتم منو اذیت میکنه.بعدش اینکه کلی عقب مونده بودم از درسای پایه و شروع برام سخت بود.و بعد اینکه تموم کارهای خونه همچنان ادامه داشت.هفته ای دو سه بار
اگه میرفتم خونه هر سه بار باید دوسه ساعت خرید میکردم به سختی.
تازه یه مشکل دیگه و بزرگ:
اینکه وقتی خرید میکردم اشتباهاتی که تو خرید پیش میومد امکان نداشت به خاطرش تا چند روز فکر و خیال نمیکردم.چون حتما حتما حداقل یک اشتباه پیش میومد و به خاطر اون عوض خسته نباشید و تشکر میگفتند چرا اینطوری شد و چرا اینو نگرفتی چرا...
مخصوصا که مامان بابام (و خودم) روستایی هستند کلا از نظر تشکر و ... صفر هستند.
در آخر اینکه مدتیه به شدت روان شناسی مطالعه میکنم
برنامه شبستانه رادیو فرهنگ رو ساهت شب پیشنهاد میدم حتما گوش بدین.
اگه کسی اون مشکلات رو داشته باشه ممکنه در طی برنامه گریشم بگیره.
موضوعاتی که مربوط به مشکل من بود رو هروقت گوش میدم گریم میگیره.
درسته مرد هستم ولی اینجا هیشکی منو نمیشناسه بزار بگم که منم گریه میکنم...
علاقه مندی ها (Bookmarks)