سلام
سال نو همه مبارک امیدوارم سال خوبی داشته باشید
یه سری مشکلات و جربحثهایی بین من و همسرم هست که از اول زندگی برا تون تعریف میکنم ممنون میشم راهنماییم کنید و بگید کجای کارم اشتباه بود و من ازدواج می کنم یا همسرم
من کلا ادم ساکتی هستم حرف زیاد نمی زنم و بیشتر شنونده هستم تو دعوا و جر و بحث همیشه سکوت می کنم یا زیاد بهم فشار بیاد گریه میکنماز نظر ارتباط اجتماعی شاید ضعیف باشم شاید این ضعفم به خاطر تنهایی و نداشتن خواهر و خانواده کم جمعیت باشه و اینکه همیشه همجا با مادرم بودم و همایتم میکرده .
من ازطریق اینترنت سال 1387 با همسرم اشنا شدم 1/5 با هم دوست بودیم هردومون دانشجو بودیم بیشتر ارتباطمون سر پروژه های دانشگاه بود خانواده ام از موضع انجام پروژه ها خبر داشتن ولی خانواده همسرم کاملا از همه جریان خبر داشتن .
شرایط کاری خوبی نداشت چون هم ترم اخر بود هم سربازی نرفته بود هم تازه قرارداد کاریش تموم شده بود و بیکار شد .
پیشنهاد ازدواج داد ولی من چون هنوز درسم تموم نشده بود ازش خواستم تا رسم تموم نشده دیگه حرفی نزنه اونم قبول کرد.
اون موقع نمی دونم چرا خواستگارا پشت سر هم میومدن نگرانیش و اسرارش برا خواستگاری بیشتر شد یکی از خواستگارا از فامیل نزدیک بود که حتی تا اخر خواستگاری هم پیش رفت ولی به خاطر شرایط فامیلی جواب دادن و تصمیم خانواده ام طول کشید چندتا خواستگار دیگه هم بود که سرم میرفت خودم اصلا قبول نمی کردم ........(جریان خواستگار هابماند)ولی همین هانگرانی همسرما بیشتر کرد اذر 88 اومدن خواستگاری و نمی دونم چرا دهنم بسته شده بود از نظرم هم هیچی به خانوادم نگفتم خانواده هم چیزی نپرسیدن گفتن چون از همدیگه میشناختن پس جوابش مثبت.........
قبل خواستگاری خیلی با هم صحبت کردیم شاید بیشتر همسرم حرف زد و تمام نقطه نظراتشا گفت و باید و نباید تعین کرد از طرز پوشش تا طرز حرف زدن تا رفتار با خانواده و دوستداشتنی ها از همه دری حرف زد و جایی برا حرف زدن من نزاشت شاید به خاطر کم حرفی خودم بود ...من خانواده راحتی دارم خیلی بهم اعتماد دارن و حرفی که بزنم قبول دارن ولی خانواده همسرم به خاطر زندگی در روستا ساده تر و قوانین خودشا داره مثثل نوع پوشش حرف زدن رفت و امد فامیلی ...
شب خواستگاری هم باز با هم صحبت کردیم قرار شد چند ماه نامزد باشیم و بعد مراسم عقد توی خونه ما مفصل گرفته بشه و بعد از یه سال نیم عقد مراسم عروسی تو تاریخ تعیین شده بگیرن
4 ماه سیقه محرمیت خوندیم و لی مراسم عقد را انقدر عقب اندااختن که پدر بزرگم گفت بریم محضر و عقد کنیم
خانواده شوهرم هیچ تلاشی برا ازدواج ما نکردن انگار دختر مفت می خوان نه خرجی نه جشنی نه مهمونی نه تو دوران نامزدی نه تو دوران عقد حتی یه بارهم خانواده ما را دعوت نکردن وبه رسم مهمونی ها عمل نکردن (بر عکس خانواده من هیچی کم نذاشتن چندبارهم مهمونی گرفتن هم مهمونی پشت عقد هم بعد از نامزدی هم عید هم وقتی که مراسمی بود مثل شب یلدا و مناسبتهای دیگه )
فروردین 89 در ساده ترین شکل ممکن ما رفتیم محضر عقد کردیم حتی پدرشوهرم گفت کسی محضر نیاد خودشم سریع بعد از ختبهعقد رفت سر کار .
الان هنوز عقد هستیم و هنوز معلوم نیست سر تاریخ عروسی کنیم یا نه ...به خاطر وضعیت مالی شوهرم و حمایت نکردن خانوادش فکر نکنم بتونیم سال جدید عروسی بگیریم ...
این جریان ازدواج خیلی هاشا نگفتم چون دیگه خیلی خیلی زیاد می شد
تو دوران دوستی خیلی ابراز علاقع و دوست داشتن می کرد حتی یه بار تصمیم به جدایی کردم ولی انقدر گریه کرد... که دلم نیومد دلشا بشکنم اعتراف میکنم که علاقع و دوست داشتن من خیلی کمتر بود تنها چیزی که از قبول داشتم دل پاکش بود وگرنه هیچ چیزه دیگش برام قابل قبول نبود نه کار داشت نه سربازی رفته بود نه موقعیت مالی داشت هنوز هم دانشجو کاردانی بود .....
حرف نزدن من و فراری بودن از جروبحث و دل پاکش و نوع ارتباط همسرم که خیلی حرف میزد و از همه دری تعریف میکرد و همیشه یه چیزی برا گفتن داشت باعث شد که رابتمون ادامه پیداکنه و به ازدواج ختم بشه
گذشته از این که به هیچ قولش عمل نکرد حالا دیگه نوع رفتارش با قبل فرق کرده به خاطر دوست داشتنش از همه خواسته هام گذشتم حتی به روشم نیاوردم اعتراض هم نکردم همیشه وقتی نامزد بودیم بهم زنگ میزد در روز چند بار همیشه پیش هم بودیم از اول نامزدیمون خونه ماست هفته ای یه بار یا دو هفته ای یه بار میریم خونه اونا ....
از وقتی عقد کردیم به قول معروف خرش از پل گذشت رفتارشم عوض شد زنگ زدناش شد روزی یه بار بعد کمتر و حتی وقتی کار داره فقط زنگ میزنه و حالم را میپرسه حس میکنم دیگه دوستم نداره یا براش تکرای شدم
جر وبحثمون زیاد شده یه جور با لج باهام حرف میزنه خیلی سنگ خانواده و فامیلشونا به سینه میزنه از همه چیز میزنه برا خانواده و فامیل خودش مثلا وقتی میره خونه خواهرش من جرئت ندارم زنگبزنم حالشا بپرسم فکر میکنه من ناراحتم که رفته اونجا و سریع میگه من باید برم خونهخواهرم بای از تو اجازه بگیرم ....
یا وقتی مامان بزرگم دعوتمونکرد میگه خسته ام حال ندارم خوابم میاد نمیام ولی همون موقع مامانش زنگ زد گفت خونه داییش دعوتیم سریع پاشد لباس پوشید بدون اینکه از من نظر بخواد گفت لباس بپوش بریم ..........
برا عید هم کل وقت خریدشا گذاشت برای دووستاش پسر عمه اش ،برادرش ،خواهرش وبچه خواهرش دو روز اخر را با من اود خرید همش غر زد زود باش بخر خسته شدم پام درد میکنه اصلا تو بد سلیقه ای ... اخرشم از دروغ میگفت خوشگله تامن زودبخرم برگردیم خوهنه حتی لباسی که من اصلا دوست نداشتم میخرید میگفت من دوست دارم خوبه باید بپوشی و میگرفت و از مغازه میومد بیرون .....همه جا هم که میریم میگه خودش انتخاب کرده و ..
همیشه از سلام و احوالپرسی من با فامیلاش گله میکنه میگه من بلد نیستم سلام الیک کنم و تو فامیلشون من سرد رفتار میکنم (ولی من کوچکترین بی احترامی نکردم خیلی حرف از فامیلشون شنیدم و حتی جواب هم ندادم و بیخیال شدم خیلی کنایه تیکه به هم زدن ولی کوتاه اومدم خودش هم خوب می دونه)
اوایل همیشه حواسش به من بود تو مهمونی ها پیشم بود تا تنها نباشم همیشه زنگ میزد بریم بیرون ولی حالا همه چیز برعکس شده بی توجهه بیرون به زور میاد زنگ کمتر میزنه فقط من دارم کوتاه میام با حرف نزدنم با بیخیالیم.از رفتارش دیگهخسته شدم از انتخابم پشیمونشدم خیلی از رفتارها هست که نگفتم روز نمیشه که جروبحث نکنیم داره بد رفتار میشه و روز بهروز بدتر میشه
بعضی وقتها فکر میکنم فقط جسم من می خواد اگه حرفی بزنه مربوط به روابط جنسی
دوست داره مثل زنای 50 سالرفتار کنم لباس بپوشم دوست داره برم جلو فامیلشون خم و راست بشو هر نم ساعت برم بوسشون کنم:(
اعصابم ریخت به هم دیگه نمی تونم ادامه بدم و براتون بنویسم
ببخشید خیلی حرف زدم
شاید حوصلتون نیاد بخونید
ممنون میشم بگید مشکل از کجاست میدونم یکیش از حرف نزدن خودمه
فدای همتون
علاقه مندی ها (Bookmarks)