تحقیر شدن و از دست دادن اعتماد به نفس توسط خانواده شوهر
سلام به همه دوستان
دوساله ازدواج کردم. تو این مدت خیلی سعی کردم خودمو به خانواده شوهرم نزدیک کنم ولی همیشه سرکوب شدم. تو بهترین حالت که مثلا روابط خوبه به دنبال فرصتی برای تحقیر من هستن دیگه ازشون متنفر شدم.حتی وقتی ظاهرا خوبن باز من باور نمیکنم چون میدونم موقعیت خرد کردن گیرشون بیاد استفاده میکنن.دیگه انگیزه ای برای محبت کردن بهشون ندارم. الانم چند روزه قهریم.متاسفانه تو یه خونه زندگی میکنیم و این وضعو بدتر میکنه.همیشه هرکاری داشتن انجام دادم ولی عوضش کارام انکار شده و تحقیرم شدم که فلانی بود اینکارو چه خوب انجام میداد.همیشه سرکوفت دیگرانو خوردم درحالی که میدونم طرفی که تو سر من میکوبن نصف نصف منم بهشون اهمیت نمیده.مثلا چندبار رفتم همه کارای ماردرشوهرمو انجام دادم آخرش عوض تشکر گفت فلانی وقتی میاد خونه ما نمیزاره حتی یه استکان جابجا کنم همه کارامو انجام میده درحالی که طرف وقتی میاد خونشون از جاشم بلند نمیشه تازه بهشون دستورم میده!! در همه موارد همینطورین کاری بکنم آخرش تو سرم زده میشه و یکی دیگه هست که الکی الکی برتر از منه یا مثلا چند بار شده باهاشون برم بیرون خیلی محبت کنم ولی موقع برگشتن تا سوار ماشین شدم حطاب به من گفتن کاش فلانی بود با اون به ما خوش میگذره خلاصه همه عروسای فامیل خوبن بجز من!!حتی تو نامزدیم دلشون نیومد برام یه جوراب کادو بخرن اونوقت مادرشوهرم همش جلوی من برای اینکه من ناراحت کنه میگفت فلانی نامزد بود براش فلان کادورو بردم برای بهمانی فلان انگشترو خریدم. حتی روز عروسیم برام سرویس بدل گرفتن بعد مادرشوهرم میره میگه تو این گرونی یه سرویس طلا هم مجبور شدیم براش بخریم!!میشنوم میسوزم. شوهرم خودش خوبه بهم خیلی محبت میکنه ولی وقتی عصبانی میشه عالم و ادم خبردار میشن مثلا اگه سر سفره عصبانی بشه غذارو پرت میکنه تو کوچه. بعد از دو دقیقه میاد معذرت خواهی میکنه .همیشه سعیم براین بوده که از دعواهامون کسی خبردار نشه ولی نمیشه گهگاهی سر یه چیز کوچیک کلی دادو بیداد میکنه بعد میگه ببخش غلط کردم و .. دیگه بریدم حاضرم گشنه بخوابم ولی برای خودم باشم تو خونه مستقل خودم .تا وقتایی که الکی دادو بیداد میکنه ابروم نره . خانواده شوهرمم از خداشونه ما دعوامون بشه. دیگه هیچ اعتماد به نفسی برای بودن اونجا ندارم.از طرفی شوهرمم هنوز سربازی نرفته از وقتی ازدواج کردیم دارم زور میزنم بفرستمش . انگیزه ای برای بچه آوردن ندارم چون هم خونم خیلی کوچیکه هم وقتی برای خودم اعتماد به نفس نزاشتن دیگه بچه واسه چی بیارم دیگه حوصله هیچکسو ندارم . میدونم خیلی اشفته نوشتم اونم بخاطر اینکه شبا از شدت ناراحتی نمیتونم بخوابم.شما بگید بهترین راه برای غلبه بر این شرایط چیه؟؟