درود
دوستان ممنون میشم کمک کنید
12 سال میشه که ازدواج کردم از 6یا 7 سال پیش خانومم همش حرف از طلاق میزد و دقیقا از همون سالها بود که متوجه افسردگی ایشون شدم مثلا نور اونو اذیت میکنه و یا همیشه خسته و بی انرژی و خیلی زود خوابش میگیره و حتی بیشتر وقت ها کار های ساده خونه مثل شستن ظرف و جارو مشکل داشت و داره وقتی از کودکی خودش برام گفت وحشت کردم مثلا همیشه ارزو داشته که کاش پدرش مرده بود چون پدرش بی سواد و چاه کن هستش حتی نمیتونه اسمش رو بنویسه یا یه شماره تلفن رو به ذهنش بسپاره
همیشه توی رویا هاش میدیده که پدرش یه مرد تحصیل کرده است دکتر یا مهندس
آرزوش فضانوردی بوده همیشه میخواد هر کسی باشه به جز خودش به هر کسی میرسه میخواد اون شخص باشه ولی خودش نه
برام تعریف میکرد که وقتی هنوز توی خونه مادربزرگش زندگی میکردن و مادرش و مادر بزرگش که میشده مادر شوهرش با هم دعواشون میشه همسر من تازه از حمام اورده بودنش بیرون که دعوا شروع میشه و مادر بزرگ از روی لج بازی با عروسش به دختر اون که تازه 2 یا 3 ساله بوده حمله میکنه که بکارتش رو برداره و این کار رو هم میکنه چون من همسرش بودم و اینو میدونم که باکره نبوده
حالا خانوم من توی سن 30 سالگی این حرف ها رو میزنه :
میگه:
من توی سن 18 سالگی ازدواج کردم و جوانی نکردم حالا میخوام جوانی کنم میخوام فوق لیسانس روانشناسی رو بگیرم مطب بزارم و گروه درمانی کنم میخوام سمینار و کنفرانس بدم زبان بخونم و توی کنفرانس و سمینارهای خارجی شرکت کنم و خودم توی اروپا و امریکا کنفرانس بدم میخوام وارد عرصه هنر بشم یه ساز رو یاد بگیرم و کنسرت بدم و همزمان هم میخوام وارد سینما بشم و مشهور بشم
یا چند سال پیش که تازه حرف طلاق میزد بهم گفت طلاقم بده دخترم رو میبرم شیراز یه خونه کرایه میکنم و میرم سر یه کار ماهی 200 تومن هم بهم بده برام کافیه
حالا شما فکرش رو بکن یه زن دست تنها توی یه شهر که همه مثل گرگ هستند یه زن تنها با یه بچه 3 ساله چطوری بره سر کار کی بهش خونه میده تازه اونم با بخشیدن مهریه و نداشتن هیچ پولی
برخوردش با بچه ها به شدت بد رفت کلاس گیتار با هزار بدبختی که من مخالف بودم مثل همیشه اونقدر پیله کرد که اخر کار خدش رو کرد و رفت و یه مدت که گذشت عاشق استاد گیتارش شد بهش پیامک داده بود و اونم درجوابش گفته بود خانوم شما مشکل داری بهت توصیه میکنم حتما یه مدت زیر نظر روانشناس جدا خودت رو درمان کنی و تازه مثل همیشه شروع شد که من شعور ندارم و نفهم هستم و گریه و مصیبت و بعدش هم شب و روز فکر انتقام اروم نمیزاشتش
مادرش هم که واقعا مشکل داره و افسردگی شدید داره و اونم وارد عمل شد و به حمایت از دخترش من به دادگاه کشوند و بعد از 3 ماه خانوم از قهر به خونه برگشت و 3 ماه دیگه زندگی کرد و این بار همه پس انداز خانواده رو برداشت و رفت و هریه رو هم گذاشت اجرا و با احساس قدرت و اینکه منو توی ضعف میدید منم گفتم برگرد و گفت برنمیگردم و طلاق هم نمیخوام منم دادخواست طلاق دادم چون همسرم مهریه رو به اجرا گذاشته بود روند قانونی خیلی جلو افتاد
پزشک روانشناسش که اتفاقا همسرم عاشق اونم بوده گفت باید طلاقش بدی ولی خدایی موندم خودم هم نمیخوام طلاقش بدم نه دوستش دارم نه گذشته رو میتونم فراموش و نه به اینده با اون بودن امیدی دارم
ممنون که تا اینجا رو خوندید و ممنون از نظرات سازنده شما
موفق باشید