بابام روحيه منو مامانمو خراب كرده.از دستش ديگه خسته شدم.اصلا اجازه نميده تو زندگيم خوشحال باشم جووني كنم تفريح كنم.همش نه مياره.همش ميچسبه به من هر جا ميخوام برم مياد دعوا راه ميندازه.تازه مثلا از نظر تحصيلي يد بالايي داره ولي از نظر خانوادگي اصلا پدرانه نيست خونه رو با اداره اشتباه گرفته همش ميخواد رياست كنه.پريروز رفته بودم امتحان رانندگي داشتم يه هو ديدم ماشينش پيچيد تو كوچه اومد با افسره كلي دعوا كرد كه چرا تو اين هواي گرم امتحان گذاشته.آبروم رو جلوه همه برد.مامانم موهاش رو طلايي كرده خيلي هم بهش مياد ولي هر جا دعوتمون كردن بابام گفت با اين رنگ موي مامانم جايي نمياد آخرش مجبورش كرده بره دوباره موهاشو سياه كنه.بيچاره مامانم هم خيلي احساس تنهايي ميكنه من دارم ميبينم كه روحيشو چه قدر باخته ميگه دوست داره با خواهر برادرش رفت و آمد داشته باشه ولي من حس ميكنم اينا همش بهانه است.اون اصلا دوست نداره رفت و آمد خانوادگي داشته باشيم.يه مدت كه با دوستام رفتم بيرون ديدم چه قدر دخترانگيم رو از دست دادم شدم از زن 70 ساله.حالا كه سعي كردم يه كم به خودم برسم دوباره دعوا راه ميندازه.مثلا پريروز رفتم بيرون اول آرايشگاه بعدم دفتر وكالت واسه كار آموزي بعدم رفتم چشم پزشكي واسه گرفتن برگه معاينه چشم واسه گواهينامه بعدم رفتم يه كم خريد.تا پامو از خونه گذاشتم بيرون زنگ زد.كجايي يعني انقد طول ميكشه مگه چه قدر راهه گفتم دم معاينه چشمم گفت برگرد نميخواد بري و ... منم اعصابم خورد شد قطع كردم ديگه هم جواب ندادم 100 باز زنگ زده بود وقتي هم برگشتم خونه ميخواست منو بزنه ميگفت بايد از من اجازه بگيري.خوبه بهش گفته بودم عصر ميخوام برم خريد و معاينه چشم.از اون وقت تا حالا دوباره مثله سابق شدم دوباره گوشه اتاقم كز كردم.همين باعث شده دوباره به اتفاقاي بد زندگيم فكر كنم و به خيانت اون.دوباره روحيمو باختم خيلي وحشتناك.نميتونم واسه خودم برنامه ريزي كنم نميتونم شاد باشم بابام خيلي خودخواهه وقتي من افسرده گوشه اتاقم بشينم انگار خيالش راحتتره.هيچ دوستي ندارم هيچ هم صحبتي ندارم آخه اين چه زندگيه از صبح تا شب گوشه اتاق حتي نذاشته دانشگاه ترم تابستوني بردارم.بابام درك نميكنه كه من يه آدمم انگار منو مامانم رو مثله ماشينش ميبينه كه انگار وسيله هاشيم كه رومون احساس مالكيت ميكنه.جوونيم تباه شد يادمه 16 سالم بود رگ دستمو زدم چون حال و روزم درست مثله راپونزل بود 24 ساعته تو اتاقم حبس واسه درس خوندن.منم از درس خوندن كلافه شدم مني كه رتبه اول كلاس بودم همه درسامو تجديد شدم و وقتي فهمين رگمو هم زدم از مدرسه اخراجم كردن.تو رو خدا يكي كمكم كنه من نميخوام ديگه تسليم بشم ميخوام از زندگيم لذت ببرم ميخوام از يكنواختي در بيام خسته شدم از اين حس زنده بودن ولي زندگي نكردن.
علاقه مندی ها (Bookmarks)