سلام
شاید این موضوع کمی بی معنی باشه، ولی راستش تو اینترنت دنبال یک جایی می گشتم که بتونم خودمونی دو کلمه با همزبانم درد و دل بکنم.
من ساناز هستم و مدتهاست که امدم آلمان. خیلی تلاش زیادی کردم که بتوانم در ایران ازدواج بکنم و یا با کسی اشنا بشم ولی به علت محدودیت زیادی که خانواده ام در روابط اجتماعی داشتند و موقعیت من که زود از ایران خارج شدم، متاسفانه فرصتی برایم پیش نیامد. تا اینکه در المان به دنبال یک مورد مناسب بودم. از طرفی ادمی بسیار متعهد به خانواده و اصول خانوادگی هستم اگرچه زیاد مذهبی نیستم (یعنی پایبند به قوانین اسلام نیستم با اینکه به اسلام اعتقاد دارم و دوستش دارم). 3 سال پیش با یک پسر ایرانی اشنا شدم، پسر دانشجویی بود که مشکلات زیاد مالی و اقامتی داشت من هم دانشجو بودم. دوران خوبی را با هم داشتیم مخصوصا اینکه اون بعد از اشنایی با من و عقایدم شرایط من را پذیرفته بود و اینکه من بهش گفته بودم که تا مطمئن نشم که رابطه ما یک رابطه محکم و طولانی مدتی هست، علاقه ای به رابطه جنسی ندارم. با هم 1 سال دوست بودیم و بسیار مهربان و خوب بود ولی دچار مشکلات زیادی در المان شد، اول کارش را از دست داد بعد خانه اش، بهش گفتم که بیاد پیش من زندگی کنه و با اینکه بعضی وقتها در یک اتاق بودیم، از من تقاضای جنسی نداشت و من هم کاملا بهش اعتماد کردم و باعث شد که روز به روز بیشتر عاشقش بشم. دیگه کاملا بعنوان یک فرد مناسب برای رابطه طولانی مدت انتخابش کرده بودم و برام مهم نبود که زندگیش چطور هست و مشکلات عدیده ای که داره. تا اینکه بعد از سال اول هم کارش را از دست داد، هم درسش را رها کرد و هم اینکه دیگه اقامتی نداشت. ( من خودم دانشجو بودم و کار می کردم بعضی وقتها هم کمک مالی بهش می کردم که بعنوان امانت از من قبول می کرد) من براش هر کاری از دستم بر می اومد می کردم چون من خیلی تنها بودم و اون تنها کس من در المان بود و از طرفی خیلی هوای من را داشت و هر روز سعی می کرد بهم کمک کنه، بگذاریممممم. برای اقامت مجبور شد به یک شهر دیگه بره و 1 سال طول کشید تا توانست اقامتش را بگیره، تو این 1 سال من هر کاری از دستم بر می امد کردم، من یک کار خوبی در المان پیدا کردم و وضعیت مالیم خدا را شکر خوب شده بود، برای همین مخارج زندگیش را من تامین می کردم. بعضی وقتها برای چند روز می امد پیشم و کلی بهمون خوش می گذشت تا اینکه دیدم کم کم روحیه اش عوض شده و امیدی نداره، چون امکان تمدید اقامتش خیلی کم شده بود و حتی 2 3 ایالت اون را رد کرده بودند. یک بار که پیش من اومد حس کردم که با من مثل سابق نیست می گفتم به خاطر فشار زندگی هست. من با هاش رابطه جنسی برقرار کردم چون دلیلی نمی دیدم که دیگه بخواهم عقب بندازم ولی روز به روز ازش بیشتر نا امید می شدم بارها می خواستم ازش جدا بشم ولی نمی توانستم، توی حرفهاش می گفت که من براش مثل یک دوست شدم و به من دیگه حس دوست دختری نداره و هر دفعه ادعا می کرد که دوست مقامش از دوست دختر بیشتر هست. 6 ماه با این حرفها گذشت، 2 سال بود تنها بدون اون با کلی امید به سر کردم تنها ارتباطمون تلفن بود روزی 2 3 ساعت و تنها امید من این بود که روزی میاد پیشم و با تمام زندگی سختی که داره ما با هم ازدواج می کنیم، براش کلی وکیل گرفتم و هر کاری از دستم بر اومد کردم تا اینکه اقامتش درست شد 4 ماه پیش. بعد اومد پیشم، ولی اخلاقش فرق کرده بود دیگه اون پسر بامرام نبود، مهربان بود ولی حرفهاش بو دار بود، تو مهمونی ها همش امار دختر های دیگه را می گرفت .... کلی باهش حرف زدم، می دونست چقدر دوستش دارم و چقدر بهش وابسته شدم و حتی مورد های دیگه را بخاطر اون رد کرده بودم. چند بار سعی کردم ازش جدا بشم ولی نمی توانستم و دوباره بهش زنگ می زدم. 2 3 بار با ایرانی های دیگه دوست شدم ولی نتوانستم ادامه بدم چون اون پسره همش تو ذهنم بود، حتی با افراد جدید که دوست می شدم، خودشون می فهمیدن که دلم یک جای دیگه هست. تا اینکه یک روز باهاش جدی چت کردم، کلی التماس کردم که راستش را بگه، و اینقدر با احساست من بازی نکنه، گفت که خیلی وقت هست که به من کشش جنسی نداره ولی چون تنها بوده و من تنها کس اون بودم و به کمک های من نیاز داشته، به من چیزی نگفته از طرفی من هم به حمایت های روحی اون نیاز داشتم و اون می ترسیده که به من ضربه بخوره. از طرفی به من گفت که تصمیمی برای اینده اش نداره و نمی خواهد ازدواج بکنه و اینکه می خواهد اشتباه های گذشته اش را جبران بکنه و .... چت که تمام شد، این بار کاملا باهاش قطع رابطه کردم. فهمیدم که حداقل ١ سال اخر همش به من دورغ گفته و از تنهایی استفاده کرده. قسم خوردم اولین موردی که پیش اومد، سریع دوست بشم. (من دیگه دختر هم نبودم که مانعی باشه، البته این مسائله کاملا حل شده ای در المان هست، و بگذریم که این چیزی نبود که من می خواستم و من خیلی خیلی به مسائل خانوادگی پایبند هستم و برای خودم هم مهم بود. و این یک ضربه بزرگ روحی برای من بود، من که اینقدر به اصول خانواده پایبند بودم، و اینقدر وفادار که حتی با همه مشکلاتش ساختم به هیچ پسری حتی نگاه نکردم و کلی سال را در غربت تنها گذراندم کلا فقط خداوند بهم رحم کرد که توانستم باهاش قطع رابطه کنم.) چند روز بعد تو یک مهمانی با همکار هام با یک پسر المانی دوست شدم، پسر خوبی بود و برعکس بقیه المانی ها خیلی خونگرم و خندان بود. بهم گفت که باز هم همدیگر را ببینیم، چند بار باهاش رفتم بیرون، اصلا چیزی از رابطه قبلی نگفتم و اصلا تو عمرم به رابطه با یک غیر ایرانی فکر نکرده بودم. از من درخواست کرد که دوست دختر دوست پسر بشیم و من هم بدون هیج فکری قبول کردم (چون اصلا از نظر روحی در موقعیت خوبی نبودم)، و الان 2 3 هفته هست که با هم دوستیم، چند روز پیش در باره رابطه قبلیم بهش یک کمی گفتم و گفتم که من تو موقعیتی نیستم که برای ایندم تصمیمی بگیریم. (از طرفی دوست دختر پسر یعنی اینکه فقط یک مدت با هم باشیم و هیچ تعهدی در چنین رابطه ای نیست، مگر اینکه خود پسر دقیقا بگه، که من چنین چیزی ازش نشنیدم!!!) از طرفی بهش هم گفتم که من با فرهنگ غربی موافق نیستم و فقط به رابطه طولانی مدت که به ازدواج ختم بشه فکر می کنم. پسر خوب و راستگویی هست، و خیلی سعی می کنه که دل من را بدست بیاره، ولی اصلا نمی دونم باهاش ادامه بدم یا نه، همش حس گناه دارم، حس می کنم این اونی نیست که خدا برام انتخاب کرده، ولی از طرفی می گم خداوند این فرد را جلوی پایم قرار داده، کلا نمی دانم چطور تصمیم بگیرم، با اینکه به قوانین اسلام پایبند نیستم، ولی دچار عذاب وجدان هستم، پسر منطقی هست و حتی درباره عقایدم، راحت گوش میده و بعضی هاش را هم قبول داره.... خیلی با من راه میاد ولی نمی دونم ایا باید باهاش ادامه بدم، یا قبل از اینکه دوباره وابسته بشم، قطع رابطه کنم. می ترسمممممممم که مثل اون قبلی بشه و از طرفی می ترسسسسسم که از دستش بدم، فعلا اون تنها کسی هست که من تو این غربت دارم :-((((
راستی من 30 سالم هست :-)
علاقه مندی ها (Bookmarks)