همش داخل خونه الافم و هیچ دوستی ندارم و هیچ هدفی هم ندارم
دوستان دیگه از این اوضاع خودم خسته شدم . اول بزارین وضعیت زندگیم رو شرح بدم : من دانشجوی ترم آخر کاردانی رشته کامپیوترم و با خواهرم دوتا بچه ایم .
حقیقتش من فردی هستم که هیچ هدف خاصی واسه خودم ندارم .و اوقاتی که دانشگاه تعطیله مثل الان تک و تنها تو خونه تو یه اتاق میشینم و فقط تو اینترنت ول میچرخم و یا این که بازی کامپیوتری میکنم و اصلا از خونه بیرون نمیرم پدر و مادرم هم به خاطر این کار من رو سرزنش میکنن البته حقم دارن من هرکی رو که تو فامیل و غریبه اصلا هر جوان همسن خودم که میبینم اینقدر رفیق و دوست داره و اینقدر سرش شلوغه و کار مفید انجام میده و مثل من الاف نیست که بشینه خونه و بازی کامپیوتری انجام بده..
باور کنید
هر سال به این فکر میکنم که کاش من یه آدم اجتماعی بودم ..
البته یه دوست صمیمی دارم ولی منطقه ای که اونا زندگی میکنن از منطقه ی ما دوره و محل زندگی من وخانواده داخل شهرکیه که تا مرکز شهر یه 20کیلومتری راهه.و آدم به قولی پدرش درمیاد که هروز بخواد واسه معاشرت با این دوست این همه راه رو هرروز بره وبیاد.
اصلا تو شهرک خودمون هیچ رفیقی ندارم..
این رو هم بگم که وقتی با فامیل مثل پسرعمو و پسرخاله و پسر دایی و... که همنشین میشم جالبه که اصن یه کلمه هم به ذهنم نمیرسه که در باره ی چیزی با اونها صحبت کنم.
دیگه خسته شدم از این که سالهاست همینطوریم
همش داخل خونه الافم و هیچ دوستی ندارم و هیچ هدفی هم ندارم
نقل قول:
نوشته اصلی توسط
خانوم
خودت فکر میکنی ریشه ی اینکه نمیتونی با کسی معاشرت کنی چی هست ؟آیا در کودکی والدین سختگیری داشتی؟یا مشکل اعتماد به نفس و کمروویی و خجالت رو داری؟و اصلا دوست رو برای چی میخوای ؟ در ضمن این که درس میخونی خودش یه هدفه ولی در کنارشم سعی کن ورزش کنی یا با پسرای فامیلتون صمیمیتر بشی یا بیرون بری..
از پاسخ سریعتون ممنونم خودم دقیقا نمیدونم ریشش از کجاست ولی این رو بگم که از 14سالگی به اینور که در محله جدیدمون زندگی میکردیم اکثرا بچه های نابابی تو محلمون بودن و هستن و همین موضوع باعث میشد که پدرم از دوستی با اینها ناراحت بشه که بنظرم حقم داشت
,اعتماد بنفسم هم خیلی پایینه طوری که تو جمع دو پسرعموهام که خیلی آدمهای مسخره کننده ای هستند خیلی اشتباهات بدی انجام دادم که دیگه از این که در باره ی چیزی که در جمع گفته میشه همیشه این ترس رو دارم که یه سوتی بدم و اکثرا هم سوتی های خیلی ضایعی میدم
این ورزشی رو هم که میگین به دلیل یه مقدار ضعف بدنی بخصوص از پا در زمان دویدن زیاد دارم میترسم به باشگاه برم و زمانی که مربی دستور دویدن میده پام خسته بشه و نتونم ادامه بدم و ضایع بشم..
با پسرای فامیل هم به خدا من خیلی سعی دارم با دو پسرعموم که هم سن منن صحبت کنم و صمیمی باشم برخلاف پسرخاله هام که گرچند سنشون از من خیلی بیشتره ولی با اونها وقتی سر صحبتی رو باز کنم ادامه میدن و به حرفم توجه میکنن ولی این دو پسرعموم هیچ صحبتی با من نمیکنن و وقتی خونه ی فامیل با این پسرعموهام هستم من دو سه جمله برای باز کردن صحبت میزنم ولی اونها هیچ علاقه ای نشون نمیدن و باور کنید ساعتها کنار هم میشینیم و هیچ صحبتی با من نمیکمم ولی این دوتا با هم خیلی جورن و خیلی با هم صحبت میکنن که از این قضیه که با من اینطور نیستن به ستوه اومدم ...