درود بر دوستان عزیز
به توصیه یکی از دوستان تصمیم گرفتم بیام اینجا و مشکلم رو بگم و از شما دوستان کمک بخوام. همونطور که اسم اینجا روش هست مشاوره است ومشاوره نیازمند اینه که یه سری اطلاعات راجع به خودم بدم. پسری 19 ساله هستم که هم اکنون مهندسی برق توی یه شهر دیگه می خونم و ترم 4 هستم. در مورد اخلاق و رفتارم اینکه تقریبا میشه گفت عصبانی نمی شم. همیشه آروم هستم و البته اگر عصبانی بشم کسی جلو دارم نیست. و خب خدارو شکر تا حالا عصبانیتم کار دستم نداده. در ارتباط با دختر ها مشکل ندارم. یعنی نمی دونم احساس معذب بودن، بالا رفتن ضربان یا شرم ندارم تو رابطه و همونجوری که با دوستای پسرم حرف می زنم و رابطه دارم با اون دخترا هم می تونم رابطه برقرار کنم. و البته این روهم بگم که توی این 19 سال زندگیم هیچ دختری توی زندگیم نبوده. تنها رابطه ام با یک جنس مخالف مادرم بوده. ولی خب خوب می شناسم دختر ها رو و بیشترش هم مربوط به اینترنت هست. من دنیام دنیای اینترنت هست. یعنی زندگیم، دوستام و حتی درآمدم از اینترنت هست. و دختری که من عاشقش شدم تنها رابطه ام خارج از چارچوب خانواده با یک دختر بود. در مورد اعتقادم، علارغم اینکه خانواده مذهبی دارم ولی خودم و برادرم به دینی معتقد نیستیم و البته از صمیم قلبم به خدا اعتقاد دارم و دوستش دارم. فکر کنم بس باشه. بهتره برم سر اصل موضوع.
روز اولی که وارد دانشگاه شدم، سر کلاس دومم، چشمم به دختری خورد که همون نگاه اول قلبم رو به لرزه انداخت. احساس گر گرفتگی از درون کردم.البته از همه مهمتر ذهنم مشغول اون شد. این علاقه ام ادامه پیداکرد. حدود شش ماه توی فکر اون دختر بودم. دیدنش سر کلاس و بودن توی دوتا اردو با اون ماکز رابطهام بااون بود. حتی سلام هم بین ما ردوبدل نمی شد. تا اینکه توی تعطیلات عید تصمیم گرفتم خودمو بهش نزدیکتر کنم. واسه همین شمارش رو پیدا کردم و عید رو بهش تبریک گفتم. همین اس ام اس من باعث شدکه رابطه ماشروع بشه. بطوریکه توی اون عید به روزی 200 تا 300 اس ام اس هم رسید. ولی بعد 20 روز به من گفتک ه دیگه نمی خواد باهم رابطه داشته باشیم. در صورتیکه من هیچ کاری نکرده بودم. حتی ابراز علاقه هم بهش نکرده بودم. منم با بی میلی قبول کردم. که بعدها فهمیدم یکی از دوستان پسر مشترکمون که هم کلاسی بود والبته هم شهری اون از من پیش اون بد گفته بود و این شد که با هم حدود 10 روز حرفی نزدیم. تا اینکه اون اس ام اس دادکه می خواد عذر خواهی بکنه و دوباره شروع شد. سه روز بعد به من زنگ زد و با گریه گفت که با دوست پسرش به هم زده. یعنی اون دوست پسرش گفته دیگه اونو نمی خواد. اینکه دوست پسر داشته خیلی اذیتم کرد ولی باعث نشد عشقم به اون یه زره هم کم بشه. تا اینکه 5 روز بعد با اس ام اس به من گفت که بی اف می خواد و اون بی افشم من هستم.من هم از اینکه خودش اومده بود جلو خیلی خوشحال شدم. و چندماه بعد به اون گفتم که شش ماه عاشقش بودم. قرار شد یک هفته با هم باشیم و بعد یک هفته تصمیم بگیریم.توی این یک هفته رابطمون در حد حرف زدن و یک بار بیرون رفتن بودکه توی همون یک بار به پیشنهاد اون دست همدیگر روگرفتیم. بعد یک هفته اون گفت نه ولی به اصرار من قبول کرد که ادامه بدیم. این رابطه تا آذر ادامه پیدا کرد. چیزی حدود هشت ماه. توی این هشت ماه و توی شهریور من بدلیل اینکه احساس می کردم لیاقت اون رو ندارم و اون بیش از حد خوبه تصمیم گرفتم رابطه رو تموم کنم. و خب برای اینکار جشن تولدش رو که با هزار بدبختی اومده بودم شهرشون خراب کردم. یعنی از شهرشون برای یک سفر تفریحی زدم بیرون و بعد از سه روز برگشتم. و خب شب برگشتنم با هم ملاقات داشتیم. توی اون ملاقات گفتم مشکلی دارم که نمی تونیم با هم ازدواج کنیم. و اون وقتی دید من کنار نمی کشم و سر حرفم واسه ادامه ندادن رابطه هستم گفت حداقل بعنوان به مرد تو زندگیش بمونم. وقتی من این حرف رو شنیدم تصمیم گرفتم که پیشش بمونم. دوباره شدیم همون دو یار عاشق پیشه. توی این مدت همون پسر دوست مشترکمون با معشوقه ام سر کارهای درسی با هم رابطه داشتن. واصرار من به تمام کردن این رابطه نتیجه بخش نبود و اون ادامه می داد. تا اینکه اول آذر به من گفت که دیگه اون فرشته پاک من نیست . خیانت کرده. ولی خب من باورم نمی شد. واسه همین دو ماه تا بهمن ماه تمام تلاشمو کردم واسه داشتنشو هر چیزی که به ذهنم می رسید انجام دادم. ولی خب نشد. و ادامه داشت تا روزی که اون پسره باهام قرار گذاشت و به دختره زنگ زد و دختره بین من و اون، اون رو انتخاب کرد. و وقتی من این رو دیدم دیگه تصمیم گرفتم ادامه ندم. می خواستم کسی که عاشقش هستم و البته از عشق به دوست داشتنش رسیدم خوشبخت بشه.حالا چه با اون پسره چه با من چه با هر کس دیگه. واسه همین فقط از این موضوع خودم، بهترین دوستم و البته مادرم که از روی اشک ریختن هام فهمیده بود می دونن. من توی این یک ماه نتونستم کاری واسه بهتر شدن اوضاع بکنم. این ترم دانشگاهم به بدترین وجه ممکن تموم شد. بیشتر درسهام روحذف کردم. و خب الان به جایی رسیدم که هیچ امیدی به آینده ندارم. نه درس، نه خانواده هیچ چیزی امید به من نمی ده. و خب قابل پیش بینی هست که هر لحظه از خدا مرگم رو می خوام و دلم می خواد نفس کشیدن یادم بره. از اون دختره دلگیر نیستم. از هیچکس. حتی از خودمم هم دلگیر نیستم و افسوس نمی خورم که ای کاش نمی رفتم جلو. البته به خودمم هم بدهکار نیستم.تمام تلاشمو واسه داشتنش کردم. ولی خب رفت. الان نیاز به کمک دارم. واقعا برام غیر قابل تحمل شده. روز هارو شب میکنم و برعکس. شب ها به زور قرص می خوابم. و البته روانپزشکم به من قرص سرترابایول، دیاکین 500 و لورازپام داده که مصرف می کنم.
حالا می خوام کمکم کنید تا دوباره بتونم زندگیمو بسازم. می دونم زمان بهترین راه حله ولی می خوام این زمان رو کم کنم.
باتشکر، علیرضا
علاقه مندی ها (Bookmarks)