برزخ زندگی من
سلام .به همه کاربران سایت همدردی که چه عاشقانه به هم کمک میکنند.من تازه عضو سایت شدم ولی دورادور با محیط اینجا یه آشنایی دارم ولی امیدوارم شما بتونید به من کمک کنید.
دختر 19 ساله ای هستم که شاید مشکلاتم از نظر خیلی ها ساده و پیش پا افتاده به نظر برسه ولی در حقیقت تمام زندگیه منو تحت الشعاع قرار داده.راستش نمیدونستم باید مسائلم رو در کدوم بخش تالار بنویسم ولی چون مشکلاتم مسائل گوناگونی رو شامل میشه بهترین مکان رو اینجا دیدم .
من ارتباط خیلی نزدیکی با خانوادم ندارم یعنی به عنوان یه دختر هیچ وقت در خانواده از نظر احساسی و عاطفی تامین نشدم و حتی کلمات ساده ای مثل دخترم وگلم و دوست دارم استفاده نمیشه ومن نشنیدم .البته به این معنی نیست که خانوادم منو دوست ندارن یا با من مشکل دارن ولی کلا آدمای احساسی نیستیم و با کارامون به هم میفهمونیم که چقدر همدیگر رو دوست داریم.
راستش من برخلاف خیلی از همسن و سالای خودم همیشه مدرسه رو به خونه ترجیح میدادم بدون اینکه بدونم چرا .اولش فکر می کردم چون درس خوندن رو دوست دارم ولی توی دبیرستان علتش رو فهمیدم چون برای من خونه با مدرسه یکی بود و فقط یه مزیتی که مدرسه داشت این بود که من آدمای زیادی رو میدیدم و از یکنواختی خونه راحت میشدم والبته مشکلی که توی خونه داشتم این بود که مادرم به همه چی گیر میداد.البته من تا قبل 3 دبیرستان هیچ وقت سر موضوعی با اون بحث نمیکردم چون همیشه از دعوا و کل کل کردن بیزار بودم و هستم .قبل این زمان نا خواسته و برای فرار از اخلاق های تند مادرم هر کاری میکردم تا اون و بقیه راضی باشن و من بتونم در آرامش باشم ولی بعدا ( الان) فهمیدم که چقدر اشتباه کردم .ولی این اشتباهم از سر لجبازی نبود خب بچه بودم و کم سن و سال و برای اینکه بتونم به خواسته های بچگی خودم برسم تن دادن به خواسته های اونا رو بهترین گزینه میدیدم.
انتخاب نوع مدرسه م و رشته دبیرستان و دانشگاه از اون انتخاب هایی بودن که سرنوشت منو عوض کردن .بدون اینکه من انتخاب کنم و فقط به خواست خانواده برای اینکه همیشه براشون شخصیت اجتماعی مهم بوده .خب خداییش از نظر اجتماعی واقعا خانواده من و حتی الان خود من جایگاه خیلی خوبی داریم ولی از درون چی.
من همیشه آدم ساکتی بودم البته منفعل نبودم ولی از حرف زدن بدم میومد یا شایدم چون هیچ وقت توی خونه کسی به حرفای من گوش نمیداد یا براشون فرقی نمی کرد من حرف بزنم یا نزنم این طوری بودم.البته این حرف نزدن هم برام مایه دردسر شد (البته 6 ماهه که فهمیدم)حرف نزدن با دیگران باعث شد که من با خودم حرف بزنم بله با خودم.توی ذهنم شخصیت می ساختم گاه واقعی و گاهی هم خیالی.مثلا مادرم رو تصور میکردم و شروع میکردم باهاش حرف زدن یا با دوستام .توی همه خیالام خود ایده آلم حضور داره و با طرز زندگیای متفاوت.البته بخش اول باعث دردسرم شد یعنی حرف زدن با آدمای واقعی توی ذهنم.سال های آخر دبیرستان این وضعیت وخیم شد به طوری که نمی دونستم به کی چی گفتم ونمیدونستم به دوستام کدوم موضوع رو گفتم و کدوم رو نگفتم.اینجا بود که فکر کردم چند شخصیتی هستم و شروع کردم به گشتن مقالات تا ببینم واقعا چند شخصیتی هستم یا نه که خدا روشکر فهمیدم نیستم چون این افراد دچار فراموشی میشن که چیکار کردن ولی من همه جا حضور ذهن داشتم و فقط نمی دونستم به کی چی گفتم.(تو این وضعیت من 4 دبیرستان بودم)
مسئله دیگه ای که هست اینه که برخلاف توانایی ها و استعدادهایی که دارم اعتماد به نفس پایینی دارم .چون همیشه منو با دیگران مقایسه کردن و مهم نبوده که من کی ام و آدم ها با هم فرق دارن مهم این بوده که من از بقیه بالاتر باشم یا بهتر باشم درکل آبروی خانواده رو حفظ کنم.بارها سعی کردم که ذره ذره اعتماد به نفس جمع کنم که حداقل اندازه یه تپه بشه ولی هر بار با طوفانی خراب میشد و صاف صاف میشد مخصوصا سال آخر دبیرستان که نزدیک کنکورم بود و واقعا به اعتماد به نفس نیاز داشتم ولی دریغ از یه ذره اعتمادو محبت که من بدونم حتی اگر کنکورم خراب بشه خانوادم پشتم هستن.
و اما آخرین و مهم ترین مسئله من .تقریبا 6 ماهه که متوجه شدم در تمام این سال ها(از شروع دبیرستان تا حالا) من افسردگی داشتم و دارم .افسردگی شدید.چون آدمی هستم اهل مطالعه و از اونایی نیستم که رو خودشون عیب میذارن شروع کردم به مطالعه در مورد افسردگی (از کتاب های روانشناسی گرفته تا تست های معتبر افسردگی هم توی این تالار و هم در سایت های دیگر).حالا میدونم دلیل گریه های شبانه و حس بیزاری از خانواده وعدم گفته های محبت آمیز به دیگران و شاد نبودن و توی خود بودن چیه .افسردگیم اونم ار نوع شدید.
چندبار می خواستم به مرکز مشاوره دانشگام مراجعه کنم ولی ترسیدم بعدا برام دردسر بشه و چند بار هم میخواستم (بدون اطلاع خانواده)پیش روانشناس برم ولی نمیدونم پیش کی برم و باز هم میترسم به خاطر رشتم بعدا برام از نظر سابقه بد بشه .تنها امیدم به اینجاست که تا حالا از دور و نزدیک دیدم که افراد مشکلاشون حل شده.
من میخوام از الان زندگیم رو درست کنم ونمیخوام چند سال دیگه با همین وضع پام رو تو زندگیه یکی دیگه بذارم و باز هم به مشکلاتم اضافه بشه .کارم از خوندن گذشته وتئوری زیاد کار کردم حالا تو عملیش موندم(با ذهن فعالم با افسردگیم با عدم اعتماد به نفس و بیزاری از خانواده چه کنم؟).
گاهي گمان نمي كني ولي مي شود،
گاهي نمي شود، نمي شود كه نمي شود؛
گاهي هزار دوره دعا بي اجابت است،
گاهي نگفته قرعه به نام تو مي شود؛
گاهي گداي گداي گدايي و بخت نيست،
گاهي تمام شهر گداي تو مي شود
علاقه مندی ها (Bookmarks)