سلام دوستان خوبم.
اخرین اومدن من به این تالار 12 مهر بود فرداش من و همسرم و بابام و پسر 4 سالم رفتیم شمال . (مادرم 18 سال پیش که من همش 10 سالم بود به رحمت خدا رفته بود و پدرم بعد از یک سال ازدواج مجدد کرد و با سختیهای فراوان ما رو بزرگ کرد. یک خواهر کوچکتر دارم که اخلاقای خاص خودش و داره. و نامادریم که قبلا همسر شهید بود اصلا بچه دار نمی شه. رابطم با نامادریم کج دار و مریض گذشت بالاخره اذیتهای خاص خودش و داشت یک سال و نیم هم به خاطر بعضی مسایل با هم رابطه ای نداشتیم و بابام یواشکی اون میومد خونه من و من و پسرم و می دید.) جونش به پسرم بند بود.
2 روز شمال بودیم و برگشتیم. ساعت 1 نصف شب رسیدیم چقدر بابام با من شوخی کرد گفتیم و خندیدم. حالشم خیلی خیلی خوب بود اصلا هیچ مریضی نداشت گفت شب و خونه شما می خوابم که صبح برم خونه. اما صبح برای نماز صبح که بلند شد متاسفانه دچار ایست قلبی شد و مرحوم شد و ....................
بابام همش 59 سالش بود من واقعا عاشقش بودم و اون عاشق من و فرزندم. تو این چند روز خودم و کشتم اما نه تنها اروم نشدم بلکه شدیدا دچار اظطراب و دلهره شدم تپش قلب شدید می گیرم. حالم خیلی بده. مشکل دوم گفتن این موضوع به پسر 4 سالمه که شدیدا به بابام وابسته بود و اگر روز 3 بابا رو نمی دید بهانه می گرفت البته فکر می کنم یه چیزایی فهمیده تازه من اصلا پیش اون گریه نمی کنم. اما نمی دونم چجوری بهش بگیم. به نظرم مثل همیشه نیست عصبی و بهانه گیر شده.
یه دفعه یاد اینجا افتادم تو رو خدا به من و پسرم کمک کنید ما باید چیکار کنیم؟ این داغ و مصیبت و چجوری باهاش کنار بیام.
ای خدااااااااااااااااااااااا ااااااااااااااااااااااااا ااااااااااااااااااااااااا ااااااااااااااااااااا
حالم بده از شدت گریه نمی دونم چی دارم می نویسم. کمکم کنید.
ممنون.
علاقه مندی ها (Bookmarks)